با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم؟
یلدای عشق...
دیگر نه من آن دختر بچه ی سابقم و نه تو آن پسر قد بلند و خنده رو که مایه ی رقص نه چندان حرفه ای قلمم روی کاغذ بود.
دیگر نه من آن دخترک ساده ام که تمام وجودش گره خورده به لبخندت بود و نه تو آن پسرک خوش انگیزه ی عکاس
دیگر نه من دیوانه ی شعرم نه تو دیوانه ی داستان های مسخره و عاشقانه ام.
راستش را بخواهی مدتهاست دیگر به انتهای داستانمان به انزوای چشمانم و به رویاهای پاره پاره مان نمی اندیشم.
مدتهاست یک بن بست بزرگ سد راهم شده ، یعنی بهتر است بگویم سد راهمان شده. انگار دیگر فایده ای ندارد نجوا کردن ، در پشت پرده ای از ابهام ، پرده ای از لبخند های الکی و حرف هایی که صادقاتشان لای آلودگی هوای تهران گم میشود.
ما عوض شدیم. مثل آب و هوا ، مثل حال دل شهر ، مثل... مثل یلدا هایی که گل سرخ انار دلشان ترک خورد.
و مگر نه اینکه تنهایی و انزوای دل من ، و دل تو هر شب را یلدا میکند؟
هر سال را یلدا میکند ؟
تمام عمر را یلدا میکند...
انگار هر روز عمر عشقمان منتظر ترنم صبح و ترانه ی پرندگان بودیم.
انگار هر روز عشقمان شب بود.
خیلی شب.
نمیدانم. شاید باید بپذیریم داستان تلخ بزرگ شدن را.
عوض شدن را
و نرسیدن را...
کاش انتهای یلدا بهار بود
نه زمستان.
دوستدار چشمانت!
زا.شین.

مطلبی دیگر از این انتشارات
برای یاری که بخشی از قلبش، در سینهی من میتپد...
مطلبی دیگر از این انتشارات
من و ماهو. #نامه1
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه شب از این شبا،یه روز از این روزا