نویسنده نیستم ولی نویسندهای را دوست دارم که برایش نمیشود ننوشت
یه شب تا صبح دربست
حالم کمی بهتر است، راستش فهمیدم فقط شب ها میتوانم دربست بگیرم و فکر و خیال را روانه تو کنم، آخر میدانی، چند روزیست روزم تباهت شده، دائما در گربه مغزم آب تنی میکنی، عقل میبری و هوش پشت سرش یورتمه میرود.
سالگرد رفتنت بود، سالگرد بی مهابا رفتنت، رفتی و نگفتی رفتن آداب دارد، گوشوارهایست که سالها در گوش بوده و با تنت پیوند خورده، دو قلمه ریشه زده در شیشه که دو سالیست کسی زحمت کاشتنشان را نکشیده، پنیر آب شدهی روی پیتزاست که در جان قارچ و گوشت و فلفل دلمهای نفوذ کرده، ریه بیمار کرونایی و ماسک اکسیژن است که دکتر گفته از خودت دور نکن و یک سالی میشود که نفسم بریده و تو کجایی؟
کاش نمیدانستم کجایی، مانده بودم هاج و واج، درد دانستن بیشتر است یا نادانی؟
امروز به تو زنگ زدم و گفتی: تو رو خدا به من زنگ نزن پارتنرم سر تماس های تو چندباری با من دعوا کرده...
خبیث میشوم، میخندم و میدانم بذر جدایی کاشتم بینتان، آخر میدانی، در من دو من در حال منیّت کردنند، یکی میخواهد تا چسب بینتان خشک نشده تو را برای خودش بکند، دیگری اما معتقد به افسانه و سرنوشت و تعلق و تو به من بازخواهی گشت و از این حرف هاست و وای از روزی که اولی بر تخت پادشاهی روح من تکیه زند...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نور...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامۀ سوم: دو هفتگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یه تشکر برای یه دوست