یک جرعه وصل، صد سال راه

زری عزیزم

وقتایی که زود به زود همدیگه رو میبینیم، وقتی صحبت از دیدار میشه، به کمتر از دو روز رضایت نمیدیم. ولی امان از وقتی که بین دیدارهامون فاصله بیفته. بعد از مدت ها، ندیدنت کاری با آدم میکنه که به یک نیم‌ روز هم‌ قانع میشیم و وقتی که این زمان خیلی طولانی بشه به یک دیدار یک ساعته هم راضی هستیم. آخرین باری که همدیگه رو دیدیم یکی از وقتایی بود ‌که به واسطه مشغله خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم.

نشسته‌م توی دفتر. پنجشبه‌س. دو سه سالی هست که تصمیم گرفتیم‌ پنجشبه ها رو تعطیل کنیم. ولی این تصمیم‌ همیشه در حد حرف بوده و هیچ وقت عملی نشده‌. یکی از اون‌ روزهاییه که اصلا حس کار کردن نیست. نگاه به ساعات میکنم. طرفای ظهره. یه کار کوچولو دارم و بعدش یه آخر هفته ی کسل کننده‌. یهو یه چیزی به ذهنم‌میرسه. بیام پیشت شام رو با هم‌ بخوریم پبش هم‌ باشیم و برگردم.
گوشی رو بر میدارم پیام‌میدم بهت. اولش شوکه میشی. باورت نمیشه که واسه یکی دو ساعت این همه مسیر رو بیام‌ و برگردم. ولی من تصمیمم رو گرفتم.
مسیریاب رو باز میکنم ۵ ساعت فاصله س که میدونم‌ یه ساعتی هم بیشتر باید باشه. یهو پیام میدی که: علی اینجا بارونه.
حق با توه مقصد رو که چک‌ میکنم بارونیه‌. تا فردا هم بارونه. تاریکی هوا، جاده کوهستانی و بارون ترکیب جالبی نیست. دو دل میشم که چیکار کنم. برات مینویسم: بهت خبر میدم.
طی مدتی که دارم‌ به کارم‌میرسم مدام‌ سایتای هواشناسی رو چک‌ میکنم. شهر های توی مسیر رو چک میکنم. میخوام بدونم بارون از کجا شروع میشه. جستجو نتیجه ای نداره. من میمونم و یه دوراهی. انتخاب بین اومدن و نیومدن.
دلمو به دریا میزنم. پیام‌ میدم‌ بهت که: راه افتادم.
هوا رو به تاریکیه.‌ تا وسطای مسیر هنوز بارونی نیست. ولی با تاریکی هوا نم نم بارون هم شروع میشه.


بارون شیشه‌ی ماشین رو کثیف میکنه. چند بار برف پاک کن رو میزنم. خاک روی شیشه پخش میشه، تبدیل به گل میشه و دیدم کمتر میشه. سعی میکنم‌ آب پاش رو بزنم ولی خبری از آب نیست. فکر میکنم مخزن شیشه شور خالیه. خیالم راحته آخرین بار یه بطری بزرگ مایع خریدم و عقب ماشین گذاشتم.  میزنم‌ کنار و بطری رو توی مخرن خالی میکنم. اینجاس که متوجه میشم‌ مخرن خالی نبوده و بله! ظاهرا پمپ شیشه شور به مشکل خورده. شیشه رو با دست تمیز میکنم‌ و بقیه مسیر سعی میکنم به ماشینا نزدیک‌نشم‌ که شیشه گلی نشه.
تقریبا به نیمه ی مسیر رسیدم‌. مسیر خلوت شده. گه گاه یه ماشین سنگین مسیر رو بند آورده و قطاری از ماشین های سواری پشتش تشکیل شده‌.
کم کم بارون شدیدتر میشه. میندارم‌ لاین کند رو و با احتیاط بیشتری رانندگی میکنم. عرض جاده مرتب کم و زیاد میشه و بیشتر حواسم به جلو و بارون شیشه‌س که یهو صدای برخوردی به بدنه ماشین از سمت راننده حس میکنم. ماشینی با سرعت داره از کنارم عبور میکنه سریع فرمون رو به سمت راست میدم. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاف میفته‌ از شوک بیرون میام. ماشینی که‌بهم زده با سرعت سرسام اوری دور میشه. اصلا نمیمونه ببینه چه اتفاقی افتاده.
میزنم کنار. به خیر گذشته. فقط آینه ش یه جاهایی به بدنه خورده و خطوطی انداخته.  خطر از بیخ گوشم‌ گذشت.

میرسم دم خونتون. میبینمت و همه چیز فراموش میشه‌. شام بیرونیم و بعدش قدم زدن زیر بارونی که کم‌و زیاد میشه. من فراری ام از بارون و تو نه‌. نمیفهمیم زمان‌ چطور میگذره و تا به خودمون میایم:

حرف های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است.

ازم قول میگیری گه با احتیاط رانندگی کنم. خسته شدم‌ بزنم کنار و...
مسیر برگشت خطرناک‌تره. جا به جا در اثر بارون سنگ هایی از کوه جدا شده و روی جاده افتاده. سعی میکنم حواسم‌ بهشون‌ باشه. یه جا یه یه سنگ کوجیک قل میخوره و از کوه میاد وسط جاده. نمیتونم ردش کنم و با یه چرخ از روش رد میشم. یه ضربه جزیی به رینگ چرخ وارد میشه و باعث میشه بقیه مسیر رو با سرعت کمتری برم.
کم کم سپیده میزنه. آروم آروم‌خورشید درمیاد و من متوجه میشم که دیشب مناظر پاییزی زیبایی رو از دست دادم.
دیگه خبری از بارون نیست ولی کم کم دارم‌خسته میشم. داخل شهرم و سعی میکنم هر جور شده خودم رو هشیار نگه دارم‌ تا به خونه برسم. سر یه چراغ قرمز پسر فال فروشی کنارم میاد.
عمو یه فال نمیخری؟
نمیدونم خستگی یا حس مهربونی بعد از دیدارمونه که باعث میشه من یه فال بگیرم. چراغ سبز میشه.‌فرصت خوندن فال رو پیدا نمیکنم  و بدون‌ باز کردن فال حرکت میکنم‌.
چراغ قرمز بعدی نزدیک خونه س. منتظر سبز شدن چراغم که پیامت برام میاد: رسیدی عزیزم؟
جوابتو میدم. چشمم به کاغذ فال میفته. بازش میکنم:

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی