هیچ خبری نیست ، وقتی عجله میکنی ، زودتر به جایی میرسی که هیچ خبری نیست .
یک نقطه سیاه
(یک ساعت بعد رفتنت)
تا وقتی که قطارت به نقطه کوچکی در صفحه تبدیل شد چشم هایم مدام تو را دنبال میکرد، ریل قطار را ورانداز کردم ، نه میشد پشت سر قطار آب پاشید ، نه میشد به داخل چمندان هایت سرک کشید . یک نقطه بیشتر نماند ، فقط یک نقطه. تازه راه افتاده بودی که شکلات های داخل چمدان یادم افتاد ، آخر سر ، وقتی طبقه بالا بودی همه شان را چپاندم داخل ، یا تک تک آن ها را با یاد جمله ای که همیشه برایت خنده دار بود میخوری ، یا خورشید همه آنها را به خورد لباس هایت میدهد، هردوشان به یاد من است ،ولی کاش آفتاب هرچه در توان دارد را بتابد، ،خودت خودخواه بارم آورده ای .
(دو ساعت بعد رفتنت)
قطار هوهویی کشید و آن نقطه کوچک را تحویل من دادی . لحظه ای به همه تمام شدن ها فکر کردم ، وقتی که آخرین ذره بستنی را با دندان های جلویی میخوری ، وقتی که چله زمستان مغازه سر کوچه به جای بستنی ، آن بستنی زمستانی های لعنتی را می آورد ، وقتی که دویدن های بچه ها وسط بهار جایش را با سکوت مطلق برف عوض میکند ، باد گرم بهار و تابستان میروند و چکه چکه آب باران از سقف نمدار شروع میشود که تا الان هم ادامه دارد ، همه این تمام شدن ها وجه اشتراکی با آن نقطه سیاه دارند ، سیاهی ، مثل سیاهی میوه هایی که باد آنهارا میچیند ، مثل سیاه شبی که خبری از صدای تو نیست. مینشستیم داخل حیاط ، باد چند تا از تار موهایت را به سمت من میکشاند ، فقط آنهایی را که زرد بودند را ،عین زردی زردآلوهای داخل باغ که سیاهی باهاشان کاری نداشته ، و از چپ شروع میکردی به خواندن . قطارت هم به سمت چپ رفت ، ولی آوازت را نشنیدم ، همان لحظه میخواستم با "دو"ی صدایت سازم را کوک کنم ، و شروع کنی به خواندن از درامد تا اوج.
دلم میخواهد یکبار دیگر چای را باغبانی برایم بریزی ، طوری که استکان را کامل پر کنی و اندکی از آن هم بریزد داخل نعلبکی، بعدش بگویی : " عاشق چای خوردنتم " ، این را میشنیدم و قند را داخل چای غوطه ور میکردم ، بعدش چشم میدوختم به نقطه سیاهی که پوست سفید نعلبکی را کنده ؛ از خیلی وقت پیش ، همانطوری که قطارت با صدای هوهو آن نقطه سیاه را تحویلم داد آن هم خیلی وقت پیش پیش بود ، یعنی سه ساعت قبل.
(پنج ساعت بعد رفتنت)
همچنان باران دارد از عمر سقف کم میکند ، از عمر هر دوتایمان هم کم میکند ، از عمر ریل هم کم میکند ، کاش میتوانست از عمر آن نقطه سیاه لعنتی هم کم کند ، طوری که اثری از آن نماند ، کاش میتوانست از عمر آفتاب هم کم کند طوری که تا برسی و چمدانت را باز کنی شکلات ها را ببینی و با خنده آنهارا بخوری. با خنده آن دامن ارغوانی رنگت را تنت کنی و بنشینی کنار بخاری ، جزوه هایی را که هرزگاهی شعری با دست خط خودم بینشان نوشته ام را بخوانی و لذت ببری.و باران را بشنوی .... همین.

مطلبی دیگر از این انتشارات
به وقت 23 سالگیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای او ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک سفر، یک نامه