...Obsessed with Art
چهار مکتوب اخیر به ناکجا

مکتوب اول
تصدقتان گردم
سلام
فیالواقع، دلیل آنکه به صرافت نوشتن چندباره برای شما افتادم؛ اوقاتی است که در ساحل گذراندم. امروز عصر که مثل همیشه مهمان امواج دریای شمال بودم و چشم به این نامعلوم بیانتها دوخته بودم؛ ناگاه، شما را آنجا در آن گوشه و کنارها دیدم. درست نمیدانم شاید هم میان موجها بودید. اصلا شاید به همین دلیل بود که به خودم آمدم و دیدم در میان موجهای آب با ذهنی طوفانی گیر افتادهام.
راستی چرا کسی پیدا نمیشود که بتواند دریا را بشکافد و شما را از میان امواج خیالم بکشد بیرون و بیاورد در کنارم بنشاند؟
میدانم که اوقات عزیز شما گرانبهاتر از آن است که صرف این چند کلمهی همچون وصله ناجور من گردد؛ اما از شما میخواهم که بخوانیدم و حتی اگر شده، اندکی، مرا از احوال خود و امور روزانهتان باخبر سازید.
ای لعنت به دل هرآنکه بار اول گفت بیخبری خوش خبری است. هرکه بوده از به لب آمدن جان هیچ نمیدانسته. اینکه میگویم خبری دهید از احوال نازنینتان، صرفا به خاطر دل صدتکهشدهی خودم نیست. گلی خانم، مادر غرق در یاس و یأس مرا که به خاطر دارید؟ این روزها، هروقت از دریا برمیگردم، او را آرام گرفته در خلوتش میبینم که با آمدنم نگاهی از بالای عینک ذرهبینی مستطیلیاش به من میاندازد و زیر لب "لا اله الا الله" ای میگوید. برای آرامش حال او و نجات دریا هم که شده چند خطی بنویسید. میدانید آخر هر بار که به سمت دریا میروم با صدایی که به خیال خودش به گوش من نمیرسد با خود میگوید، "بخشکه دریا که ریشه بچهام رو خشکوند."
قربانتان گردم، نشانی منزل ما را که فراموش نکردهاید؟
من هنوز هم همانجا زندگی میکنم. روی نیمکت لب ساحل مینشینم و چشم میدوزم به جایی که از چشمها پنهان است. میدانم که مرا بیخبر نمیگذارید.
مشتاق دیدارتان
یار همیشه وفادار شما
امضا
مکتوب دوم
تصدقتان گردم
سلام
از زمان ارسال مکتوب نوبه قبل، چندوقتی گذشته، قدمهای پاییز به اینجا رسیده اما شما نرسیدید. اینجا هوا ابری است. گهگاهی باران میبارد، دریا طوفانی میشود و حال من هم.
خبر بد اینکه گلی خانم کمی ناخوشاحوال است. برایش خرمالو میچینم و نارنگی پوست میکنم اما مثل سابق دل و دماغ پاییز را ندارد. زیر لب " خیر ببینی مادر" میگوید و دستم را آرام پس میزند.
دستانش را که میبینم دلم میخواهد به او بگویم که خواهان شال گردن جدیدی هستم که با همین دستها برای من ببافد و خواهان تو که هردو، انگار این روزها امر محال شدهاید و استاد زنگنه گفته بود " بدانید که تنها امر محال، محال است."
نمیدانم اینروزها هنوز هم مشغول تحصیلید یا فارغ شدهاید اما من کماکان مشغول خوردن غم دوریتان هستم و فارغ هم نشدهام.
دیروز مرتضی و زنش را دیدم؛ برای بار چندم بود، نمیدانم اما این روزها سعادت دیدارشان را به دفعات نصیب من میکنند که ایکاش به جای آنها، شما را میدیدم. از اصل موضوع دور نشوم؛ هرچند اصل موضوع شما هستید. مرتضی اصرار دارد که خانه را بفروشم و از دریا دور شوم. هربار میگوید " جلال بوی دریا گرفتی" و لبخند نامفهومی میزند. طوری میگوید که انگار بوی گور گرفته باشم و اصلا مگر کسی که غرق شما باشد میتواند جز عطر خیال شما بوی دیگری هم بگیرد؟ به هرجهت، من قصد دور شدن از دریا را ندارم، قصد دور شدن از شما را هم ندارم. آنها نمیدانند که من نمیتوانم نشانی دیگری را به اطلاع شریفتان برسانم و اگر یکهو، هوای ابری پاییز دل نازکتان را آشوب کرد و چندخطی فرستادید، باید باشم که فیالفور بخوانم و پاسخ دهم و جان بگیرم.
قربانتان گردم، من هنوز هم همین جا هستم و تا همیشه خواهم بود. چشم انتظار اشارتی از جانب شما
مشتاق دیدارتان
یار همیشه وفادار شما
امضا

مکتوب سوم
تصدقتان گردم
سلام
نیستید، همهجا را گشتهام، به همهجا پیغامی فرستادهام؛ حتی دیگر میان موجها هم نیستید. از نوبت آخری که همدیگر را دیدهایم هم تنهاتر شدهام. دیگر گلی خانم را هم ندارم. خانه ساکت است و ترکهای دیوار عمیقتر شدهاند. آنچه سردتر شده هواست یا زندگی من، نمیدانم اما من، یخ زدهام. نیمکت لب ساحل را جمع کردهاند. ای لعنت به دل هرآنکه نمیگذارد دمی چشم به ناکجای جهان بدوزم.
نفسهای پاییز به شماره افتاده. در تمام این روزها چشم انتظار دریافت چندخطی از جانب شما بودم که بهار را به جانم برگرداند اما نشد که نشد. گمان میکنم روزگارانی که باهم زیسته بودیم را فراموش کردهاید. یحتمل، آنجا که هستید آن قدر زیبا و دلنواز است که دیگر من و بیقراریهایم به چشمتان نمیسآید.
مرتضی و زنش میخواهند من را از اینجا دورکنند؛ میگویند برایم بهتر است که دیگر چشم به ناکجا ندوزم. حق هم دارند، آنقدر نیامدید که دیگر تمام راهها برایم بسته شد. گاهی با خودم فکر میکنم این دوری هرچه که بود، ظاهرا حال شما را بهتر کرده است اما حال مرا...
امان از حال من...
راستش را بخواهید بعد از گلی خانم قرصهایم و خندههای اجباری ساختگی دیگر به دردم نمیخورند؛ به کل ترکشان کردهام، درست مثل شما که من را...
قربانتان گردم، نمیدانم چه پیش خواهد آمد اما میخواهم بدانید، هنوز هم مشتاق دیدارتان هستم.
یار همیشه وفادارتان
امضا
مکتوب آخر
تصدقتان گردم
همیشه نامههایش را اینگونه شروع میکرد. دیرزمانی نبود که میشناختمش. صبحی که امد، که آوردندش، حال برقراری نداشت. میگفتند تمام شب قبل را در همان ساحلی بوده که پیدایش کردهاند. به پتو پیچیده شده بود و میلرزید. میلرزید و زیر لب چیزهایی میگفت که برای ما نامعلوم بود و برای رفقایش مثل روز، روشن. دوستانش، مرتضی و زنش را میگویم، با بیتابی میگفتند تمام تلاششان را کردهاند اما نشده، نشده که بپذیرد آنکه را میان موجها میدیده، مدتها قبل زیر آب خفته و دیر هرگز تن به خاک ساحل نداده است. مرتضی به هوای اینکه شاید کمکی کرده باشد، تمام نامههای هرگزپستنشدهی او را آورده بود. همه را خواندم.
نیمکتی در گوشه حیاط پیدا کرده بود . هرروز تا شب آنجا مینشست، مینشت و به نقطهای دور چشم میدوخت. روزی که از او پرسیدم "در آان نقطه چیست که اینقدر مشتاقانه به آن چشم دوخته است؟" چشمهای تاریکش را که شبیه خانهای خالی از نفس بود، تنگ کرد و گفت" نکند دریا را نمیبینی؟ مرتضی میگوید بوی دریا گرفتهام، تو هم حس میکنی؟"
دریا را میدیدم یا بوی دریا را از او میگرفتم، نمیدانم اما خوب میدانستم که این تن خالی از جان است.
فرصت نوشتن مکتوب آخر برایش میسر نبود. وفاداری همیشگیاش کار دستش داد و سرانجام چشم انتظار و نگران، رفت. قول نوشتن و پست کردن نامه آخر را، من به او داده بودم، پس مینویسم.
تصدقتان گردم
سلام
لیلا جان، حالا دیگر میدانم کجایید. چشم انتظاری دیگر بس است، خود به سوی شما میآیم.
قبول دارم که نمیتوانیم خانهمان را بر آب بنا کنیم؛ اما این انتخاب شما بود. دلتنگتان هستم و امیدوارم در میان آن بیانتهای نامعلوم، من را فراموش نکرده باشید که من در این جعبهی چهارگوشهی زندگی همیشه به یادتان بودم.
مشتاق دیدارتان
یار همیشه وفادار شما
امضا
مطلبی دیگر از این انتشارات
برگرد🌱
مطلبی دیگر از این انتشارات
یاد مام بکن
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقف لازم