مرگ مجنون: نکته‌ای در مورد دوستی

چند سال پیش قطار سوار شدم از نایمیخن در شرق هلند رفتم لاهه (The Hauge) غرب هلند. دلتنگ بودم؛ رفتم دوست قدیمی‌ام را ببینم. ساعتی طول نمی‌کشد که به آن طرف کشور می‌رسی.

دوستم سپیده را از دوران کارشناسی ارشد می‌شناسم. از بچه‌های کارشناسی شهرسازی دانشگاه هنر اصفهان بود. بعد با هزینه شخصی برای ارشد رفت هلند و کم کم ماندگار شد. وقتی او را دیدم در تقلای پیدا کردن کار بود.

آخر هفته‌ها می‌آید

در شهر چرخی زدیم. از مقابل پارلمان قدیم گذشتیم. شهر پر بود از مجسمه‌های عجیب اما کبوترها فقط روی مجسمه شاه سابق هلند خرابکاری کرده بودند. گویا حیوانات هم از سیاستمداران دل پری دارند.

حدود شش عصر هوا تاریک بود؛ رفتیم یک جای دنج مرکز شهر. پرسیدم با تنهایی چه می‌کنی؟ سپیده گفت «آقای دوست‌پسر هست. آخر هفته‌ها می‌آید و همان یکی دو روز کافی است.» کمی ناراحت شدم. از سپیده خوشم می‌آمد اما منطقی بود که یاری داشته باشد.

فکر بعدی‌ام این بود که آخر هفته‌ها کافی‌ست؟ یک یا دو روز در هفته، همین؟ پس بقیه روزهای هفته چه می‌شود؟ شاید دوست‌پسرش شهر دیگری زندگی می‌کند و همین آمدن برایش گران باشد. پس چه بهتر که مدارا کنند و تحمل. اما اگر آمستردام بود چه؟ آن که همین کنار است و فاصله‌ای ندارد. شاید مشغله‌شان زیاد باشد. شاید هم با هم توافق کرده‌اند. اصلا این حرف‌ها به من چه ربطی دارد؟

ازین تعجب می‌کنم که ما در ایران بیش از این حرف‌ها وقت می‌گذاریم و توقع داریم. من در بین همکلاسی‌ها و دوستان هم دیده‌ام. مثلا یی‌یون چینی است، دوست‌پسرش رفته بود آمریکا، خودش بین هلند و انگلیس رفت آمد داشت. با هم بودند. کریستی که روس بود، حنا و بقیه هم. منظورم دور بودن (long distance) نیست، توقعات کمتری دارند. راحت‌گیرترند! از خودشان توقع بیشتری دارند.

من پیر نشدم؟

به این هم فکر کردم که فقط آخر هفته‌ها همدیگر را می‌بینند. وسط هفته سرشان شلوغ است و برای چیزهای دیگری وقت می‌گذارند. به نظرم عجیب آمد اما سپیده راضی بود. بعد سوالی کرد که جا خوردم. «من پیر نشدم؟» معلوم بود که نه. فکر کنم بیست و هشت نه سال بیشتر نداشت. نهایتا تو بگو سی. موی سپید لابلای موهایش بود، تک و توک؛ اما هنوز طراوت و هیجانِ جوانی به چشم می‌آمد. به عنوان یک آدم بی‌طرف و منصف می‌گویم زیبا و رشک‌برانگیز بود.

این سوال در برهه‌های مختلفی از زندگی سراغ ما می‌آید. حتی در میانه جوانی ممکن است کسی فکر کند سرمایه عمرش تباه یا فرصت‌هایش تمام شده. برخورد سرد و معمولی هلندی‌ها این موقعیت را تشدید می‌کند. هلندی‌ها کمتر از ما توجه و محبت نشان می‌دهند. بنظرم دوست‌پسرش می‌توانست سپیده را بیشتر مورد عنایت و توجه قرار دهد. شده‌ام یک فضول تمام عیار. در سه سوت همه را قضاوت کردم!

عزیزم تو بهترینی!

می‌گویند عشق پنج زبان دارد: هدیه، زمان، کلمات، خدمات و لمس. روده‌درازی نمی‌کنم؛ قطعا همه این‌ها را بهتر از من می‌شناسید. دوست‌پسرش می‌توانست از کلمات خیلی بهتر استفاده کند. مثلا بگوید: «عزیزم تو بهترینی. چقدر خوشگلی. چقدر جذاب و شگفت‌انگیزی.» اگر سپیده محبت لازم می‌گرفت احتمالا از من نمی‌پرسید پیر شده‌ام؛ درست نمی‌گویم؟

حرف آخر

چند سال از آن گفتگو می‌گذرد. با تجربه‌ای که حالا دارم فکر می‌کنم لزومی ندارد که یک رابطه اینقدر صمیمی و گرم باشد. می‌تواند منطقی و ملایم پیش برود. چندین ماه قرار آخر هفته اگر به نتیجه‌ای خوب منجر شود یا حتی خاطره‌هایی خوشایند بسیار بهتر از رابطه‌ای گرم و صمیمی و کوتاه مدت است. در رابطه‌ای که انتظارات کمتر باشد آدم‌ها بیشتر خودشان هستند. ما اگر از برابری زن و مرد حرف می‌زنیم، چیزی که در هلند به عینه اجرا می‌شود، مسئولیت‌های برابر و آزادی‌های آن را هم نیاز داریم.

انتظار زیاد و توقع بی‌جا به سرخوردگی ختم می‌شود چون با زندگی مدرن هم ناسازگار است. نکته خوب ماجرا این است که وقتی بدون توقع محبت می‌بینیم از ته دل خوشحال می‌شویم و نوری در انتهای تونل تاریک زندگی روشن می‌شود. چیزی که به خاطر آن حاضریم با عشق ادامه بدهیم.