همدلی با مادر پس از چهل سالگی برای آرامش روح

اوائل جنگ خانواده‌ای به اصفهان آمدند. پشت وانت در لابلای آن جهاز نو، پسری ۶ ساله و دختری ۸ ساله از سرما می‌لرزیدند. در اصفهان مستقیم به خانه نیم‌ساخته مادربزرگشان رفتند. آن روز به بعد مادرشان به یکباره عوض می‌شود. مادر حواسش بود چادر سرش کند، حجاب‌ش رها نشود، نمازش سر وقت باشد و خلاصه یک دختر مذهبی کامل باشد. اسم آن دختر که حالا برشی از زندگی‌اش را می‌گویم مهراندخت است.

مهراندخت در شوک فرهنگی

در اهواز قبل انقلاب خانم‌های کمی چادر داشتند و خانم‌ها آزادی بیشتری داشتند. بچه‌ها که در مهمانی‌ها با افراد گرم می‌گرفتند و در کوچه و محل با دختر و پسرها بازی می‌کردند، کوچ به اصفهان نقطه عطف بزرگی‌شان بود که تا آخر عمر نتوانستند با آن کنار بیایند. سوال بزرگ مهراندخت این بود که «چطور مادرشان به یکباره شدیدا مذهبی شد؟ تحت تاثیر خانواده و اقوامش بود که مذهبی باشد؟ چرا مادر در اهواز آدم دیگری بود؟» آن دختر بزرگ شد، ازدواج کرد، بچه‌دار شد، اما وقت و بی‌وقت به مادرش نیش و کنایه می‌زد که:

  • این هم از اصفهان‌تون، چه گلی به سر ما زده؟
  • ما از شهرمون، اهواز کشیدین اینجا که چی بشه؟
  • چرا بعد از جنگ برنگشتیم اهواز؛ من که دلم پرمی‌کشه برای اهواز!

چقدر عجیب است که بعد از سال‌ها داغ دل تازه می‌ماند؛ آن‌ها یکبار با هم گره «اصفهان‌تون» و «اهوازمون، اهواز خوشگل ما» را باز نکردند. تا این که چند سال پیش مادر عمرش را داد به شما؛ دیگر کسی نبود نیش و کنایه‌های مهراندخت را بشنود. برای مهراندخت تحمل حرف‌های تلانبار شده سخت بود پس دست به کار جدیدی زد.

آن اتفاق بزرگ

اینجا اتفاق بزرگی افتاد. برای اولین بار بعد از سی و چند سال مهراندخت نشست و فکر کرد؛ سعی کرد دنیا را از دید مادرش ببیند. آن لحظه این افکار به ذهن‌ش رسید:

«مامان‌بزرگ (مامان بابا) از اهواز به اصفهان آمد و مامان را بخاطر تقیدش برای بابا خواستگاری کرد. پس مذهب از همان اول مهم بود. بابا به اندازه مامان آن‌چنان در قید و بندی نبود؛ مامان متوجه اختلاف مذهبی می‌شود اما نه یک دل صد دل از بابا خوشش می‌آید؛ اینقدر که حاضر می‌شود به اهواز بیاید و زندگی جدیدی قبول کند. اهواز آن زمان کمتر از انگشت‌های یک دست چادری داشت پس یکجور معذب بود مامان. ماه رمضان که اصلا از خانه بیرون نمی‌رفت. برای کار هیچ مدرسه‌ای او را با چادر قبول نمی‌کرد پس برای خودش مانتوی بزرگ می‌دوزد. مدرسه‌ها از معلمین چادری یا با حجاب زیاد می‌ترسیدند. مامان مجبور بود با محیط یک جور کنار بیاید. مامان وسط دنیای غریبه‌‌ای بود!»

«به اصفهان که برگشتند مامان به حالت عادی برگشت؛ به تنظیمات کارخانه. همه آن تقیدهای مذهبی برای مامان معمولی بود. حرف‌های ما هم برایش عجیب و بی‌اهمیت. مثل یک چینی که تا هشت سالگی قورباغه بخورد و بعد مجبور شود در اصفهان زندگی کند. خوب برای اصفهانی‌ها غورباقه خوردن چرند است؛ مامان هم به حرف‌های ما همین جوری نگاه می‌کرد.»

همدلی با مادر به مهراندخت اجازه داد بعد از سال‌ها آرامش بگیرد. این که دلیل اتفاقات را می‌فهمید، این که بدون تعصب و پیش‌داوری به آدم‌ها نگاه می‌کرد به او آرامش داد. بعد از سال‌ها آن بار سنگین را پایین گذاشت.

همدلی آموختنی است!

همدلی (empathy) در مواقعی که احساسات درگیر هستند، به شدت مشکل است. در عین حال، تا وقتی در مورد مساله‌ای حرفی زده نشود و فکری نشود، آن مساله به قوت خودش باقی می‌ماند. خانواده‌ها و آدم‌ها فکر می‌کنند با گذشت زمان و بی‌اعتنایی مساله کم‌رنگ یا حل می‌شود؛ اما همیشه این طور نیست.

این که آدم‌ها را آن طور که هستند بفهمیم، اول از همه به نفع خود ماست. ما بهتر مساله را می‌بینیم، شاید آن چیزی نبوده که فکر می‌کردیم؛ شاید لازم باشد ببخشیم شاید هم اصلا دلیلی برای دلخوری نبوده باشد. دیشب داستان مهراندخت را در پادکست به راه بادیه شنیدم. به قول خودش حس خوب همدلی با مادر و گذشتن از گذشته، به لحظاتش حس بهتری داد.


آیا تا به حال با کسی که از دنیا رفته همدلی کرده‌اید؟ در کتاب‌ها تئوری‌های ساده و خشکی از همدلی و درک همدیگر گفته‌اند، شما چطور آن‌ها را به عمل آورده‌اید؟ به نظرم ریشه همه این‌ها را باید در خلاقیت جستجو کرد. شاید به اندازه همه انسان‌ها راه‌هایی همدلی وجود داشته باشد.




در سه مطلب اخیرم از زاویه‌های مختلفی به همدلی نگاه کرده‌ام. آن‌ها را در انتشارات مهارت‌های زندگی بخوانید.