چیزی بگو که فراموشش کنم؛ من آن یکسال را نمی‌خواهم

در غروب یکی از همین روزهای گرم تابستانی، هنگامی که کلاغ‌ها دسته دسته در آسمان اوج می‌گرفتند دوستم نومیدانه از من راهی خواست که خاطرات یکساله‌اش را پاک کند. رابطه ما بیش از یکی دو سفر گروهی نبود اما به من اعتماد داشت و مهم‌تر از آن واقعا به جانش رسیده بود. با این که چهار ماه از اتمام رابطه‌شان می‌گذشت باز هم لحظاتی خلوت می‌کرد و از ته دل گریه می‌کرد. به قول خودش ابتدا تعدادش بسیار بیشتر و تکان‌دهنده بود، شاید ۴ ساعت گریه‌زاری! که هنوز هم ادامه دارد.

ماجرای گریه‌های ناگهانی

این گریه‌ها ربطی به پریود و تغییرات هورمونی ندارد؛ حتی برای ما مردها هم پیش می‌آید که از خستگی و درد زمانه زمانه سیگاری روشن کنیم یا بی‌هدف در خیابان ول بگردیم و تا کمی از بار زندگی کم شود. مشکل دوستم به تعداد و شدت ناراحتی‌هایش برمی‌گشت. ممکن بود سه روز یا یک دوره یک هفته‌ای پیش بیاید یا حتی بدتر از آن، در لحظه‌ای سقف آسمان برسرش خراب شود. این اندوه به ظاهر بی‌پایان از رابطه‌اش سرچشمه می‌گرفت.

حدودا یکسالی را با پسری که در دفترشان کار می‌کرد حشر و نشر داشت. ابتدا خیلی ساده و بعد عمیق‌تر. «از همان ابتدا به من گفت دنبال یک دوستی ساده است؛ چیزی که من می‌خواستم دوستی هدفدار بلندمدت بود.» چند باری از همه جدا شدیم و دوباره برگشتیم؛ افتان و خیزان همه چیز عادی و معمولی گذشت و رابطه صمیمی‌تر شد. هیچ چیز شگفت‌انگیزی نداشت؛ هیچ چیز! من جذب پشتکار و مهربانی‌اش شدم، می‌دانستم که چقدر دوستش دارم تا این که یکباره جلوی چشمم رفت با دختر دیگری دوست شد!»

«مشکل اینجاست که تا یادم می‌افتد دوستم رفت و با دیگری دوست شد به هم می‌ریزم. یک روز گفت به هم نمی‌خوریم و فردا با آن دختر بود. به همین سرعت! در محیط کار رفتارش را که می‌بینم جوری حالم بد می‌شود که دوست دارم همون موقع بمیرم. بیشتر حسم این است که انگار ظرفیت این که کسی مرا نخواهد را نداشتم!»

خوشا به من که دست تو پرواز هدیه می‌کند .. خوشا به تو که عاشقت صد بار گریه می‌کند

«حالا دنبال راهی هستم که این یارو را فراموش کنم. این طور خوب می‌شوم و دیگر ناراحت نخواهم بود.» اما مگر می‌شود؟ تا حالا چه کسی حافظه‌اش را پاک کرده که این دختر دومی‌اش باشد؟

ما که در مورد کتاب و ماشین حرف نمی‌زنیم که بشود به راحتی دکورش را عوض کرد و قسمتی از آن را عوض کرد. آدم از گوشت پوست و استخوان است و با روح و امید زنده. با کسی که یکسال روز شب زندگی کرده‌ایم، خیابان یاد و خاطره او را دارد. لب‌ها حرف‌هایش را می‌شنوند و دست‌ها هنوز در دست او هستند. باید صبر داشت تا آب از آسیاب بیافتد و بدن نو شود. این جور خاطرات کهنه می‌شوند اما باز هم فراموش نمی‌شوند.

می‌نوشم از چشمان تو جرعه به جرعه شعر نو ... حافظه‌ی دستان من پر شده از دامان تو

بدن از ما محافظت می‌کند

یک مکانیسم دفاعی بدن است که از خاطرات محافظت می‌کند. آن‌ها هم بخشی از ما هستند. یک جایی شاید در قلب، مغز، دست یا پا. حتی پاها هم حافظه دارند. بدن نمی‌خواهد خودش را کوچک کند؛ نمی‌خواهد وجودش را انکار کند برای همین عمرمان را چه به خوبی و چه بدی نگه می‌دارد. در هر حال سرمایه ما مگر غیر همین عمر گرانمایه است؟

وجه دیگر این ماجرا احساسات و عواطف ماست. در این مدت عاشقی، دوستم از جان مایه گذاشته و احساساتش سرشارتر از قبل شده است. او توانایی‌ها و استعدادهای جدیدی را در وجودش پرورش داده که نفی آن‌ها امکان‌پذیر نیست چون او حالا بزرگتر شده است.

پس با غم جانکاه جدایی چه باید کرد

هر چه افراد فکر و ذهن نزدیکتر داشته باشند، راحت‌تر در مورد رابطه‌شان تصمیم می‌گیرند. درک بهتری از شرایط دارند و یک مرتبه غافلگیر نمی‌شوند. در مورد دوستم شرایط فرق داشت؛ پسر تکلیف‌ش مشخص بود مدتی دیگر این رابطه به سر می‌رسد و سرمایه‌گذاری عاطفی نکرده بود. برعکس، این دوستم ذره ذره احساسات در وجودش ریشه دوانده بود و حتی خودش خبر نداشت که به این حالت می‌گویند عاشقی! حالا او مانده و انبوهی از احساسات به اندازه جنگل‌های آمازون که ذره ذره می‌سوزند و پریشانش می‌کنند.

من فکر می‌کنم باید بپذیرد و به مرحله بعد وارد شود. او هنوز بین مراحل انکار، خشم، چانه‌زنی و شاید کمی افسردگی سرگردان است. باید اول از همه بپذیرد که آن پسر با همه صفات خوب و بدش محبوب‌ش بوده. قطعا هر چقدر رابطه عمیق‌تر و صمیمی‌تر باشد غم بعد از آن هم شدیدتر است. همه آن احساسات مشترک، کافه گلاسه خوردن، بوسه‌ها، مهربان نوازش‌ها، کلمات آرامش‌بخش.. هنوز این خاطره زنده هستند. من همه این‌ها را درک می‌کنم. اما چاره‌ای جز پذیرفتن و گذشتن نیست.

باید قدم به قدم وارد مرحله بعد شد. پذیرفت که این رابطه دو طرف داشته و دوست من هم نقش مهمی در تصمیم‌گیری‌ها و عاشق شدن داشته است. او در آن مرحله نیاز داشته، هر کسی نیاز دارد عاشق شود، تصمیمش فارغ از نتیجه قابل احترام بوده و هست. احترام به خود، قبول کردن سهم خود، مسئولیت‌پذیری و از همه مهم‌تر مهربان بودن او را به مرحله بالاتری می‌برد. لازم نیست دادگاهی در وجودمان برپا کنیم و همه را یک به یک محاکمه کنیم. زندگی همین داستان‌های نیمه‌تمام و شکست‌هاست. آن‌ها بخشی از ما می‌شوند تا پخته‌تر و عمیق شویم. حالا بهترین وقت برای قوی‌تر شدن است.

حرف‌م را با شعری از محمد صالح علا به پایان می‌رسانم:

محبوب من مرا ببخشید که اینهمه شما را دوست دارم...

تو شبیه سیبی و بِه، شبیه ریحانی و نعنا، شبیه لبخند و روشنی...
توشبیه به همه خوبی‌هایی...
محبوبِ من
محبوبِ من
محبوبِ من...



این مطلب در ادامه مطالب رنج است. می‌توانید سلسله را در انتشارات مهارت‌های زندگی بخوانید.

با مهر و امید