گذشته را صاف کن و سبک شو

حرف‌ها و احساساتی که در لحظه گفته نمی‌شوند تا مدت‌ها با ما می‌مانند. ظاهرا به دست فراموشی سپرده می‌شوند اما در واقعیت در لایه‌های زیرین ذهن فعالند. ما گمان می‌کنیم که آگاهانه و منطقی تصمیم می‌گیریم؛ در عمل ناخودآگاه نقش جدی در تصمیم‌ها و حرکت‌های ما دارد.

رنج‌ها، دردها، خشم‌ها، آشفتگی‌ها، و همه احساسات منفی که در زمان و مکان خودشان به زبان نیامده‌اند تبدیل می‌شوند به عقده. عقده‌های روحی روانی گره‌هایی در روح و روان ما هستند؛ مراکزی که دائما انرژی مصرف می‌کنند. اگر از پس‌زمینه ذهن حذف شوند نیروی روحی روانی زیادی آزاد می‌شود. فضا باز می‌شود برای انرژی‌های جدید، برای ابزار علاقه‌های جدید، برای شخصیت‌ها و دوست‌داشتن‌های جدید، این یعنی آزادی.

در ادامه روشی را برای حل کردن عقده‌ها و گره‌های روحی شرح می‌دهم. قبل از آن داستان خودم را می‌گویم.

آقای حداد مردشور درس دادنت را ببرند!

باورم نمی‌شد که عقده‌ای از مدرسه در دل دارم. اما جریان خواب‌هایم نشان می‌داد چیزی در گذشته درست نیست. علاوه بر خواب‌ها یکی از دوستان هم به من نفرت بزرگی از گذشته را یادآوری کرد. پس با جدیت به گذشته فکر کردم. همه خاطراتم را زیرورو کردم. دنبال لحظه‌های شاخص بودم. آن‌هایی که در ذهنم مانده حتما دلیلی داشته‌اند.

یکی از خاطرات نسبتا معمولی گذشته درس پرسیدن معلم دینی‌مان بود. یکی یکی بچه‌ها را صدا می‌زد، پای تخته جلوی جمع سوال می‌پرسید. عربی، زبان چندین درس دیگر هم به همین شکل بود اما درس دینی آقای حداد یک ویژگی خاص داشت. یک درس حفظی بی‌منطق با معلم ظاهرا مهربان و دوراندیش. یک روز همان ابتدای کلاس دفتر را باز کرد و تصادفی چند اسم را خواند. چهار پنج نفری پایه تخته رفتیم. درس پرسید و کسی بلد نبود. چوب و خط‌کش نزد. فقط گفت: «این‌ها که ساده است. نمی‌خواهید چیزی بخوانید؟ لابد اگر سخت‌تر می‌شد خودتان را خیس می‌کردید. ... » سنگینی نگاه‌های متاسف همکلاسی‌ها را حس می‌کردم. «یک فکری برای آینده ... این‌ها برای خودتان .... » از شرم و خجالت حرف‌هایش را بریده بریده می‌شنیدم.

سال‌ها گذشت و این اتفاق فراموش شد. زمان برد تا یادم بیاید چه بوده و آن لحظات را بازسازی کنم. قبول دارم که کینه و شرمندگی آن زمان هنوز با من بود. صدای که آن زمان در گلویم خفه شد باید جایی آزاد می‌شد؛ چه زمانی بهتر از امروز؟

خاطراتم را شخم زدم تا بالاخره چیزی پیدا کردم. حالا چه کنم؟ چطور از شرش رها شوم؟

آزاد کردن خاطرات شرور کوچولو

اول فکر می‌کردم این اتفاقات مسخره و لوس هستند. اتفاقات بدتر ازین هم داریم که بچه‌ای جلوی دوستانش تحقیر شود یا خجالت بکشد. از دید یک بزرگسال این اتفاقات ناچیز یا بی‌اهمیت به نظر می‌آیند؛ با این وجود نگاه امروزی به خاطرات منفی دیروزی دردی دوا نمی‌کند.

شاید زخم‌های بزرگتر را زمانی خورده باشیم که سپر قوی‌تری داشته‌ایم. یا تحمل روحی روانی بالاتری ساخته باشیم. به جای قضاوت، این لحظات همدلی و مهربانی شفا می‌دهند. خودت را به جای آن لحظه بگذاری. بدون قضاوت، از دید آن کودکِ ترسیده فکر کنی و حرف بزنی.

هم‌زیستی تدریجی با شخصیت سایه

وقتی این اتفاق را پیدا کردم قبول نکردم تاثیر منفی زیادی داشته باشد. کم کم نرم شدم. گریه کردم؛ معلوم بود مسیر درست است. در ابتدا حرفی برای گفتن نداشتم. آن معلم بزرگتر از من بود. کنترل کلاس را دست داشت. باید چکار می‌کردم؟ جلوی نظم و انضباط کلاس می‌ایستادم؟ حتی برای یک بزرگسال سرد و گرم چشیده‌ای مثل من هم واکنش به آن اتفاق راحت نبود.

چند روز بعد دوباره به خاطره‌ام برگشتم.‌ این بار با معلمم حرف زدم. جلوی همه بچه‌ها به او توضیح دادم روش مضخرفی دارد. با حرف‌هایم منطقی و ساده از خودم دفاع کردم. دیگر از عواقبش نمی‌ترسیدم.

مدتی بعد به معلمم نامه نوشتم. برایش توضیح دادم که او پیر می‌شود و این روش‌های قدیمی با او از بین می‌روند. اشتباه است همه کاسه کوسه‌ها را گردن او شکست. او معلمی معمولی بود. آن زمان شرایط اجتماعی همین بود. در ذهنم غول بی‌شاخ و دمی از او ساخته بودم وگرنه بقیه هم همین کار را می‌کردند. از ویژگی‌های مثبتش گفتم و از کارهای مثبت‌ش تشکر کردم. بالاخره هیچکس سیاه و سفید نیست.


 لحظات طلوع - کوه صفه اصفهان - تابستان ۹۹
لحظات طلوع - کوه صفه اصفهان - تابستان ۹۹


سبک شدن، مهربانی و رهایی

این اتفاق حالا کمتر برایم جنبه جدیدی دارد. هر بار از یک منظر حلاجی‌اش می‌کنم و کمتر احساسی می‌شوم. آن سنگینی اولیه که لابلای خاطرات مخفی شده بود شکست. مهم‌تر از همه فهمیدم بیهوده این سال‌ها با خودم حملش می‌کردم. نه آن معلم چیزی از درد من می‌فهمید، نه سیستم آموزشی عوض شد، فقط خودم رنج بیهوده‌ای برده بودم و ناآگانه بخشی از ذهنم اشغال بود. اما مواجهه با همه رنج‌ها به این سادگی نیست.

تجاوزهای جنسی تا سال‌ها قدرتمند و سنگین هستند. حتی قبول نداریم؛ لحظه‌ای نمی‌خواهیم به آن فکر کنیم چه برسد بخواهیم به زبان بیاوریم و وارسی‌اش کنیم. ورشکستگی‌ها، شکست‌های کاری، تحقیر شدن‌ها، و سرافکندگی‌ها باید صبور بود. غم از دست دادن عزیزان رنج عظیم دیگری است خارج از کنترل و توان ما.

به راحتی نمی‌شود با همه خاطرات روبرو شد؛ شکستن سنگینی بعضی‌هایشان زمان می‌خواهد. هنر بزرگی می‌خواهد که ذره ذره در طول زمان خردشان کنیم!

با این حال حمل این خاطرات تلخ چیزی جز تحمل رنج و درد روحی چیزی برای ما ندارد. جایی باید جسارت توقف فیلم را داشت. به عقب نگاه کرد، از نهان‌خانه اشباح دردناک را بیرون کشید؛ خوب زیرورویشان کرد. پریشانی لحظات اول که بگذرد، سیاهی‌ها کم کم شکل واقعیت به خود می‌گیرند. سختی و تازگی‌شان می‌ریزد. می‌شود جزئی از خود ما. ما بزرگتر می‌شویم؛ از قبل قوی‌تر.



فیلم طبقه حساس از کمال تبریزی و سریال بعد از زندگی (After Life) از ریکی جرویز (Ricky Gervais) در مورد خاطراتی هستند که از دسترس ما خارج‌ند اما هنوز سایه پررنگی بر زندگی دارند. سریال بعد از زندگی فوق‌العاده است؛ نگاه اگزیستانسیالیسیتی دارد به زندگی و رنج جدایی. آن هم یک مدل سبک شدن را نشان می‌دهد. به هر حال هر کس شیوه خودش را دارد.

شما هم شیوه خودتان را دارید. تا دست بکار نشوید نمی‌دانید!