تجربه‌ای از یک ویرانی روحی

امروز بعدازظهر، همه در شرکت گریه می‌کردند. من در یک شرکت دیجیتال مارکتینگ، تولید محتوا انجام می‌دهم. همکار بغل دستی‌ام، مرد جوانی است که وقتی می‌خندد و با بقیه شوخی می‌کند، برق خاصی در چشمانش می‌آید. از چشم‌های قهوه‌ای روشنی که دارد می‌شود فهمید چه دل مهربانی دارد. امروز صبح گرفته و پکر آمد نشست پشت کامپیوترش. کمی سربسر بقیه گذاشت. خودکاری که دستش بود را انگشتش را با هیجان به میز می‌زد. حدود ساعت نه با تلفن همسرش تماس گرفته بود و به جای شنیدن صدای خانمش، پلیس راهبر گفته بود باید به مرو دشت برود. سراسیمه خودش را به آسانسور رساند. همکارم می‌خواست با او برود تا مراقبش باشد اما او آشفته‌تر از آنی بود که صدایی بشنود. منتظر آسانسور نماند، به سرعت از پله‌ها پایین رفت.

ظهر وقت ناهار در مورد غذا حرف می‌زدیم. رئیس، که خانم جوانی است گفت کمی چاق شده اما این دلیل نمی‌شود که دست از غذا خوردن بکشد. آن همکارم جواب داد: «ما چاق نیستیم، توپر هستیم». و دیگری گفت: «تا غذا هست، باید خورد!» آن همکارم برای سه سالگی ازدواج‌شان کیک گرفته بود که شد دسر بعد از ناهار. خلاصه که من از بودن در چنین جمع باصفایی خوشحال بودم و سرخوش.

امروز ساعت سه همه در شرکت گریه ‌می‌کردند. خبر رسید همسر همکارمان در حادثه جاده‌ای فوت شد. بعد از آن تمرکزم را از دست دادم. در یک لحظه خبر برسد که شریک زندگی، همدم و عشق‌ش دیگر نیست. زندگی چه معنایی دارد وقتی در لحظه‌ای خبر برسد که کسی که دوشتش داری دیگر زنده نیست؟

قوی سپید، بریستول
قوی سپید، بریستول

من هم تجربه مشابهی داشتم. دایی خودم هم در همین حوادث جاده‌ای کشته شد و پس از آن تا ماه‌ها خط زندگی را گم کرده بودم. نبود دایی‌جان چهل و چند ساله چنان ضربه مهلکی به کل خانواده زد که بعضی از ما تا مدت‌ها تحت نظر مشاور قرار گرفتیم. بعد از آن شخصیت من تغییر کرد. من نسبت به این تجربه، احساس استیصال و درماندگی شدیدی داشتم. دیگر مبنای برای زندگی نمی‌شود تصور کرد وقتی کسی که تا همین دیروز تکیه‌گاه و پشتوانه زندگی‌ات بوده دیگر نیست. گاهی ناخودآگاه رفتارهای آشفته و بی‌معنا انجام می‌دادم تا از یادآوری آن رویداد طفره روم یا وقتی که با آن مواجه می‌شدم به کل بی‌پاسخ بودم. بی‌انگیزگی و درماندگی‌ام درونی بود و خنده‌هایم ظاهری.

بعدها فهمیدم دچار اختلالی شده بودم که در روان‌شناسی به آن «اختلال استرسی پس از ضایعه*» می‌گویند. این اختلال می‌تواند دامن‌گیر افرادی شود که ضایعه بزرگی را از سرگذرانده‌اند، مثل از دست دادن ناگهانی عزیز، زلزله، جنگ یا تجاوز جنسی. این افراد شاید تا مدتی احساسات‌شان بی‌حس شود. من هم تا مدت‌ها دلم می‎خواست از ته دل بخندم یا با هیجان بیشتری زندگی کنم اما نمی‌شد.

درمان این اختلال با دو رویکرد روان‌شناسی شناختی و رفتارگرایی انجام می‌شود. از نظر شناختی فرد توان مقابله و ایستادن در برابر ترس‌ها و رویدادهایی را پیدا می‌کند که از آن‌ها آسیب جدی خورده است. همچنین پذیرفتن واقعیت‌ها به جای مقابله با آن‌ها احساس آرامش می‌دهد. گاه باید مهارت‌های جدیدی را برای کنارآمدن با شرایط جدید یاد گرفت.

یکی از کارهایی که بعد از آن حادثه انجام دادم، سفر بود. در سه سال به حدود ۱۴ کشور سفر کردم و طبیعت و شهرهایشان را تجربه کردم. آنچه سفر به من داد، توانست تا حد زیادی غم‌های گذشته را التیام بخشد. بعد از آن به کتاب روی آوردم و خواندن. باید زندگی را از معنا سرشار کرد تا از رنج چنین حوادث سهمگینی رها شد. با این وجود، باید اعتراف کنم داغ هنوز تازه است چرا که محبت‌های دایی‌ام هنوز برایم زنده و بیدار هستند.


* Post Traumatic Stress Disorder (PSTD)