ناگاه «افسردگیِ فصلی» بی‌خبر از راه می‌رسد

دچار افسردگی فصلی شده‌ام. تغیر فصل مصادف شده با رویدادهای اجتماعی تلخ این روزها؛ قیمت‌ها هم افتضاحند. پول توی جیب آب می‌شود. این روزها که قطعی اینترنت هم نور علی نور است.

یک هفته ده روز است واقعا زندگی‌ام مختل شده. آشفتگی امانم نمی‌دهد. تمرکز و حواسم به هم ریخته. لابلای افکار گذشته و آینده دنبال فیلترشکنم. به ایران که فکر می‌کنم در وجودم آتش زبانه می‌کشد. مستاصل می‌شوم. احساس ناتوانی می‌کنم.

باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟

عجیب چیز مضخرفی‌ست افسردگی. از اطرافیانم هیچکس نمی‌داند چه غمی دارم. همسرم، خانواده بابا مامان، دوستان، زبان‌آموزها، همکارها، هیچکس حتی به مخلیه‌شان خطور نمی‌کند چقدر وضع روحی‌ام نابود است چون در کنار آن‌ها می‌خندم. شادم و پرانرژی. پنجشنبه شب بعد از ۵ ساعت کلاس واقعا از خودم راضی بودم. نظم و کیفیت کلاس عالی بود. بعد از آن با فک و فامیل همسرم رفتیم بیرون و به شادی. با این حال مشکل اساسی آخر شب است؛ شاید هم اول صبح که انگیزه بیداری ندارم.

گاهی به اندازه چهار دهم یک درصد دل و نای زندگی ندارم.

آخر شب‌ها من با خودم چرتکه می‌اندازم. چقدر به رویاهایم نزدیک شده‌ام. افسردگی کیفیت کار و تمرکز را به شدت خراب می‌کند برای همین فعالیت‌هایم به کارهای روزمره نازل می‌شود. آخر شب کشته شدن آینده و رویاهایم را می‌بینم.

جادی را گرفته‌اند. ای وای ازین بیداد


بالاخره خودم فهمیدم!

علائم خستگی، دلزدگی، مرارت برای چند روز طبیعی‌ست. مخصوصا با این وقایع جگرسوز کشورمان. حالا ده روز شده که وضعیتم به فنا رفته، پس باید کاری کرد. خاطراتم را که مرور می‌کنم با این پاییز مشکلاتی داشته‌ام.

خدا می‌داند پاییز چه خاطراتی را بیدار می‌کند. شاید اول مهر باشد و ترس از مدرسه. یا اندوه پایان تابستان که همیشه غم‌انگیز بود. پایان رشد طبیعت و شروع خزان هم دلیل دیگری‌ست که دلمردگی ایجاد می‌کند. من در پاییز جدایی‌های سختی را تحمل کرده‌ام. به قول مهدی اخوان، پادشاه فصل‌ها پاییز، اما باغ بی برگی، روز و شب تنهاست، با سکوت پاکِ غمناکش.

از فردا همراه صبحانه یک قرص آسنترا ۱۰۰ می‌خورم. پارسال هم همین اوقات به همین وضعیت دچار شدم. روان‌شناس برایم قرص آسنترا ۱۰۰ تجویز کرد.

وقت درمان افسردگی از راه می‌رسد

پارسال گاردم را برای قرص آسنترا کنار گذاشتم؛ عالی بود. بعد از روزگار آزگار توانستم از ته دل بخندم. معجزه بود. باور کردنی نبود. یک قرص کوچولو اینقدر حال و هوایم را عوض کرده بود. فکرم صدبرابر بهتر کار می‌کرد. عجیب حال سرخوشی داشتم.

ای کاش خیلی زودتر گاردم را برای قرص کنار گذاشته بودم. واقعا قرص محشری‌ست. برای حل و فصل مشکلاتم نیاز به روحیه بهتری داشتم که قرص به من داد. چند ماه پیش قرص را نصف کردم. روزی نصف صبحانه. از فردا دوباره به روال سابق برمی‌گردم. روزی یک قرص همراه صبحانه



برای پایان‌بندی، شعر بی‌نظیر پاییز مهدی اخوان ثالث تقدیم وجود مبارکتان.

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر، با آن پوستین سردِ نمناکش.

باغ بی برگی، روز و شب تنهاست،

با سکوت پاکِ غمناکش.

سازِ او باران، سرودش باد.

جامه اش شولای عریانی‌ست.

ور جز،اینش جامه ای باید

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد

باغ نومیدان چشم در راه بهاری نیست

گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد،

ور برویش برگ لبخندی نمی روید؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی برگی خنده اش خونیست اشک آمیز

جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن.

پادشاه فصلها ، پاییز



پی‌نوشت: قرص آسنترا بسته‌ای ۱۰۰ و خورده‌ای شده. دوز قرص را کردم ۵۰ ، قیمتش حدود ۶۰ خورده‌ای می‌شود. در کنارش قهوه اول صبح را بردم بعد از ساعت ۱۰، ورزش صبحگاهی و پیاده‌روی را اضافه کردم. عالی شد.