به تماشای من تویی. شهرساز، تحیلگر داده، عاشق سفال و گیاهان
معنایی که از رنجهایم گرفتم: داستان زندگی علی اوجی
«زنم شو، تا شصت سالگی میخندونمت!» این ماجرای خواستگاری علی اوجی از نرگس محمدی، این دو هنرمند و بازیگر دوستداشتنی است. اما زندگی علی اوجی چهره پنهان دیگری دارد که او را تا مرز پوچی رساند.
از ۱۲۰ تا ۳۰ کیلو: پدر ذره ذره آب میشود
من از علی اوجی جز خنده و انرژی چیزی ندیدهام برای همین وقتی سرگذشت نوجوانیاش را شنیدم شوکه شدم. او در حدود چهارده سالگی فیلم کوتاهی میسازد و مورد اقبال مسعود کیمیایی قرار میگیرد. با دعوت کیمیایی علی به دنیای حرفهای سینما پا میگذارد. اما ناگهان دریچه ورود به سینما بسته میشود. پدر علی سکته مغزی میکند و خانهنشین میشود. هر دو هفته یکبار سکته میکرد و قسمتی از بدن از کار میافتاد تا کار به جایی رسید که کل بدن از کار میافتد. برای این که پدر زنده میماند باید هر نیم ساعت به پدر غذا میداد. یعنی ۴۸ بار در روز. هر بار غذا درست کردن، غذا دادن و جابجا کردن پدر که زخم بستر نگیرند خودش یک ربع طول میکشید. این کار نه یک ماه و دو ماه، بلکه تا یک سال و نیم ادامه داشت. در آن سن که همه نوجوانان در پی کسب مهارت و ساختن آیندهشان هستند، علی کاملا درگیر میشود و خودش را وقف مراقبت از پدرش میکند. تحصیل، کار، تفریح یا دوستان را کنار میگذارد تا از پدرش مراقبت کند.
سرطان مادر و مرگ برادر
خودش مثل آقای همساده کلاه قرمزی با نیم لبخندی ادامه میدهد که شش ماه بعد از فوت پدر، سرطان مادر شروع میشود. علی موهای مادر را میتراشد و خودش همه مراحل شیمی درمانی مدیریت میکرده است. این جوان هیجده ساله میدید که ذره ذره مادرش آب میشود. سرمایه خانواده تحلیل رفته بود و داشتند فقر را تجربه میکردند. در همین حین برادرش غرق میشود و لحظاتشان از قبل تلختر میشود. در آن زمان خودش را تنها با کوهی از مشکلات حس میکند. کسانی که مشکلات سنگین و طولانی را تجربه کرده باشند میدانند در چنین شرایطی آدم چقدر شکننده میشود و علاوه بر مشکلات مادی، بحرانهای روانی فلسفی آدم را فرا میگیرند.
در همان ایام صبح زودی حدود ساعتهای ۴ به پشتبام میرود. در حالی که اشک میریخته میبیند که نرم نرم فضای آسمان شکافته میشود و خورشید ظاهر میشود. من همیشه باور داشتم که لحظه طلوع با خودش انرژی عجیبی دارد؛ حالا علی اوجی با حالت دیگری گفت که چه معجزهای در پشت آن لحظه بوده است. به او الهام میشود که «بعد از این سیاهیها، روشنایی است. زندگی من هم طرح دیگری میگیرد.» طلوع برای بعضی بالا آمدن آفتاب است؛ اما آن روز علی گرمایی در قلبش حس کرد.
دیدن طلوع آفتاب و عوض شدن حال مرا یاد فیلم طعم گیلاس میاندازد. داستان در داستان میشود اما اشکال ندارد، برایتان میگویم:
یک خاطره ای از خودم بگم، اول ازدواج ما بود. ناراحتی همه جور کشیده بودیم. همه جور. آخر اونقدر خسته شدم از ناراحتی که یک روز پا شدم خودم رو راحت کنم بابا، از این ناراحتی، مگه چه خبره؟ صبح زود، تاریکی بود. پا شدم، طناب رو برداشتم انداختم پشت ماشین. برم قال قضیه را بکنم. برم خودکشی بکنم. برم... رفتیم. اطراف میانه بود. سال ۳۹. رفتم آقا. توتستان بود بغل خونه ما. نزدیک خونه ما. آمدیم طناب... تاریک بود. طناب را هر قدر مینداختیم گیر نمی کرد، یک مرتبه انداختم گیر نکرد، دو مرتبه انداختم... گیر نکرد، سومی، آخر خودم رفتم بالا. رفتم بالا طناب را گیر دادم، دیدم آقا یک چیزنرم خورد به دستم. توت بود. چه توت شیرینی... شیرین بود. اولی را خوردم. دومی راخوردم. سومی را خوردم. یک وقت دیدم هوا داره روشن میشه. آفتاب زده بالای کوه رفیق. چه آفتابی! چه منظره ای! چه سبزه زاری! یک وقت دیدم صدای بچه ها میاد. بچه ها مدرسه بودن. آمدن دیدن من توت میخورم، گفتن آقا درخت رو تکون بده. ما هم درخت رو تکون دادیم. اینا خوردن. اینا خوردن من کیف میکردم. خوردم بله. یه خورده ام ما جمع کردیم. آمدیم تو خونه. خانوم ما هنوز از خواب بیدار نشده بود.
آمدیم یه خورده هم دادیم به اون. اون هم خورد. اون هم کیف کرد. رفته بودم خودکشی کنم، توت چیدم آوردم اینجا. آقا یه توت ما را نجات داد. یک توت ما را نجات داد.
نقش اول فیلم: توت رو خوردی و خانوم هم توت رو خورد و همه چی ام خوب شد!؟
مرد آذری: خوب؟! خوب نشد. فکرم عوض شد. البته که اون ساعت خوب شد، ولی فکرم عوض شد حالم عوض شد.. (طعم گیلاس، عباس کیارستمی)
شدت رنجهای زندگیتان چقدر بوده
شما تا اینجای مسیر چه سختیهایی را تحمل کردهاید؟ میدونید سرطان مادر یعنی چه؟ میدانید آب شدن پدر چه حسی دارد؟ تا حالا مجبور بودهاید خبر مرگ فرزندی را به مادری بدهید؟ اگر آن مادر خودتان بوده باشد چطور؟ بزرگترین بار زندگیتان چقدر بوده و چقدر توانستهاید اراده نشان دهید و جا نزنید؟
آن لحظات جانکاه چیزی مستعد تولد است و آن معنایی است که به رنج میدهیم.
معنایی که از رنج میگیریم
انگلیسیها میگویند «بدبختی ته ندارد.» هر لحظه میشود پرسید: «آیا میتواند از این بدتر هم بشود؟ چقدر افرادی را دیدهای که بدتر هستند؟» علی اوجی میتوانست در همان ایام مسیر دیگری را طی کند و امروز شاهد رشد و شکوفاییاش در تئاتر و سینما نباشیم. مثلا فیلم در فیلم علی سنتوری شخصیت اصلی در پایان به کارتن خوابی رسید. پس چه شد که علی اوجی از طوفانهای زندگیاش جان سالم بدر برده و در جایگاه بازیگرا، تهیهکننده و هنرمند عرض اندام میکند؟ آن معجزه معنی بود که علی از این حوادث ساخت. بدبختیها را همه میبینند، اما کشف معنا از میان بدبختی کار سختی است، هنر میخواهد. مثل پیدا کردن گوهری است در لابلای لجنها. علی معنای رنجاش را این طور میگوید:
«آن رنجها ظرفیت مرا بالا برد تا امروز با وجود انبوه مشکلات لبخند بزنم و به خودم باور داشته باشم. ابهت مشکلات در نظرم شکسته شد؛ از آن به بعد آنها را به شوخی میگیرم و به آنها میخندم. بخشی از وجود من شده؛ من از خندیدن و خنداندن لذت میبرم.»
در حال جمع و جور کردن نوشتههای مربوط به رنج هستم تا مدتی دیگر کتاب شود. قلم مرا هم میشناسید. معمولا نظریهها و اعداد را ملموس همراه مثالهای عینی مییاورم. برآوردم یک کتاب رقعی حدودا ۱۰۰ صفحهای است. جمعجورتر، شسته رفتهتر با تمرینهای عملی. هزینه کتاب در حدود ۲۰ تومان میشود. هر مدل مشارکت کنید خوشحال میشوم، چه در تامین محتوا، چه پیش خرید.
وقتی کارتان را شروع میکنید
ممنونم ازت! برای همه چیز ممنونم.
اهلی کردن خودآگاهی