به تماشای من تویی. شهرساز، تحیلگر داده، عاشق سفال و گیاهان
بپر، برای زنده ماندن بپر!
در فیلم «شوالیه تاریکی برمیخیزد» هنگامی که بتمن میخواهد از زندان رها شود با تصمیم سختی مواجه میشود. او باید بدون طناب نجات از صخرهای بزرگ بپرد تا بتواند از دیوار زندان بالا رود و رها شود. او بارها و بارها طناب نجات را دور کمرش میبندد، از صخره بالا میرود و از صخره سقوط میکند.
زندانی: پرش برای رهایی ربطی به قدرت بدنی نداره!
بتمن در حالی که تمرین بدنی میکند: این بدنم هست که باید بپره!
زندانی: رهایی مربوط به روحیه است؛ به روح!
بتمن: روح من مثل جسمم آماده فرار کردن از اینجاست.
زندانی: ترس، ترس دلیل شکست توئه.
بتمن: نه من نمیترسم؛ من عصبانی هستم.
The Dark Knight Rises
Prisoner: He says the leap to freedom is not about strength.
Bruce Wayne/Batman: My body makes the jump.
Prisoner: Survival is the spirit. The soul.
Bruce Wayne/Batman: My soul is as ready to escape as is my body.
Prisoner: Fear is why you fail.
Bruce Wayne/Batman: No, I'm not afraid. I'm angry.
زندانی: تو از مرگ نمیترسی، فکر میکنی تو رو قویتر میکنه اما این باعث ضعف توئه!
بتمن در حالی که زخمی در بستر افتاده: چرا؟
زندانی محکم میپرسد: چطور میتونی سریعتر از حد ممکن حرکت کنی؟ بیشتر از حد ممکن مبارزه کنی اونم بدون قوی ترین انگیزهای که در انسان وجود داره؟ ترس از مرگ
بتمن: من از مرگ میترسم! از اینجا مردن میترسم؛ وقتی که شهرم رو به نابودی هست؛ و کسی نیست نجاتش بده.
زندانی: پس خودت رو بکش بالا!
بتمن نجواکنان میپرسد: چطوری؟
زندانی: بدون طناب بپر؛ این جور دوباره ترس به سراغت میآید.
وقتی که بتمن صخره نوردی بدون طناب نجات را شروع میکند، لحظات نفسگیرند چون اولین اشتباه آخرین اشتباه است. هر اشتباه میتواند به قیمت جانش تمام شود. سختترین لحظه جایی است که باید از عمیقترین صخره پرید. این لحظه نیروی بقا با تمام وجود در وجودمان ظاهر میشود.
با تمام غریزه برای زندگی
کریستوفر نولان مفهوم درستی را به قشنگی روایت کرده است. بدون طناب نجات با همه غریزهات میپری. وقتی چیزی برای از دست دادن نیست؛ حتی جان خود را به قمار گذاشتهای، واقعی زندگی میکنی. آدم اینجا از توان خودش شگفتزده میشود. «این من بودم که توانستم.»
زندگی پر از صخرههای عمیق است
زندگی پر از صخرههای عمیق است؛
- وقتی که بچهمان در تب میسوزد و کاری از دستمان برنمیآید،
- پشت اتاق عمل،
- در خیابان وقتی که بیهوده قدم میزنیم و پوچی زندگی امانمان را برده،
- وقتی که پول غذا هم جور نیست،
- در رابطه عاطفی که میجنگی که درستش کنی اما نمیشود،
- حاضری بمیری که عزیزت را در آن حال و روز نبینی اما نمیشود،
در این لحظات فقط یک کار میشود کرد. کاری که به عهدهمان هست را تا آخر انجام دهیم. ما باید دستمان را دراز کنیم تا شاید نوک انگشتانمان به ستاره آرزویمان برسد. اگر رسید که چه عالی و اگر نرسید به خودمان بگوییم: «عزیزم این همه قد من بود. من هر چقدر لازم بود تمرین کردم، هر کاری لازم بود کردم، روی پنجههایم ایستادهام، هر چقدر لازم بود خودم را کشیدهام. این همه قد من بود.»
دادا آیا این همه قد توئه؟
لحظه پریدن شما کی بوده است؟ به چیزی که در چند ماهه اخیر اذیتتان کرده فکر کنید. به چیزی که ذهنت را مشغول کرده؛ آن لحظه چکار کردید؟ آن وقت طناب نجات را از کمر باز کردهاید و با تمام وجود برای رسیدن به هدفتان پریدهاید؟ آیا این همه توان شما بوده؟
فارغ از نتیجه ما چقدر میتوانیم خودمان را بکشیم؟ چقدر میتوانیم با تمام وجود بپریم؟ و همه این تلاشها ما را به لحظه آخر میرساند. لحظهای که ...
صحنه آخر
لحظهای که قرص قلبمان را میخوریم، ایزی لایف را میبندیم، با عصا نوهها را کنار میزنیم و به خودمان میگوییم: «ببین، این همه توان من بود. من هر کاری لازم بود کردم.» این جمله خیلی گران است.
این مطلب در ادامه موضوع فهم رنج بود، قسمت پذیرش تا بازسازی.
بقیه مطالب را میشود در انتشارات مهارتهای زندگی پیدا کرد.
در حال جمع و جور کردن نوشتههای مربوط به رنج هستم تا مدتی دیگر کتاب شود. قلم مرا هم میشناسید. معمولا نظریهها و اعداد را ملموس همراه مثالهای عینی مییاورم. برآوردم یک کتاب رقعی حدودا ۱۰۰ صفحهای است. جمعجورتر، شسته رفتهتر با تمرینهای عملی. هزینه کتاب در حدود ۲۰ تومان میشود. هر مدل مشارکت کنید خوشحال میشوم، چه در تامین محتوا، چه پیش خرید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستانهای من و بابام
مطلبی دیگر از این انتشارات
الکی یک وجب از سرودم ماهیت نزن: قوانین محیط در خصوص دادن و گرفتن توجه
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی کارتان را شروع میکنید