ما یه نسلیم که مرگ رو خسته کرد

امروز برای لعاب پیش الناز، استاد و دوستِ هنرمندم رفتم. به جز نقاشی که حرفه اصلی‌اش است، چیزمیزهایِ زینتیِ بانمکی درست می‌کند، مثل عروسک، جاکلیدی، سفال و سرامیک. دقیق‌تر بگویم این چیزمیزها از آدم‌هایی با توانایی خاص است که او جمع می‌کند و می‌فروشد.

الناز مجرایی فراهم کرده تا ۷ انسان شریف بخاطر محدودیت‌های جسمی نابود نشوند. کارهایشان را می‌گیرد، راهنمایی و کمک می‌کند و می‌فروشد. به استعداد و حق زندگی‌شان احترام می‌گذارد.

جانا حدیث شوقت در داستان نگنجد

او می‌گوید: «این آدم‌ها هر کدام یک نقص جسمی سختی دارند. نفسی که برای من و تو راحت می‌رود و می‌آید برای آن‌ها لحظه به لحظه است. معلوم نیست تا سال دیگر دوام بیاورند. مسیری که ما ساده و پرسرعت می‌رویم برای بعضی‌ها صبوری و انرژی بیشتری می‌خواهد. با همه این سختی‌ها اما شوق عجیبی به زندگی دارند. واقعا کار می‌کنند. یکی از بچه‌های گرگانی روز به روز زندگی‌اش تمدید می‌شود، ۲ سال پیش کنکور داد و حالا دارد لیسانس می‌گیرد. روحیه‌های عجیب غریبی دارند!»

آثارِ هنریِ آدم‌هایِ بزرگ ارزشمند‌ند چون ارزش هنری دارند؛ از پنجره جدیدی به زندگی و هستی نگاه کرده‌اند. این چیزمیز کوچولوها هم ارزشمندند چون ارزش زندگی دارند. یک آدمی با همه توان گل‌سر، جاکلیدی چرمی یا عروسکِ بافتنی درست کرده، این قشنگ نیست؟


چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، واندر آب بیند سنگ،. دوستان و دشمنان را می شناسم من. زندگی را دوست می دارم؛ مرگ را دشمن.
آوا جهانگیری پوست کلفتی دارد مثل کرگدن
آوا جهانگیری پوست کلفتی دارد مثل کرگدن
ما یه نسلیم که مرگو خسته کرد یه دل گرمیم تو این جهان سرد
به پوستمون گلوله ای اثر نکرد اگر چه کنده پوستمونو رنج و درد

هنرِ معطل نگه داشتن مرگ

چند سال پیش آوا جهانگیری، یکی از سخنرانان تدایکس دانشگاه اصفهان بود. او ۲۲ بار مرده بود و به ضرب و زور زنده شده بود. پزشکان هر چه داشتند و نداشتند رو کرده بودند؛ او زنده ماند. آیدی توئیترش نمیرالمونین است. در تدایکس از کلیشه‌های آدم‌ها در مورد زندگی گفت. بنظر او ما آدم‌های معمولی متوجه استعداد و انرژی عظیم آدم‌های خاص نیستیم! از نظر او ما زود تسلیم می‌شویم. قدرت شکنندگی‌مان را کشف نکرده‌ایم!

این آدم با این همه محدودیت و تنگنا، سرمایه عظیمی در درونش می‌بیند و به جامعه اعتراض دارد که چرا دست کمش می‌گیرند! جدا این آدم چه چیزی در زندگی دیده که این طور سفت و سخت برایش می‌جنگد؟

صحبت‌های آوا جهانگیری را اینجا ببینید.

زندگی ایگوانا هم از بدو تولد با مرگ شروع می‌شود.

بچه ایگوانا (Iguanas)

پدر مادرهای ایگواناها برای تخم‌ریزی به ساحل خوش آب و هوایی می‌روند. مارها دست‌شان را خوانده‌اند. ۲ ماه بعد همگی منتظر بیرون آمدن بچه ایگوانا هستند تا لقمه چپشان کنند. زندگی ایگوانا از همان اولین لحظه به شدیدترین شکل ممکن شروع می‌شود.

اولین لحظه که این بچه سر از خاک بیرون می‌آورد مارهای سمی به انتظارش نشسته‌اند. زندگی همین قدر وحشی و خشن است. بدون این که لحظه‌ای لذت زندگی را چشیده باشد، با تمام وجود می‌جنگد. مقایسه کنید با بچه آدمیزاد که هزار نفر قربان صدقه‌اش می‌روند تا بعد از ۲ سال چند قدم راه برود. ایگوانا از همان دقایق اول برای زندگی می‌دوند.

هم از نظر تعداد هم قدرت جنگ عادلانه‌ای نیست. در فیلم لحظه‌ای هست که مارها به دورش حلقه می‌زنند؛ بنظر می‌رسد تمام شد. با این حال خودش را نمی‌بازد. دوباره فرار می‌کند. این امید و انگیزه برای بقا و زندگی فوق‌العاده‌ست.

ایگوانا گیاه‌خوار هست و تخم‌گذار. برخلاف چهره خشن، اصلا خون‌ریز و وحشی نیستند. حالت متفکر و آرامی دارند. عموما ده دوازده سال عمر می‌کنند.

فیلم ایگوانا را اینجا ببینید. به انگلیسی به فرانسه . فیلم فرانسوی تصویربرداری بهتری دارد. عمدا لینک یوتیوب گذاشتم یادم نرود استفاده ازین سرویس‌ها حق طبیعی و انسانی ماست.

زندگی‌تان را بنویسید. همین جوری که هست.

امروز دلم گرفته بود. مشکلات ریز ریز به یک افت کیفی جدی رسیده. سرعت اینترنت را کم کرده‌اند، فیلتر کرده‌اند، سرعت فکر کردنم کم شده. چه زمان‌های ارزشمندی که برای کارهای پیش‌پاافتاده هدر رفت. حیف. به قول فریدون، از تهی سرشار، جویبار لحظه ها جاریست.

سرعت نت و راه‌بندان‌ها به کنار، هزینه‌ها را چه کنم. کارهای روی هم تلنبار شده. ذهنم درگیر است! این جوری نسلم منقرض می‌شود :)

خون می چکد از دیده درین کنج صبوری .... این صبر که من می کنم افشردن جان است (ه الف - سایه).

تا مجبور نشوم این طور نمی‌نویسم. پریروز احسان عبدی‌پور، با آن لهجه قشنگ جنوبی می‌گفت «زندگی‌تان را بنویسید. همین جوری که هست.» به رسم شاگردی اطاعت کردم و چند کلمه‌ای نوشتم.

فکر کنم لازم هست مثل گروه‌های خاص پوست‌کلفت باشیم و امیدوار به زندگی. با یک دلگرمی و یک قدم کوچولو به جلو می‌روند. همین؛ کوله‌بارشان سبک است و آماده. چقدر این بچه‌ها خوبند.

در انتها دعوت‌تان می‌کنم به خواندن این وِرد و شنیدن آهنگ دلنشینی از شهرزاد بهشتیان و سیاوش کهربایی.



پناه می‌برم از هیولای اندوه،

به دلخوشی‌های کوچک در دسترس.

پناه می‌برم به یک فنجان نوشیدنی داغ،

یک کار کوچک عقب‌افتاده قابل انجام،

یک دلگرمی عزیز ...




فکرهای قشنگی در سر دارم. راه‌های نرفته زیادی منتظرم‌ند. به شرط بقا به بهترین شکل تقدیم‌تان می‌کنم.