از چیزی نمی ترسیدم

کتاب کم حجم و روانی بود. این پست را برای چالش کتاب خوانی طاقچه می نویسم.

اتفاقات تاریخی را می شه در این کتاب با اینکه حجم آن کم است فهمید. کتاب ساده ای است از این جهت که اتفاقات را روان در ضمن بیان وقایع روایت می کند.

داستان واقعی ای است از کار کردن، از زلالی ....

امیدوار می شوم که شخصیت با کار کردن، با ورزش کردن بزرگ شده است. اخلاق دار شده است. عشق اش افزون گشته. واقعا ورزش در زندگی ضروری و در احادیث هم به اهمیت آن اشاره شده.

ما در هر رشته تخصصی فعالیت می کنیم خیلی خوبه که همیشه ورزش کنیم، نگیم مثلا ما نویسنده ایم و ورزشکار نیستیم!

واقعا ورزش از فساد جلوگیری می کنه.

برای من به این سبب "امید" در دل کاشته می شود که اهمیت ورزش را یادآور شده و پس از مطالعه کتاب به این نتیجه رسیدم تا آخر عمر ورزش کنم و هیچ بهانه ای برای ورزش نکردن وجود نداره.

بدن سبک و پر انرژی،شاد تر و شاکر. تنفس هوای پاک

??

بحث انسانیت هست، به قول قرآن "لیس للانسان الا ما سعی"، برای انسان چيزی جز تلاش و كوشش او نيست. و اینکه اهل دهات باشی یا شهر یا خیلی چیزهای دیگه برای ما برعکس اهمیت دارد و مانع ما می شن. در این زندگینامه شخصیت تلاش می کند، کار می کند، دوری از خانواده را می کشد، پول درمی اورد، سوغاتی می گیرد.من را به یاد قابی دو نفره از او و مادر می اندازد.

اینکه فرد ظواهر را کنار بگذارد خدا هم به او عزت می دهد. فقط خدا را در نظرداشته باشیم. انقدر حرف مردم مهم هست که استعداد خود رو کنار می ذاریم و یادمون می ره باید بابت نعمت هایی که به ما داده شده قیامت جواب بدیم (ثم لتسئلن یومئذ عن النعیم).

ما که همه زبان های متنوع خودمون رو با جوک ها مسخره می کنیم و لباس متفاوت قوم ها را سطح پایین می بینیم و از خود بیگانه شدیم، کجا به انسایت برسیم؟ ما که همه فکر و ذکرمان خارجی جلوه کردن است. در این زندگینانه من بوی انسان می شنوم که محبت مهم جلوه می کنه.

نسخه صوتی این کار را شنیده ام. نسخه الکترونیکی آن نیز موجود است.

بخشی از کتاب:

"اصرار زیاد کردم. با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدی پور در حالی که یک لحاف، یک سارق نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود. اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین هایی به آن کوچکی می دیدم(فولکس و پیکان). محو تماشای آن ها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحاف ها و دستمال های بسته شده از نان و مغز پنیر. هاج و واج مردم را نگاه می کردیم، مثل وحشی هایی که برای اولین بار انسان دیده اند. گوشه ی میدان نشستیم از نگاه آدم هایی که رد می شدند و ما را نگاه می کردند، می ترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنا ما بود .... "