به بهانه معرفی کتاب تجربه‌ی اوج، فراسوی سرخوشی: رسیدن به عرش از طریق فرش!



روانشناسی مثبت به معنای رویکردی به روانشناسی است که به جای پرداختن به ضعف‌ها و نابه‌هنجاری‌های روان و اختلالات حاصل از آن به ویژگی‌های بالقوه مثبت ذهن و روان و توضیح سازوکارهای و فرایندهای مرتبط با آن می‌پردازد.

روانشناسی مثبت پرسش از سویه های شکوفای روان انسان و «زندگی خوب » را هدف گرفته است. نگرشی که هنگام خروج از دایره ی هنجارها، ترجیح می دهد نقاط درخشان و روشن روان انسانی را وارسی کند، و نه زوایای تاریک روان پریشان و روان نژندان را. از این روست که در این سبک از اندیشه ی روانشناسانه با موضوع هایی مانند شادمانی، لذت، خلاقیت، شهود و عشق سر و کار داریم. موضوع هایی که پیشتر بدیهی فرض شده، یا نادیده گرفته می شدند.

سلیگمن به عنوان بنیان‌گذار روانشناسی مثبت و در اهمیت به کارگیری روانشناسی مثبت می‌گوید:

«شادی، خوشحال بودن، شعف، لذت، رضایت، آرامش، امید، وجد و شور. به طور خاص، بر روی سه سئوال متمرکز خواهم بود:
چرا تکامل احساسات مثبت را به ما ارزانی داشته است؟ کارکردها و پیامدهای این هیجانات در ورای دادن احساس خوب به ما، چه هستند؟
چه کسی به وفور از هیجانات مثبت برخودار و چه کسی از آن بی بهره است؟ چه چیزی این هیجانات را به کار انداخته و چه چیزی آنها را از کار می اندازد؟
چگونه هیجانات مثبت بیشتر و پایدارتر را در زندگی خود ایجاد کنید؟
همگان خواهان یافتن پاسخ این سئوالات برای زندگی خود هستند و طبیعی است که برای یافتن پاسخ به حوزه روان شناسی روی بیاوریم. بنابراین، ممکن است برای شما تعجب برانگیز باشد که دریابید روان شناسی به نحو بدی از این جنبه مثبت زندگی غفلت کرده است.

به ازای هر یکصد مقاله در مجلات درباره ی ناراحتی تنها یک مقاله در مورد شادی وجود دارد. یکی از هدف های من ارائه پاسخ های مسئولانه و مبتنی بر تحقیقات علمی برای سه سئوال فوق است. متاسفانه برخلاف کاهش افسردگی ( که اکنون تحقیقات، راهنماهای عملی گام به گام و بسیار مستندی را در آن زمینه فراهم کرده اند ) ، دانسته های ما در مورد شادی ناهمگن است. در مورد برخی از موضوعات می توانم واقعیات مستحکمی ارائه دهم اما در مورد برخی دیگر، نهایت کاری که می توانم انجام دهم دست زدن به استنباط از تحقیقات جدید و پیشنهاد راههایی برای راهنمایی گرفتن از آنها در زندگی است. در تمام موارد، بین مسایل شناخته شده و آنچه که فقط حدس و گمان خودم است، تمایز قائل خواهم شد. بزرگترین هدف من، رفع این عدم توازن از طریق سوق دادن حوزه روان شناسی به سمت تکمیل دانش گرانبهایش در مورد رنج و بیماری های روانی با افزودن دانشی همپایه آن در مورد هیجانات مثبت و همچنین در مورد قابلیت ها و فضیلت های شخصی است.»


یکی از آخرین دستاوردهای روانشناسی مثبت‌گرا بحثی است به نام FLOW که در فارسی به نام «اوج» یا «تجربه‌ی سرخوشی» است که توسط آقای میهالی چیکسنت میهالی ایده‌پردازی و تئوریزه شده است.

این کتاب به منظور شناساندن تجربه زیستن در اوج به خواننده و چگونگی کسب چنین موقعیتی نگارش شده است، اثری که برمبنای روانشناسی مثبت شکل گرفته و به مخاطبان خود به ویژه مخاطب جوان نشان می دهد که چگونه با وجود شرایط اجتماعی نابسمان و حمایت های دریغ شده از سوی جامعه خود را به شایسته ترین جایگاه ممکن برساند و دستاوردهایی موثر و ارزشمند به وجود آورد.

کتاب تجربه‌ی اوج، فراسوی سرخوشی یکی از مهمترین آثار نوشته شده در حوزه روانشناسی مثبت است. میهالی چیکسنت میهالی روانشناس مجار و رهبر فکری جریان روانشناسی مثبت در سال ۱۳۶۹ این کتاب را منتشر کرد و بلافاصله به خاطر طرح موضوع مهم و روش نوآورانه‌اش شهرت یافت. در کنار مارتین سلیگمن، میهالی چیکسنت میهالی یکی از افراد تاثیرگذار در این حیطه‌ی روانشناسی محسوب می‌شود.

میهالی چیکسنت میهالی، استاد بیان مفاهیمی است که بدون رودربایستی و از همان وهله‌ی اول پیچیده هستند و از این جهت رعب‌انگیز به نظر می‌رسند. با این حال میهالی مانند یک خنثی‌کننده‌ی مین گام به گام گره‌های موضوع را باز می‌کند و لحظه‌به‌لحظه به روشن کردن آن نزدیک‌تر می‌شود. او در کتاب تجربه‌ی اوج، فراسوی خوشی، این را به ما ثابت می‌کند. این کتابی است، درباره مردان و زنانی که در اوج زیستند و دستاوردهایی والا پدید آوردند. میهای در این کتاب همچون یک بازجوی حاذق، پرسش می‌کند، و روش‌های دست‌یابی به این موقعیت را محک می‌زند و مورد پرسش قرار می‌دهد. شناسایی ماهیت تجربه در اوج بودن، و چگونگی رسیدن به این تجربه، محور این کتاب است. همچنان که محور زندگی «من» ها نیز هست.




پیش از خواندن بخشی از این کتاب در ادامه مطلب، پیشنهاد می‌کنم حتما ویدئوی زیر را که توضیحاتی جذاب از سوی دیوید لینچ کارگردان مشهور آمریکایی پیرامون تجربه متعالی و شادی حقیقی است، مشاهده نمایید:

https://www.aparat.com/v/D8Bqw


در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«دو هزار و سیصد سال پیش، ارسطو به این نتیجه رسید که مردم بیش از هر چیز به دنبال شادی هستند؛ مردم شادی را برای شاد بودن می خواهند و اگر اهداف دیگری چون سلامتی، زیبایی، پول و یا قدرت برایشان اهمیت دارد، به این دلیل است که می خواهند از طریق این ها به شادی برسند. از زمان ارسطو تا به حال تغییرات بسیاری رخ داده است. درک ما از دنیای ستارگان و اتم ها به قدری افزایش یافته است که در باور نمی گنجد. خدایان یونان در مقابل بشر امروز و قدرت‌هایی قدرت هایی که به کار گرفته است، همچون کودکانی بیچاره می نمایند؛ با این حال در طی قرن ها، در مورد این مهم ترین موضوع ، یعنی شادی تغییری رخ نداده است. ما درباره ی شادی چیزی بیش از ارسطو نمی دانیم و می توان گفت برای رسیدن به این حال خوش اصلاً پیشرفتی نداشته ایم.
هر چند اکنون سالم تریم و بیش تر عمر می کنیم و حتی محروم ترین افراد از تجملاتی برخوردارند که تا همین چند دهه پیش در تصور هم نمی گنجید ( در قصر لویی چهاردهم، پادشاه سرزمین آفتاب، حمام و دستشویی به اندازه ی کافی وجود نداشت، در اعیان نشین ترین خانه های قرون وسطا صندلی ای نبود و هیچ یک از امپراتوران روم نمی توانستند در زمان بی حوصلگی تلویزیونی را روشن کنند ) و با وجود اطلاعات شگفت انگیز علمی در دسترس، مردم غالباً به این احساس می رسند که عمرشان تباه شده و یا به جای زندگی سرشار از شادی، عمرشان در اضطراب و کسالت سپری شده است.
آیا این سرنوشت بشر است که همواره ناراضی بماند و به آنچه دارد راضی نباشد؟ یا اینکه این ناخرسندی فراگیر که لحظات ارزشمند ما را نابود می سازد ناشی از این است که در جای نادرستی دنبال شادی می گردیم؟ هدف این کتاب بهره مندی از برخی ابزارهای روانشناسی مدرن برای کاوش در این پرسش قدیمی است: چه زمانی افراد بیشترین احساس شادی را دارند؟ اگر در جستجوی پاسخ به این پرسش باشیم، شاید بتوانیم طوری به زندگیمان نظم دهیم که در آن شادی نقش مهم تری بازی کند.

بیست و پنج سال پیش از نوشتن این کتاب، مطلبی را کشف کردم که به تازگی به مفهوم واقعی آن پی برده ام. البته شاید درست نباشد که آن را کشف بنامم، زیرا بشر از سپیده دم تاریخ از آن آگاه بوده است. با وجود این شاید کلمه ی بی ربطی هم نباشد، چون یافته ی من با این که کشف جدیدی نبود، تا آن زمان هنوز در شاخه های مرتبط پژوهشی، به ویژه روان شناسی، مورد مطالعه قرار نگرفته بود. بنابراین من ربع قرن بعدی را به بررسی این پدیده ی پیچیده پرداختم.
کشف من این بود که شادی رخ دادنی نیست. شادی نتیجه ی شانس و خوش اقبالی نیست، نمی توان آن را با پول خرید یا با زور و قدرت به دست آورد. شادی وابسته به رویدادهای بیرونی نیست؛ بلکه به تفسیر ما از این رویدادها بستگی دارد. در واقع شادی وضعیتی است که باید برایش آماده شد، آن را پرورش داد و از آن پاسداری کرد. افرادی که می آموزند تجربه ی درونی خود را کنترل کنند، می توانند کیفیت زندگی خود را تعیین نمایند و این همان توانایی شاد بودن در بودن در وجود هر یک از ما است.
با وجود این ما نمی توانیم با جست وجویی خودآگاهانه به شادی برسیم. همان طور که جان استوارت میل ( ۱) گفته است: « آن لحظه ای که از خودتان درباره ی شاد بودن تان سوال می کنید، به شادی تان پایان داده اید » . تنها با درگیرشدن کامل در جزئیات زندگی -چه خوب و چه بد- می توانیم شادی را بیابیم، نه با جست وجوی مستقیم آن. ویکتور فرانکل، روانشناس اتریشی، در دیباچه کتاب « انسان در جستجوی معنا » این موضوع را به زیبایی خلاصه کرده است: به دنبال موفقیت نباشید، هر چه بیشتر آن را هدف بگیرید، بیش تر از دستش می دهید. چرا که موفقیت نیز همچون شادی قابل تعقیب نیست، بلکه باید نتیجه ی ناخواسته ی تعلق خاطر قوی فرد به جریانی بزرگ تر از خودش باشد.
چگونه می توان به هدفی دست یافت که امکان دسترسی مستقیم به آن وجود ندارد؟ مطالعات بیست وپنج سال گذشته ام، مرا متقاعد کرده است که راهی وجود دارد، مسیری پرپیچ وخم که آغاز آن با تحت کنترل درآوردن محتوای آگاهیمان است.
درک و فهم ما از زندگی نتیجه عوامل متعددی است که تجربه را شکل می دهند، تجربه هایی که هر کدام بر احساس خوب یا بد ما اثر دارند. اغلب این عوامل خارج از کنترل ما هستند. ما نمی توانیم شکل ظاهری، خلق وخو و سرشت خود را تغییر دهیم. حداقل با امکانات موجود، نمی توانیم تصمیم بگیریم که قدمان چقدر باشد یا چقدر باهوش باشیم. نه می توانیم پدرومادر خود را انتخاب کنیم و نه زمان تولد خود را. همچنین جنگ یا رکود اقتصادی در حوزه تصمیم گیری ما نیست. دستورالعمل های موجود در ژن های ما، نیروی جاذبه، گرده های موجود در هوا، دوره ی تاریخی ای که در آن به دنیا آمده ایم، اینها و بسیاری شرایط دیگر تعیین می کنند که ما چه ببینیم، چگونه احساس کنیم و چه کارهایی انجام دهیم. بنابراین تعجب آور نیست اگر باور داشته باشیم که سرنوشت ما اصولاً با عوامل بیرونی رقم می خورد.
با وجود این، همه ما زمان هایی را تجربه کرده ایم که به جای ضربه خوردن از عوامل خارجی، احساس کنترل بر اعمال خود و تسلط بر عاقبت کار را داشته ایم. در مواقع نادری که این حالت رخ می دهد، شاد می شویم. شادیِ عمیقی که لذت آن برای مدتی طولانی در خاطرمان می ماند و اثر آن در حافظه، نمادی است که نشان می دهد زندگی چگونه باید باشد. این تجربه را تجربه ی بهینه ( ۲) می نامیم.
تجربه ی بهینه، احساسی است که یک ملوان با حواس متمرکز در حال در حال دریانوردی دارد، وقتی که باد به سرعت از میان موهایش عبور می کند و قایقش همچون اسبی جوان در امواج می تازد و بدنه ی قایق، همراه با باد و دریا صداهای موزونی را زمزمه می کنند که رگ های ملوان را به لرزه در می آورد. تجربه ی بهینه، احساس یک نقاش است وقتی که رنگ های روی بوم توازن جذابی را ایجاد می کند و یک پدیده ی جدید، یک فرم زنده، پیش روی خالق شگفت زده اش نمود می یابد. تجربه ی بهینه، احساس پدری است که بچه اش برای اولین بار به لبخندش پاسخ می دهد. چنین رویدادهایی تنها در مواقعی که شرایط بیرونی مطلوب باشد رخ نمی دهند. کسانی که از اردوگاه های کار اجباری نجات یافته اند یا آنان که خطر مرگ را از سر گذرانده اند، به یاد می آورند که در میان مصیبت هایشان تجربیات فوق العاده شادی بخشی از شنیدن صدای یک پرنده در جنگل، به پایان رساندن کاری سخت و یا قسمت کردن تکه نانی خشک با دوستشان داشته اند.
برخلاف آنچه معمولاً تصور می شود لحظاتی اینچنین ( که از قضا بهترین لحظات زندگی محسوب می شود ) ، اوقات آسودگی، خوش خلقی و آرامش نیست؛ گرچه چنین تجربیاتی نیز به شرط این که تلاش زیادی برایشان کرده باشیم می تواند لذت بخش باشد. بهترین لحظات، معمولاً وقتی رخ می دهد که بدن یا ذهن در تلاشی خودخواسته تا مرز توانایی هایش کشیده می شود تا بتواند کاری ارزشمند و سخت را به انجام رساند. بنابراین تجربه ی بهینه تجربه ای است که ما باعث رخ دادنش می شویم. برای یک کودک شاید قرار دادن آخرین قطعه با انگشتانی لرزان روی بلند ترین برجی باشد که تاکنون ساخته است. برای شناگر، شاید شکستن آخرین رکورد خودش باشد و برای ویولونیست، مهارت کامل در نواختن یک قطعه موسیقی پیچیده و ظریف. برای هر کس، هزاران فرصت و چالش برای توسعه توانایی هایش وجود دارد.
چنین تجربیاتی لزوماً در زمان رخ دادنشان خوشایند نیستند. ماهیچه های یک شناگر ممکن است طی خاطره انگیز ترین مسابقه اش درد گرفته باشد و احساس کند شش هایش در حال ترکیدن است، شاید از شدت خستگی گیج شده باشد، با این همه، این رخدادها ممکن است بهترین لحظات زندگی اش بوده باشد. تحت کنترل درآوردن زندگی هرگز آسان نیست و قطعاً گاهی اوقات رنج آور است؛ اما در درازمدت تجربه ی بهینه به احساس توانمندی، یا شاید بهتر بگوییم، احساس مشارکت در تعیین محتوای زندگی منتهی می شود و این امر بیش از هر چیزی به شادی نزدیک است.»