درباره منطق هگل (2)

ذکر چند نکته لازم است:

اول: مطلق، یا اصلِ واحد، همان خدا است. خدا اصلِ حاکم بر این عالم است، اما این حکومت بر اساس منطقی مشخص صورت می‌گیرد، نه هوی و هوس. خدا همان عقل و منطق حاکم بر عالم است که به‌نحوی محض و مجرّد (sein) وجود دارد. هر چیزی در عالم موجودیت، از ریزترین ذرات تا بزرگ‌ترین سیارات، از موجودات بی‌جان تا موجودات زنده، بر اساس آن منطق عمل می‌کند. پس، منطق تنها ابزاری برای تفکّرِ صحیح نیست. آن، قانونِ حاکم بر عالم است. این قانون بر عالَم خارج از انسان حاکم است و تفکّرِ انسان برای شناختِ عالَم باید از آن تبعیت کند. شناخت منطق، شناخت مطلق یا خداست. به همین دلیل است که هگل خداشناسی خود را تحت‌عنوان «منطق» ارائه کرده است.

مطلق، امر حقیقتاً مستقل و آزاد است. مطلق، آزاد است و آزادی است؛ عقلِ خودآگاه است؛ تفکری است که متعلَّق تفکر او خود او است، چرا که غیرِ او اصالت ندارد. اما او، هم‌زمان، طریقِ رسیدن به آزادی است. او آزاد است و طریق رسیدن به آن را درون خود دارد.

در متن پیشین (درباره منطق هگل (1) - من + کتاب (virgool.io)) گفته شد که مطلق، مطلق می‌شود. این گزاره می‌تواند غلط‌انداز باشد. چنین نیست که مطلق یا خدا در ابتدا ناقص باشد و سپس از طریق شناخت و اراده و فعالیت خود به کمال برسد. مطلق به‌نحو آزاد، مستقل و کامل وجود دارد، اما طریق رسیدن به آزادی، استقلال و کمال بخشی از ذات و وجود او را تشکیل می‌دهد.

فلسفه برای شناختِ مطلق به بررسی این طریق می‌پردازد. به همین دلیل است که هگل از مجرّدترین مفهوم، یعنی وجودِ محض شروع می‌کند.

دوم: شناخت مطلق (یا همان منطقِ خدا)، شناخت طریقِ رسیدن به آزادی است. از این‌جا می‌توان نتیجه گرفت که طریقِ رسیدن به آزادی، اتّخاذِ منطق خداست و یا به عبارت دیگر، تسلیم در برابر منطقِ اوست؛ این معنای حقیقی اسلام است، چرا که در اسلام، آزادی عینِ تسلیم در برابر حق است.

سوم: فلسفه با وجودِ محض شروع و مقولات دیگر را از آن استنتاج می‌کند، اما هیچ‌گاه از دایرهِ وجودِ محض خارج نمی‌شود. فلسفه راجع به عالم وجود (لاهوت) صحبت می‌کند، نه موجودیت (ناسوت).

در متن پیشین در مورد روش استنتاج هگل توضیح داده شد. همان‌طور که مشخص است او برای استنتاج موجودیت از وجودِ محض، چیزی از خارج اضافه نمی‌کند. همه چیز از درون وجودِ محض بیرون کشیده می‌شود.

عدم چگونه از وجود بیرون می‌آید؟

برخلاف آن‌چه که در سنت اسلامی تصور می‌شود تقابل میان وجود و عدم از نوع تناقض نیست (در مورد انواع تقابل از دید سنت اسلامی به این متن تقابل - ویکی فقه (wikifeqh.ir)رجوع کنید)، بلکه این دو متضایف‌اند، یعنی تعقّل یکی متوقف بر تعقّل دیگری است. وجود محض چیست؟ وجودِ محض و نامتناهی، وجودی است که فاقد هر نوع تعیّنی است (چرا که هر تعیّنی محدودیت است)؛ وجود محض، وجودِ بدون تعیّن است، وجودی است که در آن تعیّنی نیست. عباراتی مانند «فقدان»، «بدون» و «نبودن» همگی حاکی از عدم هستند. در نتیجه، عدم ملازم وجود است و نمی‌توان بدون استفاده از مقولهِ عدم راجع به وجود فکر کرد. پس، عدم از خارج اضافه نمی‌شود.

صیرورت چگونه استنتاج می‌شود؟

استنتاج صیرورت بر این اساس صورت می‌گیرد که بدون آن با تناقضی در تفکر روبرو می‌شویم.

زمانی‌که به جهان اطراف‌مان نگاه می‌کنیم به‌نحو شهودی متوجه می‌شویم که وجود غیر از عدم است. برای مثال، بود و نبود صدهزار تومان در جیب من تفاوت بارزی در وضعیت من ایجاد می‌کند یا کسی که در بیابان گیر افتاده و محتاج جرعه‌ای آب است، بهتر از هر کسی می‌داند وجود غیر از عدم است. پس اولین گزاره چنین است: «وجود، عدم نیست» (الف).

اما زمانی‌که به بررسی مفهوم وجود می‌پردازیم، می‌بینیم که وجود و عدم نه تنها در حالت محض خود هیچ تمایزی با هم ندارند، بلکه نمی‌توان آن‌ها را به صورت مجزّا از یک‌دیگر در نظر گرفت. تفکّر به ما اعلام می‌کند که «وجود، عدم است» (ب).

الف و ب در تناقض با یک‌دیگر قرار دارند. می‌دانیم که یکی از مهم‌ترین اصول تفکر اصل امتناع تناقض است. دو گزاره متناقض نمی‌توانند هم‌زمان درست باشند. راه‌حل برون‌رفت از این تناقض تعریف مقوله صیرورت است. صیرورت تناقض را برطرف و تقابل میان وجود و عدم را حفظ و رفع می‌کند. صیرورت مقوله جدیدی است که از درون وجود و عدم بیرون کشیده می‌شود.

این نکته چه نتیجه‌ای در پی دارد؟ می‌توان گفت، مطلق (همان‌طور که در عین کثرت، از وحدت برخوردار است)، در عین حال که از تعیّناتی برخوردار است، به‌نحوی محض و بدون تعیّن وجود دارد (تعیّن در عین فقدانِ تعیّن).

چهارم: افراد مختلف تفاسیر مختلفی از هگل ارائه داده‌اند. از جمله تفسیری هست که مطلق را صرفاً ساختار منطقی این عالَم در نظر می‌گیرد. در این تفاسیر، تمایزی میان دو عالم وجود و موجودیت برقرار نیست و تنها همین عالم مادی وجود دارد؛ منطق به ساختار منطقی عالم، فلسفه طبیعت به اصول و مبانی علوم طبیعی و فلسفه روح به بررسی موجودات آگاه می‌پردازد (برای مثال به این A History of Philosophy | 57 Hegel - YouTubeرجوع کنید).

تفسیر بالا اشتباه است. منطق در مورد مطلق صحبت می‌کند، امر حقیقتاً مستقل و آزاد که هر چیز دیگری به آن بسته است. فلسفه طبیعت و فلسفه روح به دو مخلوق ویژه مثال مطلق می‌پردازند که آن‌ها نیز به‌نحو محض و بدون تعیّن وجود دارند (به این متن درباره وجودشناسی هگل - من + کتاب (virgool.io) رجوع کنید).

برای اثبات این مسأله، در این‌جا قطعه‌ای از مقدمه کتاب «دایره‌المعارف علوم فلسفی» را ترجمه می‌کنم؛ قضاوت با خود خواننده.

او در بند 6 می‌نویسد:

«در پیش‌گفتارِ کتاب‌ام تحت‌عنوان «فلسفه حقّ»، صفحه 19، جملات زیر آمده است:

آن‌چه معقول است، بالفعل است،

و آن‌چه بالفعل است، معقول است.

این جملات ساده بر برخی گران آمده‌ است و با خصومت با آن‌ها برخورد شده است ... لازم نیست تا برای حمایت از این جملات به دین رجوع کنیم، چرا که آموزهِ آن مبنی بر حکومتِ الهی بر عالَم به‌طرزِ آشکاری گزاره بالا را بیان می‌کند. با این حال، در ارتباط با معنای فلسفی آن‌ها می‌توان فرض گرفت که خواننده به قدر کفایت آموزش دیده است تا بداند که نه تنها خدا بالفعل است – این‌که او آن چیزی است که از بیشترین فعلیت برخوردار است و در واقع، او تنها موجودی است که حقیقتاً بالفعل است – بلکه همچنین، تا آن‌جا که تمایزِ صرفاً صوری مدّ نظر باشد، موجودیت، به‌طور کلی، تا اندازه‌ای تظاهر است و تا اندازه‌ای فعلیت. در زندگی روزمره، ممکن است بر حسب اتّفاق هر ایده، خطا، شرّ و مانند آن‌ها و همچنین، هر ظهوری را (هر چند که معیوب و فانی باشد)، بالفعل بنامیم. اما حتی فردی با حساسیت و توانایی درکِ معمولی، تأکیدی ندارد تا یک ظهورِ تصادفی و محتمل را سزاوارِ نامِ بالفعل‌بودن [/فعلیت] در نظر بگیرد؛ یک ظهورِ تصادفی و محتمل ارزشی بیشتر از چیزی ممکن ندارد و به همان اندازه که می‌تواند باشد، می‌تواند نباشد. اما زمانی‌که از فعلیت سخن می‌گویم، باید آشکار باشد که به چه معنی از آن استفاده می‌کنم، چرا که در منطقِ گسترده‌تر خود به آن پرداخته‌ام. در آن‌جا [منظور کتاب «منطق» است]، مستقیماً، میانِ فعلیت و آن‌چه که محتمل است (که بهرحال، آن نیز وجود دارد)، و همچنین، موجودیت، ظهور و سایر تعیّنات تمایز قائل شده‌ام.