دوره بازترجمه اصول فلسفه حقّ: بند 141

قبل از شروع: اگه سوالی هست بپرسید. اینکه اینجا چی داره میگه، در فهم فلسفه هگل خیلی مهمه.
اما این متن از اون متن‌هایی که به نظرم باید براش حق‌ّالزّحمه بذارم. در مورد اینکه ماجرای حق‌الزحمه چیه، به این متن رجوع کنید.
هر کسی خواست کمک کنه، به این حساب بریزه:
IR75 0180 0000 0000 5225 5085 36
Id pay: IDpay.ir/hmosayebi
به نام حمیدرضا مصیبی

استحالهِ [/گذار از] اخلاق به حیاتِ عرفی

بند 141

بنابراین، خیر در مقامِ [وجهِ] عمومیِ و جوهریِ آزادی که با این وجود هنوز هم امری است مجرّد، به همان اندازه که به‌طور کلّی به تعیّناتی نیاز دارد، نیازمندِ اصلی تعیّن‌بخش نیز هست (اگرچه که این اصل با خودِ خیر این‌همان است). به‌طور مشابه، وجدان نیز، در مقامِ اصلِ تعیّن‌بخشی که صرفاً مجرّد است، نیاز دارد تعیّناتش عینی و عمومی باشند. آن‌ها [یعنی، خیر و وجدان]، در صورتی که بدین ترتیب لنفسه [/مستقلاً] به مقامِ تمامیت تعالی یابند، اموری فاقدِ تعیّن می‌شوند و باید معیّن شوند. – اما ادغامِ این دو تمامیتِ نسبی در این‌همانیِ مطلق، از پیش و به‌نحوِ فی‌نفسه، انجام گرفته است، چرا که این ذهنیتِ یقینِ محض به خویشتن [یعنی، وجدان] که لنفسه در غرور [و پوچیِ] خود معلّق است، با عمومیتِ مجرّدِ خیر این‌همان است؛ - این‌همانیِ، سرانجام، انضمامیِ خیر و ارادهِ ذهنی و حقیقتِ هر دو آن‌ها، حیاتِ عرفی است.

یادداشت هگل:

فهمِ دقیق‌تر راجع به این چنین استحاله‌های [/گذارهای] مفهومی در منطق ممکن می‌شود. با این حال، در این‌جا تنها باید گفت که امرِ محصور و متناهی – در این‌جا، خیرِ مجرّدی که صرفاً باید باشد و همچنین، ذهنیتِ مجرّدی که صرفاً باید خیر باشد – بالطّبع، در درونِ خود امرِ متقابل‌اش را دارد، خیر فعلیت‌اش را و ذهنیت (یعنی، عنصرِ فعلیتِ امرِ عرفی) خیر را دارد؛ اما از آن‌جا که آن‌ها یک‌سویه هستند، هنوز چنان که فی‌نفسه هستند، تقرّر نیافته‌اند. این تقرّر در سالبیت [/سلبیت] آن‌ها حاصل می‌شود، زیرا آن‌ها مادام که خود را یک‌سویه و در مقامِ تمامیت‌هایی لنفسه [/مستقل] برپا می‌دارند، از قبول آن‌چه که به‌نحو فی‌نفسه در درونِ آن‌هاست، سر باز می‌زنند – خیر بدونِ ذهنیت و تعیّن، و ذهنیت [یعنی] عاملِ تعیّن‌بخش بدون آن‌چه که به‌نحو فی‌نفسه وجود دارد – [اما آن‌ها با سلب خود] خود را حفظ و رفع می‌کنند و بدین ترتیب، به عناصرِ مفهوم تقلیل می‌دهند – مفهومی که در مقامِ وحدتِ آن‌ها آشکار می‌شود و از طریقِ این تقرّرِ عناصرِ خویش به واقعیت دست یافته است و از این‌رو، اکنون در مقامِ مثال وجود دارد [/حاضر است]، مفهومی که تعیّنات‌اش را به واقعیت درآورده است و هم‌زمان، در درونِ این‌همانیِ آن‌ها در مقامِ ذات‌شان – ذاتی که به‌نحو فی‌نفسه وجود دارد – حاضر است. موجودیتِ آزادی که به‌نحو بی‌واسطه حقّ بود، در [نتیجهِ] تأملِ خودآگاهی به صورتِ خیرمعیّن می‌شود؛ بنابراین، سومین عنصر و مرحله، این‌جا در استحاله‌اش [/گذارش] به‌منزلهِ حقیقتِ خیر و ذهنیت، همچنین، حقیقتِ این[1] و حقّ است.

امرِ عرفی سیرتی [/خُلقی] است ذهنی، اما نوعی از حقّ است که به‌نحو فی‌نفسه وجود دارد. این [حکم] را ‌که این مثال [یعنی، حیاتِ عرفی] حقیقتِ مفهومِ آزادی است، نمی‌توان از پیش فرض و یا از احساس و یا از هر جای دیگری اتّخاذ کرد، بلکه تنها در فلسفه اثبات می‌شود. استنتاج این حکم تنها مبتنی بر این است که حقّ و خودآگاهی اخلاقی، در نفسِ خود، چنین نشان می‌دهند که به آن [مثال، یعنی، امرِ عرفی] همچون نتیجهِ خود رجوع می‌کنند.

آنان که ایمان دارند می‌توانند فلسفه را از برهان و استنتاج معاف دارند، نشان می‌دهند هنوز از این فکرِ مقدّماتی که فلسفه چیست، بسیار دوراند؛ آن‌ها می‌توانند از موضوعات دیگر سخن بگویند، اما کسی که بخواهد بدون «مفهوم» سخن بگوید، حقّ ندارد در مباحث فلسفی نظر دهد.

افزوده:

هر دو اصلی که تا به این‌جا مورد ملاحظه قرار داده‌ایم، خیر مجرّد و وجدان، فاقد امر متقابل‌شان هستند: خیر مجرّد بدل به چیزی بالکلّ فاقد نیرو می‌شود که من می‌توانم هر محتوایی را به آن وارد کنم و ذهنیتِ روح نیز کمتر از آن فاقدِ فحوی نیست، چرا که فاقد هر نوع دلالتِ عینی است. بنابراین، ممکن است آرمان [و حسرتی] برای یک عینیت [/وضعیتی عینی] برخیزد که در آن، انسان ترجیح می‌دهد صرفاً جهت گریز از عذابِ خلاء و سلبیت، خود را خفیف سازد و به خدمت و تبعیتِ کاملِ [غیر] درآِید. این‌که اخیراً بسیاری از پروتستان‌ها به کلیسای کاتولیک گذر کرده‌اند، به این دلیل است که آن‌ها [حیاتِ] باطنی‌شان را فاقدِ معنی یافتند و به یک نقطهِ ثابت، یک موقِف و یک مرجع چنگ انداختند، حتی اگر چیزی که به دست آوردند، ثباتِ [ناشی از] تفکّر نبوده باشد. وحدتِ امرِ ذهنی و خیرِ عینی که به‌نحو فی‌نفسه لنفسه وجود دارد، حیاتِ عرفیاست و مصالحه‌ای که در درونِ آن صورت می‌گیرد، منطبق با مفهوم است. چرا که اخلاق، به‌طور کلّی، صورتِ اراده است بر طبقِ وجهِ ذهنیتِ [آن]؛ اما حیاتِ عرفی صرفاً صورتِ ذهنی و خودتعیّن‌بخشی [/خودمختاری] اراده نیست، بلکه همچنین، مفهومِ خود، یعنی، آزادی را در مقامِ محتوی دارد. امر حقوقی و امر اخلاقی نمی‌توانند لنفسه [/مستقلاً] ظهور یابند؛ آن‌ها باید امر عرفی را به‌عنوانِ نقطهِ اتّکا و زمینهِ خود داشته باشند؛ چرا که حقّ فاقدِ عنصرِ ذهنیت است، عنصری که امرِ اخلاقی به نوبهِ خود فقط آن را دارد. بدین ترتیب، هیچ‌کدام از آن دو عنصر [یعنی، حقّ و اخلاق] لنفسه از فعلیتی برخوردار نیستند. تنها، امرِ نامتناهی [یعنی] مثال بالفعل است؛ حقّ تنها در مقامِ بخشی از یک کلّ ظهور دارد، یا همچون نهالی که محکم به یک درخت بسته شده است، درختی که به‌نحو فی‌نفسه لنفسه [/مستقل و بالفعل] استوار است.

[1] توضیحات مترجم:

نیزبت ضمیر این را متعلق به ذهنیت می‌داند، اما به نظر می‌رسد ضمیر «این» به «خودآگاهی اخلاقی» و به‌طور کلی، به مرحله «اخلاق» اشاره داشته باشد