"کمربندها را محکم ببندید و دامن همت بر کمر زنید که به دست آوردن ارزشهای والا با خوشگذرانی میسر نیست" امیرالمومنین (ع) -----------------------وبسایت: finsoph.ir
رمان بینایی: شروعی طوفانی و افولی ناگهانی
رمان بینایی، وقایع بعد از رمان کوری را بازگو می کند. در رمان کوری خواندیم که کورها درصدد برآمده بودند که خود نظمی خودجوش برای جامعه ی خود شکل دهند. حال این کورها بینا شده و قصد دارند تغییری اساسی در زندگی خود بدهند. بینایی که اول از همه به مذاق سیاستمداران خوش نمی آید.
بینایی تقریبا همان سبک و سیاق کوری را دنبال می کند. در این رمان نیز کسی اسم ندارد. در رمان کوری بدین جهت کسی اسم نداشت که اسم اهمیت نداشت چراکه در آن جهان افراد بر مبنای چیز دیگری شناخته می شدند. در دنیای بینایی نیز اسم از این جهت اهمیت ندارد که همه تبدیل به یک نفس واحده شده اند و هیچکس دیگر خود نیست بلکه جزئی از یک کلِ بزرگ تر است.
رمان با ماجرای انتخابات در یک روز بارانی شروع می شود. باران به شدت می بارد و در ساعات اولیه ی روز کسی برای رای دادن مراجعه نمی کند. مسئولین زیربط به شدت نگران می شوند که اگر این اتفاق ادامه پیدا کند مشروعیت حکومت زیر سوال می رود اما چنین نمی شود. راس ساعت چهار عصر هزاران نفر همزمان از خانه هایشان بیرون می آیند و به سمت مراکز رای گیری حرکت می کنند.
مسئولین دولتی خوشحال از اینکه توانسته اند مشروعیت حکومت را حفظ کنند به شمارش آرا می پردازند اما در عین ناباوری می بینند که اکثریت قاطع آرا نه به حزب راست، نه به حزب میانه رو و نه به حزب چپ تعلق دارد بلکه بیش از هفتاد و پنج درصد آرا سفید هستند. این اتفاق به مراتب بدتر از زیرسوال رفتن حاکمیت بود. بلکه با اینکار مردم نشان دادند مشکل آنها نه با حکومت های دموکرات که با اصل دموکراسی است.
رای گیری دوباره انجام شد و اینبار درصد آرای سفید بیشتر نیز شد. هشتاد و سه درصد آرا سفید بودند و این اتفاق یک تنش جدی در میان اعضای هیئت دولت بوجود آورد. نظرات متعددی بین هیئت دولت در میگیرد و در پایان با وجود اینکه همه می دانند افرادی که رای سفید داده اند هیچ عمل غیرقانونی انجام نداده اند تصمیم گرفته می شود که دولت حکومت نظامی اعلام کند.
در این بین واکنش مردم بسیار جالب توجه است. مردم به هیچ سوالی پاسخ نمی دهند. هنگامی که از آنها پرسیده می شود آیا رای سفید داده اند؟ جواب می دهند که خیر چنین نکرده اند و اگر هم چنین کرده باشند از حق قانونی خود استفاده کرده اند. هیچکس نمی خواهد حرفی بزند حتی افرادی که تحت بازجویی بودند نیز چیزی بروز ندادند و دستگاه دروغ سنج نیز نتوانست کاری از پیش ببرد انگار یک قانون نانوشته در میان مردم بود که نباید در مورد چنین چیزی حرف بزنند. کم کم رای سفید تبدیل به یک فحش شد که اگر آن را به کسی نسبت می دادی انگار به او توهین کرده بودی.
حکومت نظامی اما نتوانست مقاومت مردم را در هم بشکند. مردم هیچ درگیری ای ایجاد نکرده بودند، اغتشاشی در پایتخت بوجود نیامده بود و کسی تجمع اعتراض آمیز نکرده بود. دولت به مانند ناپلئون در روسیه با دشمنی روبرو شده بود که نه تسلیم می شد و نه می ایستاد و مبارزه می کرد و همین امر باعث فرسودگی دولت شد تا اینکه دولت تصمیم به ترک پایتخت گرفت به امید اینکه نابسامانی ایجاد شده بر اثر خلا قدرت بوجود آمده مردم را سرعقل بیاورد که یک حکومت بد بهتر از بی حکومتی است.(تنها جایی که درگیر معضل رای سفید بود پایتخت بود و سایر نقاط کشور روال عادی داشتند)
اما خروج از شهر به تنهایی چاره ی کار نبود، مسئولین دولتی تصمیم گرفتند بمبی در شهر منفجر کنند تا روند آنارشی سازی پایتخت را تسریع بخشند و آن را به گردن افرادی که رای سفید داده اند و می خواهند اصل دموکراسی را خدشه دار کنند بیندازند. اما اینکار با موفقیت انجام نمی پذیرد. مردم همچنان به سان نفس واحده ای عمل می کنند که همچنان بر روی خواسته ی خود پافشاری می کنند. در ماجرای تششیع جنازه ی کشته شدگان بمب گذاری، مردم همگی شرکت کرده و سپس با یکدیگر به سمت دفتر ریاست جمهوری و نخست وزیر حرکت می کنند. اما بدون شکستن شیشه ای یا آتش زدن دفتری به خانه های خود باز می گردند.
تا اینجای داستان به خوبی پیش می رود. باز هم یک داستان سیاسی_فلسفی دیگر که می تواند نماد جامعه ای اخلاقی باشد که پس از کوری بوجود می آید. جامعه ای به ظاهر آنارشیک و بدون حکومت اما بسیار اخلاقی و امن. (اگر در مورد آنارشیسم اطلاعاتی ندارید می توانید نوشته ی زیر را مطالعه کنید)
اما به ناگهان همه چیز به هم می ریزد. رشته ی افکار پیرمرد پرتغالی از هم گسیخته می شود و انگار رمان از یک رمان فلسفی_سیاسی تا حد یک رمان بازاری تنزل پیدا می کند. جایی که یکی از افرادی که در رمان کوری همراه زن دکتر بود سه نامه به دفتر رئیس جمهور، نخست وزیر و وزیر کشور ارسال می کند و وزیر کشور برای پیگیری قضیه ماموری را عازم پایتخت می کند تا از چند و چون قضیه سر در بیاورد. باقی داستان به جای تمرکز بر روی جامعه، بر روی ماموریت این فرمانده می گذرد. در این بخش ساراماگو سعی می کند با شوخی هایی خواننده را بخنداند که در بعضی موارد واقعا هم شوخی های جالبی هستند اما ما برای چنین شوخی هایی این رمان را نمی خوانیم. اگرچه چنین شوخی هایی را در رمان کوری نیز شاهد بودیم ولی در بینایی این شوخی ها به شدت افزایش یافته بود. به نظر می رسد ساراماگو از جایی به بعد هیچ ایده ای نداشت که می خواهد دنیایی که ساخته چگونه باشد.
ساراماگو دقیقا مانند انقلابیی است که انقلاب کرده اما نمی داند می خواهد پس از آن چکار کند. پس یا یک گوشه می نشیند و وانمود می کند اتفاقی نیفتاده و یا سعی می کند نظم پیشین را بازگرداند. به نظر می رسد ساراماگو تصمیم گرفت راه دوم را در پیش بگیرد. هنگامی که در پایان داستان دوباره مردم دنیا را در کوری فرو برد. اگرچه احتمالا به نظر خودش پایانی فلسفی را رقم زده است اما برای خواننده ی آگاه این قطعی است که ساراماگو خودش نیز نمی دانست می خواهد داستان و دنیا به کجا ختم شود و در نهایت چه اتفاقی بیفتد. شاید دلیل فاصله ی چهارساله بین رمان کوری و بینایی همین بلاتکلیفی نویسنده باشد. اما مگر لازم است نویسنده حتما دنیای دیگری را نیز ترسیم کند؟ مگر لازم است نویسنده آلترناتیوها را به مردم معرفی کند؟ مگر تمام نویسندگان از اورول تا هاکسلی تا جان کریستوفر تا آلن مور تا ری بردبری و سایر نویسندگان و کارگردانانی که دنیای اینده را پیش بینی کرده اند در کنارش آرمان شهر هایشان را نیز ترسیم کرده بودند؟
به نظر بنده اگر مسئولین بنیاد نوبل رمان بینایی را می خواندند و می فهمیدند چنین رمان ضعیفی (حداقل با نیمه ی دوم ضعیف) دنباله ی رمان کوری است هرگز به آن جایزه ی نوبل نمی دادند. چراکه آن را نه یک اثر ادبی فاخر که مجموعه ای از توهمات پیرمردی رو به موت قمداد می کردند. البته این حرف ها چیزی از اهمیت و فخامت رمان کوری کم نمی کند. اما بهتر است کوری را رمانی بی دنباله بدانیم.
نکته ی جالب دیگر آن است که اکثر نقدهایی که بر این کتاب خوانده ام ترجیح داده اند از صحبت در مورد ماجرای فرمانده، بازرس و گروهبان صرف نظر کنند و تنها به گفتن این نکته که کتاب در مورد بینایی مردم و فرار از استبداد به هر شکل آن است بسنده کنند. اگرچه به نظر نمی رسد خود ساراماگو شخصیتی آنارشیست داشته باشد اما احتمالا تحت تاثیر جنبش آنارکوسندیکالیسم در اسپانیا بوده است.
اما رمان چندان هم بی همه چیز نیست. رمان به خوبی توانایی دموکراسی در بازی سیاست را نمایش می دهد:
[نخست وزیر پنجره را باز کرد] در آن در دست ها خانه هایی را مشاهده کرد که پشت بام هایشان حالت تورفتگی داشتند. احساس دلتنگی برای پایتخت به او دست داد و به روزهای شادی که آرا باب میلشان بود، حسرت خورد. یاد زمان هایی افتاد که با رخ دادن حوادث سیاسی نوعی سرگرمی برایشان حاصل می شد، که در حقیقت این حوادث از قبل تحت کنترل بودند و پیش بینی هم شده بودند. نه تنها هر موقع ضروری بود دروغ می گفتند بلکه در زمان هایی که احتیاج بود دقیقا روی مرز دروغگویی حرکت می کردند...
و البته انحطاط ژورنالیسم :
[مردم در حال حرکت به سمت دفتر ریاست جمهوری و نخست وزیر بودند] کاخ رئیس جمهور دو کیلومتر آن طرف تر بود. از بیشتر خبرنگاران خواستند که از جمعیت تظاهر کنندگان فاصله بگیرند و به کاخ بروند تا جای مناسبی برای تهیه گزارش بیابند. البته افرادی که در این رشته ی خبرنگاری بسیار حرفه ای بودند و سابقه ای طولانی داشتند معتقد بودند که تهیه گزارش از این ماجرا چیزی جز تلف نمودن وقت و پول نمی باشد. آنها می گفتند که آخر این هم تظاهرات است؟ نه شیشه ای خرد می شود و نه سنگی انداخته می شود و نه عکس رئیس جمعور آتش زده می شود و نه پنجره ای می شکند و نه سرودی انقلابی خوانده می شود و یا حرکتی که نشان دهنده ی تفاوت آنها با مردگانی که یک ساعت پیش به خاک سپرده شدند، باشد...
در پایان می توان گفت که اگرچه رمان مانند کوری، رمانی خوب و جذاب نیست اما در زمره ی رمان های بد نیز قرار نمی گیرد. به نظر بنده اگر نمره ی کوری 9 از 10 باشد نمره ی این رمان 6.5 از 10 خواهد بود. رمانی که ارزش خواندن دارد اما ارزش وقت گذاشتن خیر.
مطالب پیشین:
مطلبی دیگر از این انتشارات
از شر پنیر کهنه رها شو!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاپَتیها را چه به انقلاب! + معرفی کتابی از ادوارد سعید
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب بینظیر مغازه خودکشی