شبِ پرستاره

همیشه اسمش را شنیده بودم و آن ماجرای معروفِ گوشِ بریده‌ای که متعلق به یک هنرمند بود. هیچ‌وقت پیگیر دانستن حقیقت قضیه نبودم تا اینکه دو سال پیش، کتابی را خواندم که حالا می‌توانم بگویم جزو بهترین کتاب‌هایی است که خوانده‌ام. اگر قرار باشد فقط یک کتاب را تا آخرین لحظه‌ی زندگی در کتابخانه‌ام نگه دارم بی‌شک "شور زندگی" است. شور زندگی، در عین رعایت ایجازْ به کامل‌ترین شکل ممکن زندگی پرهیاهوی نقاشی در سکوت فرو رفته را بیان می‌کند. از شکستی که برای اولین‌بار در عشق خورد تا تنها تابلویی که در طول زندگی هنری‌اش به‌فروش رسید. از کلمه‌های تند و تلخ منتقدان تا تصویر شیرین و رویاییِ شبِ پرستاره.

ون‌گوگ برای من همیشه تداعی‌کننده‌ی جریان زندگی بوده. تداعی‌کننده‌ی ایستادنْ درست زمانی که انتظارِ شکستن و تسلیم می‌رود. یادآور پیمودن مسیری که به آن علاقه‌مند هستی و تا آخر عمر پای انتخابت ماندن با وجود همه‌ی آسیب‌هایی که در طول این مسیر، وارد می‌شود (یا شاید آسیب‌هایی که وارد می‌کنند!).

شکوهِ هنرش:)
شکوهِ هنرش:)

ون‌گوگ، الهام‌بخش‌ترین فردی بود که در زندگی شناختم و حیف از آن سال‌هایی که شور زندگی را نخوانده بودم! او با صبرِ عجیب و قدرتِ پنهان و شکوهی که در تک‌تک آثارش به‌چشم می‌خورد تأثیری مستقیم بر زندگیِ تاریک من گذاشت تا حدی که بعد از دیدن شب پرستاره انگار زندگی را به رگ‌هایم تزریق می‌کنند.
هیچ‌وقت نفهمیدم گفتن بعضی حرف‌ها را دقیقا باید از کجا شروع کرد؟ اول از خودِ او بگویم یا کتابی که برای او نوشته شده؟ کتابی پر از غم؛ درد؛ موفقیت‌های واهی؛ اشک‌های بی‌صدا، خیالات پرهیاهو و در نهایت مرگی که هنوز هم در آن ابهامی موجود است. از ابهام بیزار بود ولی همیشه زندگی‌اش در ابهام می‌گذشت. ون‌گوگی که عاشق مذهب بود، زندگی کاری با او کرد که حتی منکر وجود هرچه دین و مذهب و خدا شد.


ناگهان متوجه چیزی شد که مدت‌ها بود آن را دریافته بود. تمامی این حرف‌ها در مورد خداوند تنها عذر و بهانه‌ای بچه‌گانه بود. حیله‌هایی از روی استیصال که انسانی تنها و ترسیده در یک شب سرد، تاریک و بی‌انتها، آن‌ها را برای خود زمزمه می‌کند. خدایی وجود نداشت. به‌همین سادگی، خدایی وجود نداشت. تنها چیزی که وجود داشت سرگشتگی و ابهام بود و بس؛ ابهامی رقت‌بار؛ عذاب‌آور؛ ظالم؛ فریب‌کارانه، کور و بی‌پایان.

"بخشی از کتاب شور زندگی"

در اینکه او یک هنرمند بوده شکی نیست ولی سوال اصلی این‌جاست که از هجوم بی‌اندازه‌ی درد به هنر پناه آورده یا وجودش با هنر، پیوند خورده است؟ برای فردی که هنر، بخشی از زندگی‌اش است بی‌شک یک‌چیز مهم است و آن اینکه دیگران چقدر با هنر او مأنوس می‌شوند؟ دقیقا معضلی که ون‌گوگ در تمام سال‌های عمر، درگیرش بود و هیچ‌وقت شاهد یک واکنش مثبت نسبت به آثارش نبود. همین نقدهای بی‌خود و بی‌جهت بود که باعث شد عده‌ای به شیوه‌ی مرگ او هم شک کنند. به اینکه آیا خودش قیدِ وجود را زد یا دیگران، دست به جنایتی زدند که نه‌فقط ونسان بلکه دنیای هنر را عاری از حیات کرد.


دوست‌داشتن خیلی راحت است. تنها کار سخت این است که دوست داشته شوید.
"بخشی از کتاب شور زندگی"

شاید مسیری که حالا انتخاب کرده‌ام را از ون‌گوگ الهام گرفته‌ام. «وارد مسیری شو که به آن علاقه‌مندی و سعی کن صدای بلند نقد دیگران، باعث نشود که صدای درون خودت را نشنوی.» ون‌گوگ، قدم در راهی گذاشت که می‌دانست چه آینده‌ای پیش‌رویش است ولیکن ادامه داد چون از نظر او موفقیت یعنی شجاعانه زندگی‌کردن و بی‌اعتنا به نظرات ویرانگر دیگران بودن. شاید همین ویژگی درونی او بود که من را مجذوب و شیفته‌ی شخصیتِ خود کرد. البته که همین شجاعانه زندگی‌کردن او، کار دستش داد اما هیچ‌وقت اجازه نداد که انتقاد دیگران، مانع هنر و علاقه‌اش شوند.


هیچ‌وقت درمورد هیچ‌چیز نمی‌تونی کاملا مطمئن باشی. فقط باید شجاعتشو داشته باشی تا اون کاری رو که فکر می‌کنی درسته انجام بدی. ممکنه بعدها بفهمی که اشتباه کردی ولی لااقل آن چه را که فکر می‌کردی درسته انجام دادی و این مهمه.
"بخشی از کتاب شور زندگی‌"

ولی در آخر چه می‌شود که او -اویی که درعین وجود دردها و البته اختلال روانی که داشت باز هم مملو از شور زندگی بود- تصمیم به رفتن و نماندن می‌گیرد؟ سوالی که این روزها مدام به آن فکر می‌کنم این است که یک آدم چقدر باید درد کشیده باشد، تا چه اندازه از خودش ناامید شده باشد که تصمیم به نابودکردن کسی بگیرد که تنها حامی، رفیق و همراهش است؟ یک آدم چقدر باید از همه مأیوس شده باشد که قیدِ وجود خودش را بزند و نبودن را انتخاب کند؟ ون‌گوگ، ون‌گوگی که گفتیم از ابهام بیزار بود حتی مرگش هم با ابهامی عجیب آمیخته شده. خودش این تصمیم را گرفت یا کشته شد؟ مسئله این است. اما طبق کتاب شور زندگی، خودش این تصمیم را گرفته و ماشه را در سرِ خود پرتاب کرده‌است.
کاش قبل از آنکه این تصمیم را بگیرد به تنهاییِ شب پرستاره؛ سیب‌زمینی‌خورها؛ گل‌های آفتابگردان و تراس کافه در شبْ بعد از رفتن خودش فکر می‌کرد شاید هیچ‌وقت این تصمیم را نمی‌گرفت.

ترکیب آثار ون‌گوگ -مخصوصا شب پرستاره که عاشقشم- و شازده کوچولو که بهترین منه، یه ترکیب برنده‌‌س:)
ترکیب آثار ون‌گوگ -مخصوصا شب پرستاره که عاشقشم- و شازده کوچولو که بهترین منه، یه ترکیب برنده‌‌س:)


پ.ن: تو گفتی که زیبایی از درد زاده می‌شود، من هم دنباله‌رو حرف تو شدم ونسان! همه‌چیز را مثل تو مدیون درد هستم ونسان، هرآنچه حالا آموخته‌ام؛ هرآنچه که حالا در چنته دارم، هرچیزی که امروز می‌دانم. من از درد زاده شدم ونسان، درست مثل تو اما مانند تو به دردهایم فرصتِ مبدل‌شدن به رنج را نمی‌دهم. من هنوز پر از شور زندگی‌ام، این شور عجیب با هیچ‌چیز فروکش نمی‌شود مگر روزی که بفهمم وارد مسیری شده‌ام که ارتباطی به علاقه‌ام ندارد.
پ.ن۲: حسی که به ون‌گوگ دارم، مثل حسم به داستایفسکیه. نمی‌دونم چرا اما آدمای رنج‌کشیده رو دوست دارم؛ آدمایی که با رنج زاده شدن و از دلِ دردهاشون رشد کردن.

همیشه به عشق🧡

غزاله غفارزاده