فهرست لغات و توضیحات پیرامون برخی از اصطلاحات هگل

negieren, negativ, negative, negativitat

بنا به گفته اینوود، کلماتی که هگل استفاده می‌کند، ممکن است، اول، کاربردی در گفتمان روزمره داشته باشند، و دوم، کاربردی در فیلسوفان پیشین.... اما، او غالباً به کلمه معنایی جدید می‌بخشد.

کلمات مشتق از خانواده negieren از همین دسته از کلمات هستند. به همین دلیل، نمی‌توان برای ترجمه این دسته از کلمات به فارسی از تک عبارت استفاده کرد. برای مثال، ترجمه negativ بسته به متن و جمله متفاوت خواهد بود: منفی، منفعل، سالب، سلبی و ...

برای مثال:

در این‌جا negative و positive صرفاً دو قطب یک تضاد را تشکیل می‌دهند، دو قطبی که وجودشان به این تضاد وابسته است. می‌توان آن‌ها را به ترتیب منفی و مثبت ترجمه کرد.

در مورد خانواده کلمات مشتق از negieren و معنای هگلی آن‌ها، اینوود می‌نویسد:

از اولی، می‌توان فهمید هگل برخلاف کانت، negation را به معنای نفی (یعنی نیست‌ و نابودکردن، صفرکردن) به کار نمی‌برد. از سومی می‌توان فهمید هگل این کلمات را صرفاً برای احکام و گزاره‌ها به کار نمی‌برد. چیزها و مفاهیم نیز خود را negate می‌کنند. و از دومی می‌توان فهمید چیزی که خود را دو مرتبه negate می‌کند، صرفاً به حالت ساده اول بازنمی‌گردد. این چیز به خود باز می‌گردد، اما از آن‌جا که تحولاتی را پشت سر گذاشته، دیگر آن چیز سابق نیست؛ آن رشد کرده است.

در بند 7 اصول فلسفه حق، می‌توان یکی از مواردی را دید که هگل از کلمات negative و negativitat در معنای هگلی‌اش استفاده کرده است.

اول:

دوم، در عبارت:

Der unendlichkeit, als sich auf sich beziehender negativitat

نیزبت (مترجم انگلیسی) این عبارت را چنین ترجمه کرده است:

Infinity as self-referring negativity

من این دو عبارت را چنین ترجمه کردم:

«من خود را در مقامِ سالبِ خود مستقر می‌کند»

«عدم‌تناهی به‌منزله سالبیت خودارجاع»

سالب و سالبیت به چه معناست؟ سلب به معنای محروم‌کردن، گرفتن و جداکردن است. وقتی چیزی را از کسی سلب می‌کنیم، آن کس را از آن چیز محروم می‌کنیم، یا آن چیز را از آن کس می‌گیریم. در این ترجمه، از سالب و سالبیت به این معنا استفاده شده است: محروم‌کننده (جداکننده) و محروم‌کنندگی (جداکنندگی).

با مراجعه به سه بند 5، 6 و 7 می‌توان فهمید چرا سلب (به معنای محروم‌کردن) عبارت مناسبی برای negieren هگل است.

اراده از سه عنصر تشکیل شده است. اولین عنصر، منِ کلی و نامتناهی است، منی که می‌داند قادر است خود را از هر چیز جزئی و نامتناهی جدا کند. از آن‌جا که من کلی و نامتناهی است، پس مستقل و آزاد است، اما به‌نحو فی‌نفسه (در خود و بالقوه). پس، این استقلال و آزادی، استقلال و آزادی حقیقی نیست (چرا که این اراده حتی موجود نیست). اراده برای این‌که حقیقتاً مستقل و آزاد شود، باید در غیر خود حاضر شود (یا موجود شود)، یعنی چیزی جزئی را طلب و خود را محدود کند. اراده برای این‌که استقلال داشته باشد، از استقلال خود دست می‌کشد (به این متن فهرست لغات و توضیحات در مورد برخی از اصطلاحات هگل - من + کتاب (virgool.io) رجوع کنید). اراده خود را از کلیت، آزادی، استقلال و عدم‌تناهی‌اش محروم می‌کند. این مرحله تشخص و یا جزئیت است.

پس، اراده برای این‌که حقیقتاً اراده (آزاد، مستقل، کلی، نامتناهی) باشد، از خود (یعنی از کلیت و عدم‌تناهی، آزادی و استقلال خود) دست می‌کشد. اراده با ارجاع به خود، خود را از خود محروم می‌سازد. این است معنا و مفهوم «سالبیت خودارجاع».

البته، این فقط مرحله اول است. اراده باید دوباره به خود (کلیت و عدم‌تناهی خود) رجوع کند. یعنی اراده برای این‌که آزاد باشد، باید از دو مرحله عبور کند: اراده ابتدا خود را از کلیت خود محروم می‌سازد و خود را متعین می‌کند، و در مرحله دوم، از جزئیت خود دست می‌کشد و به کلی باز می‌گردد. اما، این بازگشت به‌معنای بازگشت به درون خود و دست‌کشیدن از امر جزئی و وضعیت تعین‌یافتگی نیست (چرا که در این صورت، دوباره به‌نحو فی‌نفسه وجود خواهد داشت). اراده باید در وضعیت تعین بماند، یعنی باید خود را در غیر خود محدود کند، اما این کار را به خاطر خود و کلیت و آزادی خود انجام دهد (آزادی در عین وابستگی و یا عدم‌تناهی در عین تناهی).

هگل «عدم‌تناهی به‌منزله سالبیت خودارجاع» را عمیق‌ترین بصیرت تفکر نظری می‌خواند. بنابراین، این چیزی است که خود را در همه چیز نشان می‌دهد. برای مثال، با استفاده از این بصیرت می‌توان چگونگی پدیدآمدن اولین جانداران هوازی را توضیح داد. اولین هوازیان، آبزیانی بودند که از محیط زندگی‌شان محروم شدند؛ حال یا این محرومیت خودخواسته بوده است (چرا که همیشه یک نفر هست که عصیان کند) و یا به دلایل خارجی مجبور به ترک محیط زیست خود شده‌اند. در این مورد، فرقی ندارد جاندار، خود، تصمیم به خروج گرفته و یا مجبور به ترک محیط شده باشد، مسأله این است که یک جاندار به هر دلیلی حاضر شده است خود را از محیط زیست خود محروم سازد. اگر این سلب و محرومیت صورت نمی‌گرفت، حیات از آب خارج نمی‌شد.

Wille, willkur, freiheit

اراده، استبداد، آزادی

اراده آزاد است و عین آزادی است. اما هر انسانی از اراده برخوردار نیست. آزادی خواست و طلبیدن امر کلی است. امر کلی چیزی است که با گذر زمان عوض نمی‌شود. کلی مستقل از خواسته‌ها و امیال جزئی انسان‌هاست. کلی حقیقت دارد و حقانیت آن در طول زمان دگرگون نخواهد شد.

هگل در این بحث، تحت‌تأثیر سقراط و افلاطون قرار دارد. سقراط، در جدال با سوفیست‌ها، معرفت حقیقی را معرفت به امور کلی می‌دانست، اموری که با گذر زمان (با تغییر شرایط) دگرگون نشوند.

هگل نیز آزادی را عمل بر طبق حقایق کلی می‌داند. از نظر او، کسی که تنها به فکر امیال شخصی خود است، مستبد است. هگل آزادی چنین شخصی را آزادیِ استبداد (willkur) می‌داند، نه آزادی حقیقی (اگرچه که از نظر هگل، استبداد نیز مرحله‌ای است لازم در راه رسیدن به آزادی).

می‌توان گفت آزادی مدنظر هگل، همان چیزی است که در سنت خودمان به نام حریت (آزادگی و وارستگی) می‌شناسیم. لغت‌نامه دهخدا در مورد حریت می‌نویسد:

«حریت در اصطلاح عرفا: خارج شدن از بندگی کائنات و قطع تمام علاقات با غیر واجب میباشد، و آن دو درجه دارد: حریت عامه که آزادی از قید شهوات باشد. و حریت خاصه که آزادی از رقیت آداب و رسوم است چه در این مرتبه انسان در تجلی نورالانوار منحل شده و به محاق میرود.»

اما من در ترجمه freiheit از آزادی استفاده می‌کنم. واژه حریت بار معنایی فردی دارد. یک فرد می‌تواند حر و آزاده باشد. ما از این واژه در مورد نهادهای اجتماعی استفاده نمی‌کنیم. و این در حالی است که آزادی هگل، صرفِ آزادیِ فردی نیست. هگل آزادی فردی را وابسته به ساختار کلی جامعه می‌داند. فردی آزاد است که در جامعه‌ای آزاد زندگی می‌کند؛ به عبارت دیگر، از نظر او، نهادهای اجتماعی باید به‌گونه‌ای باشند تا فرد در آن‌ها احساس اجبار نکند. به همین دلیل، آزادی عبارت مناسب‌تری برای freiheit است.

به همین سیاق، استبداد نیز عبارت مناسب‌تری برای willkur است. همان‌طور که ساختارهای سیاسی-اقتصادی-اجتماعی یک جامعه می‌تواند مستبدانه باشد، افراد نیز می‌توانند به‌نحوی مستبدانه عمل کنند.