معرفی کتاب: "آس و پاس در پاریس و لندن"

جدیدا کتابی از جورج اورول رو خوندم که بر خلاف کتابهای مزرعه ی حیوانات و 1984 از شهرت چندانی در میان آثار این نویسنده ی سرشناس، برخوردار نیست اما به گواه طرفداراش، این کتاب رو خواندنی ترین اثر جورج اورول دونستند.

? کتاب آس و پاس در پاریس و لندن اولین کتاب منتشر شده از این نویسنده هستش که سرگذشت خودش رو از سالهای سخت و دردناک زندگی در شهرهای پاریس و لندن شرح داده.

✍ قلم زیبا و دلنشین نویسنده و شرح ساده و گویای آنچه بر روزگارش گذشته، آدم رو عاشق خوندن این سرگذشت نامه میکنه. سادگی در بیان و شیرینی لحن تفسیر اتفاقات روزمره و همچین وارد کردن شخصیت هایی در داستان که هر کدوم برای خودشون قصه ای دارن، از ویژگی هایی که باعث شدش من بشخصه از خوندن این کتاب لذت ببرم.

جورج اورول تو این کتاب از نهایت فقر و نداری خودش میگه و یجاهایی اینقدر از گرسنگی و نداشتن غذا میگه که حتی آدم گرسنه میشه ولی دلش نمیاد چیزی بره بخوره???

برش هایی از کتاب:

اولین برخوردتان با فقر یکسره عجیب و غریب است...
کشف می کنید که گرسنه بودن یعنی چه. در حالی که شکمتان پر از نان و مارگارین است، می روید بیرون و به پنجره های مغازه ها نگاه می کنید. هرجا که می روید، توده های عظیم و بی حساب غذا به شما توهین می کنند...
ملالی را که بخش جدایی ناپذیر فقر است کشف می کنید؛ زمان هایی که هیچ کاری ندارید بکنید و چون غذا نخورده اید، سرتان را هم نمی توانید به چیزی گرم کنید.
این که ببینی بالاخره پاک و مفلس و آس و پاس شده ای یک جور حس آرامش، و حتی لذت، به آدم می دهد. بارها و بارها از بدبختی حرف زده اید؛ حالا بفرمایید، این هم بدبختی...

همانطور که گفتم تو این کتاب، اورول از زندگی فلاکت بار خودش حرف میزنه و از بیکاری و گرسنگیش و اینقدر گویا از رنجی که کشیده صحبت میکنه که میتونید اونها رو احساس کنید. اورول از کارهای مشقت بار و سنگینی که تو شهر پاریس مجبور بوده انجام بده و همچین از دوستان و همکارانش و فقری که همگی دچارش بودن، با نثری زیبا، داستانی خوندنی رو خلق کرده.

پول من کم کم آب می شد- هشت فرانک، چهار فرانک، یک فرانک، بیست و پنج سانتیم... و بیست و پنج سانتیم به هیچ دردی نمی خورد، چون فقط با آن می شد روزنامه خرید. چندین روز نان خالی خوردیم و بعد از آن دو روز و نیم هیچی نداشتم که بخورم. تجربه افتضاحی بود.
ساعت کاری از هفت صبح بود تا دو بعدازظهر دوباره از پنج بعدازظهر تا نُه شب، یعنی یازده ساعت. اما روزهایی که ظرف های سالن غذاخوری را می شستم، ساعت کاری ام چهارده ساعت بود. با معیارهای عادی ظرفشویی در پاریس، این ساعت کاری فوق العاده کوتاه است. تنها دشواری کار گرما و خفگی وحشتناک این زیرزمین های پیچ در پیچ بود.

یکی از چیزهای جالب این کتاب، شرح اورول از اوضاع هتل و رستورانهای شیک و پر زرق و برق پاریس هستش که بنظرم خیلی قشنگ اونارو توصیف میکنه:

حس جالبی بود که نگاهی به آن ظرفشویی چرک کوچک بیندازی و فکر کنی بین آن اتاق و سالن غذاخوری فقط یک در دولنگه فاصله است. آن سوی در، مشتری ها پشت میزهای باشکوهشان نشسته بودند (رومیزی های تمیز، گلدان ها، آیینه ها و قرنیزهای طلا کاری شده و فرشته های نقاشی شده بر دیوارها) و این سوی در، تنها چند متر این طرف تر، ما غرق در کثافتی مشمئز کننده...
ده دوازده پیشخدمت که کت هایشان را درآورده بودند و زیر بغل های عرق کرده شان پیدا بود، دور میز نشسته بودند و سالاد درست میکردند و شستشان را در ظرف های خامه فرو می بردند. اتاق بوی کثافت می داد، مخلوطی از بوی غذا و عرق.

?? واقعا آدم تا از چیزهای دم دستی و معمولی که تو زندگیش داره دور نشه، نمیتونه قدر اونا رو بدونه؛ مثل همین که غذایی برای خوردن داره و یا زمانی که بتونه راحت و بی دغدغه بخوابه؛ آدم وقتی همین چیزهای ساده ی زندگی رو از دست میده متوجه میشه که چقدر زندگی ارزشمندی داشته و قدر ندونسته؛ مثه آدمی که مریض میشه و میره رو تخت بیمارستان، نه غذای درستی میتونه بخوره و نه خواب راحتی داره.

کار کردن در هتل ارزش واقعی خواب را به من نشان داد، همانطور که گرسنگی کشیدن ارزش واقعی غذا را نشان داده بود. خواب برایم دیگر یک ضرورت فیزیکی صرف نبود، یک جور شهوترانی بود، یک جور عیاشی، نه فقط رفع خستگی.

اورول از پاریس به لندن میره و اونجا اوضاعش از پاریس هم بدتر میشه و به یه فقیرِ بیکارِ و خیابان خوابِ کامل تبدیل میشه که کارش میشه رفتن به گرمخانه هایی که شهرداری لندن برای خیابان خوابها در نظر گرفتن. شرح حال قسمت پاریس رو بیشتر از قسمت لندن دوس داشتم و تو قسمت لندن کمی آب و تاب ماجراهای نویسنده میخوابه و کمی خسته کننده میشه هرچن که اورول با تعریف کردن شرح ماجرای افرادی که تو جریان زندگیش قرار گرفتن، نمیذاره خواننده از خوندن کتاب خسته بشه.

صحنه ی حمام به غایت مشمئز کننده بود. پنجاه مرد کثیف و لخت مادرزاد به هم تنه می زدند، آن هم در اتاقی که شش متر در شش متر بود و فقط تو تا وان و دو تا حوله ی نازک برا کلشان وجود داشت. بوی بد آن پاهای کثیف را هرگز فراموش نمی کنم.

در ضمن کتابی که من خوندم رو نشر ماهی با ترجمه ی خوب و روان آقای بهمن دارلشفایی منتشر کرده.