youth is wasted on the young
کتاب زیبا صدایم کن: کتابی که زیباست!
سلام.

چند روز پیش که با یکی از دوستام حرف میزدم، ازم خواست که بهش یه کتاب معرفی کنم که هم جالب باشه، هم ایرانی نباشه و هم برای رده ی سنی بزرگسال باشه. چنان هم روی جمله ی آخرش تاکید می کرد که انگار یه متن مقدسه. وقتی با تعجب ازش پرسیدم که چرا نوجوان نمیخوای؟ گفت که نوجوانا کتاب به درد بخور ندارن. هر چی که هست برای بزرگسالاست!
راستش این چند وقته که توی ویرگول بودم، پست های معرفی و نقد کتاب زیادی دیدم. خیلی هاشون واقعا عالی بودن و چند تا از بهترین کتابایی که خوندم بابت همین معرفی ها بوده؛ اما چیزی که من ندیدم یا خیلی کم و معدود دیدم، معرفی کتاب خوب برای نوجوانانه (این همه کاربر نوجوان هست یعنی یکی نیست کتابای نوجوانا رو معرفی کنه؟). کتاب برای نوجوانا یعنی کتابی که مختص نوجوانا نوشته شده باشه. یعنی روش زده باشه رده سنی ج یا د.
بیشتر دوستام، ترجیح میدن کتابای بزرگسال (منظورم کتابای برای بیست سال به بالاست) رو بخونن. خود منم تازگی ها خیلی به کتابای بزرگسال سرک می کشم و نمیگم بده چون بعضی کتابا هستن که سن نمی شناسن، هر کی بخونه با توجه به موقعیت و میزان فهمی که از جهان و زندگی که داره از اون کتاب لذت می بره اما یه سری از کتابا، واقعا خوندنش برای این سن نیست (از اینکه ممکنه بعضی کتابا حتی بهشون [بهمون] صدمه بزنه فاکتور می گیرم!) و اگه یه نوجوان بره دنبال کتابی که برای فهمیدنش باید حداقل به یه پختگی نسبی رسیده باشه، هر چقدر هم که شاهکار باشه خب طبیعیه که اون رو نمی فهمه!
بدین گونه بود که با دیدن این شرایط تصمیم گرفتم تا چند تا از کتابای خوبی که برای این رده ی سنی هست رو معرفی کنم، تا کسانی که نوجوانن، پدر و مادر هایی که مشکل تهیه ی کتاب برای فرزندان نوجوانشون رو دارن و یا کسایی که میخوان به حال و هوای قدیما سری بزنن با این کتاب های زیبا آشنا بشن.
و به عنوان موخره باید بگم که یکی از ویژگی های مثبت کتابای نوجوان ها، اینه که تقریبا برای همه ی رده ی سنی ها مناسبه. یعنی از یه کتاب خوب (تاکید می کنم که یه کتاب خوب!!!) نوجوان هم یه پیرمرد نود ساله لذت می بره، هم یه دختر نوزده ساله و هم یک پدر دغدغه مند سی و نه ساله :)
پس خیالتون تخت باشه که با این کتاب، حوصلتون سر نمیره!
شما فکر کن که نویسنده باشی، ایرانی هم باشی و خیلی از هم وطنانت ارزش چندانی برای داستان هایت قائل نباشند و آن وقت تو برای نوجوان های این مرز و بوم داستان بنویسی! عجب مصیبت عظمایی! عجب بلای شومی! اما فرهاد خان، از نوع حسن زاده اش به نفرین پدر و مادر دچار نشده یا بختش گره نخورده تا الکی الکی برای نوجوان ها داستان بنویسد. بلکه او با چنان ظرافت و با چنان زیبایی، زیبا صدایم کن را نوشته که تو بعد از خواندن این کتاب ذهنت درگیرش می شود و از بازجذب فکری قسمت های بکرش لذت می بری.
این کتاب در صد و نود و سه صفحه نوشته و توسط انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان چاپ شده است. شما میتوانید با قیمت دو بسته چیپس مزمز نمکی آن را خریداری کنید. همین طور اگر شما نمیخواهید پول دو بسته چیپس را خرج یک کتاب نوجوان کنید، میتوانید با دادن پول یک بسته چیپس مزمز نمکی نسخه ی پی دی اف کتاب را از اپلیکیشن طاقچه تهیه کنید و با باقی مانده ی پولتان یک بسته چیپس دیگر بخرید و موقع خواندن این کتاب بزنید بر بدن!
اسم کتاب زیبا صدایم کن است و اول از همه این اسم کتاب است که ما را درگیر می کند. آیا باید آن را یک سره به صورت زیبا صدایم کن خواند یا باید گفت زیبا، صدایم کن؟ شاید بگویید فرقی نمی کند و... اما فرق می کند. خیلی فرق می کند. ترجمه ی جمله ی اول می شود که لطفا اسم من را زیبا بیان کن-صدا کن؛ اما ترجمه ی جمله ی بعدی می شود (دخترم) زیبا لطفا من را صدا کن. قاعدتا انگار که جمله ی اول درست تر است چون روی جلد عینا همین جمله نوشته شده است، اما وقتی وارد کتاب می شویم انگار که این جمله یک کنایه است. یک جمله ی دو پهلو به زیبا و پدرش.
داستان این کتاب درباره ی زیباست. پدر زیبا در تیمارستان _زیبا دوست دارد بگوید بیمارستان_ بستری است. بیست و پنج آبان تولد زیباست. پدرش از تیمارستان به او زنگ میزند. پدری که خودش دست کمی از فیلسوف ها ندارد:
گفت:« تو میدونی آدمای دنیا چند دسته ان؟» گفتم:«نه» دو تا از انگشت هایش را بالا گرفت و گفت:«دو دسته. اونایی فکر می کنن دیوونه هستن و اونایی که فکر میکنن دیوونه نیستن. در حالی که همه دیوونه هستن.»
پدر زیبا تولد زیبا را به یاد دارد و میخواهد برای جبران کاری که در گذشته کرده هر روز تولد زیبا را برای او به یاد ماندنی باشد برای همین از او میخواهد که یک طناب و چهار تا آب میوه بیآورد تا او بتواند نقشه ی فرارش را عملی کند. آبمیوه ها هم حتما باید از آنهایی باشند که پاکتی اند و یک نی بغلشان دارند و بعد با همکاری زیبا، پدرش از تیمارستان فرار می کند:
گفتم: «موتورشو دزدیدی؟»
گفت: «تو فکر می کنی من دزدم؟ دزدی کار کثیفیه. به جون خودم قرض گرفتم.» یواش نیشگونش گرفتم و گفتم: «قرض گرفتی و اونم داد؟»
گفت: «سگ کی باشه که نده؟ دوستی واسه همین روزها خوبه دیگه.» نه کارت مال ما بود و نه موتور.هیچی نگفتم و سرم را پایین انداختم. دوست نداشتم بازی امروزمان خراب شود.
خودش گفت: «ناراحت نشو. قرض گرفتم.» سرم را بالا و پایین کردم یعنی باشه، تو درست می گی.
گفت: «قرض گرفتم جون زیبا. باورت نمی شه؟ باور کن، به جون خودم.» داشت گریه اش می گرفت. اشک تو چشم هاش سُر می خورد و می خواست من باور کنم. من هم باور کردم.
گفتم: «باشه بابا. بهش پس می دی می دونم. حالا بریم کفاشی. هم خودت کفش می خوای، هم من. می شه جای کفش یه پوتین واسه ام بخری؟ از این ساق بلندا. آخه تا حالا نداشتم.» گفت: «معلومه که می خرم. سگ کی باشم نخرم؟» و رفتیم تو مغازه. اولین چیزی که پرسید این بود«آقا شما کارت خوان هم دارین؟» معلومه که داشت.
پدر زیبا مبتلا به جنون ادواری است. در اصل یک ساعت حالش خوب است و یک ساعت نیست. از این روست که گذراندن یک ساعت با او آن هم در محیطی که محرک های احساسی بسیار زیاد است کاری خطرناک است چه برسد به گذراندن یک روز! اما زیبا این کار را می کند _هرچند واقعا می ترسد_ اما او مثل بچه های دیگر در خوابگاه نیست که بخواهد به محض دیدن پدرش کله اش را بکند یا یک تف آبدار توی صورتش بکند. نه. او پدرش را دوست دارد. هر چند که شاید از دستش دلخور باشد، شاید خیلی وقت ها از او بترسد و حتی به صورت تئوری اکثر این قضایا تقصیر پدرش باشد، اما با همه ی اینها او واقعا پدرش را دوست دارد:
راهمان را کج کرديم و از تو خیابان ولیعصر رفتیم بالا و بعد پيچیديم تو پیاده رو.
پرسیدم: «اون جا به منم فکر می کردی؟»
گفت: «خیلی، زیاد، همیشه...»
ساکت شد و نوک دماغش را خاراند و تارهای سبیلش را کند. از جوابش سر درنمی آوردم.
گفتم: «همیشه چی؟»
گفت: «هر بار گریه ام می گرفت، تو می اومدی جلوی چشمم.» گفتم: «واقعنی؟ چرا من؟»
گفت: «آخه... همه کس من تویی. می فهمی زیبا، دخترکم؟»
دست انداختم دور کمرش و سرم را چسباندم به بازوش. قدم هامان یک اندازه بود. برگ ها زیر پامان خش خشی نرم داشتند. می خواستم بپرسم چرا حالمو نمی پرسیدی و نمی گفتی زیبا روز و شبش چه طور می گذره. نشد بپرسم. نمی شد.
هر چند که دنیای درون کتاب مثل شکلات تلخ هفتاد درصد است، اما پایان کتاب سبک و روان است. شیرینی پایان داستان چندین درصد از تلخی شکلات داستان را می کاهد. فرهاد حسن زاده در این کتاب، کاری بس شاق انجام داده. او خودش را جای یک دختر (آن هم از نوع نوجوان) گذاشته و از زبان او این داستان را به بهترین نحوه روایت کرده، آن هم نه هر دختر نوجوانی، دختری که پدرش به عنوان یه دیوانه در تیمارستان است، گرفتار ناپدری ناجوری شده، از خانه فرار کرده، مدتی در خیابان بوده و حتی مجبور شده که دزدی بکند. او طوری این فضا را خلق کرده که ما آن را باور می کنیم و با زیبا و اتفاقآتی که در این روز برایش می افتد ناراحت و خوشحال می شویم. در بعضی از نقاط کتاب، نویسنده کلاف داستان را در هم می پیچاند و بعد از مدتی خودش ماهرانه آن را باز می کند و اینجاست که می شود با افتخار گفت: یه نویسنده ی ایرانی، از نوع نویسنده ی رمان های نوجوان!
از این کتاب نوجوانان بین 12 تا 16 سال بیشتر از هر افراد دیگری لذت خواهند برد، اما اگر در این رنج سنی هم نیستید نگران نباشید. این کتاب ارزش کمی وقت گذاشتن را دارد :)
سال نوی همگی مبارک باشه. امیدوارم که امسال سال خوب و پر از برکت برای هر آدمی روی زمین باشه به چیزهایی که میخواین و صلاحتونه برسین.
خیلی خوشحال میشم که برای بهتر شدن نوشته هام، من رو با نقدها و نظراتتون یاری کنید. حتی اگه خواستین فقط حسی که نسبت به این متن رو گرفتین به من بگین، بنده بسی کیف میکنم!
و اگه قرار باشه از عدد 1 تا 20 به این متن نمره بدید، چه عددی رو انتخاب میکنید؟ با ذکر دلیل در صورت اختیار.
ارادتمند یک صحرای زیبا...
1401/1/2
دو پست قبلی من:
مطلبی دیگر از این انتشارات
سقوط آلبرکامو.
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه کتاب اثر مرکب نوشته دارن هاردی
مطلبی دیگر از این انتشارات
پول و دیگر هیچ، رمانی در باب مبارزه ی پول و عشق