youth is wasted on the young
هستی نیست شده (6)
سلام.
برای اینکه بهتر در روند داستان قرار بگیرید، لطفا قسمت های قبل را مطالعه کنید:
دیگه نمیخوام تنهایی این بار رو به دوش بکشم. این بار بین مایی که زنده بودیم و زندگی می کردیم پخش شد. این رنج توی همه ی لحظه ها متبلور شد و این انصاف نیست. این انصاف نیست که این رنج رو فقط ما بکشیم. درسته. ما هم مقصر بودیم، اما تا شصت درصد. چهل درصد باقیش با خودت بود. اگه ما با تو بد رفتار کردیم؛ اگه پدرت نتونست اون طوری که باید برات پدری بکنه و نتونست کار درست رو تشخیص بده، اگه هدیه به تو بی تفاوت بود، اگه مادرت دیر جنبید و بعدش هم از پس پدرت بر نیومد، اگه من دوست خوبی برات نبودم و اون جایی که باید جلوت درنیومدم و همیشه، همیشه ی همیشه تابع تو بودم، اگه تارا کمر به بدبخت کردن تو بسته بود _حتی ندونسته_ و هر آن داشت تو رو با یه رنگی بزک می کرد؛ خب در مقابل تو هم عقل داشتی. فکر و اراده داشتی. تو نیرو داشتی. میتونستی افسار زندگیت رو به دست خودت بگیری اما خودت نخواستی. یادته چند روز قبل از اینکه اون اتفاق برات بیفته به من و تارا چی گفتی؟
_ شما من رو به این روز انداختین! هر کاری کنم و هر اتفاقی برام بیوفته شما مقصرین.
اون موقع جوابتو ندادم، نمیدونستم که چی باید بهت بگم. فکر میکردم حرفت درسته.
اما الان میدونم.
همین طور که ما مقصر بودیم خود تو هم مقصر بودی. این زندگی خودت بود. تاثیر پذیر از تصمیمات دیگران اما بازهم زندگی خود خودت. تو فقط تقصیرها رو به گردن دیگران انداختی، بعد خودت هر کاری که میخواستی کردی و نتایج رنج آوری رو به بار آوردی، خودت رفتی و باعث رنج ما شدی. این رنج رو تو به ما دادی! چطور میتونستی خودت توش نقشی نداشته باشی؟
از اون ور تو خبری ندارم. نمیدونم که حالت چطوره و آیا اوضاعت خوبه یا نه. مسلما من باید تا آخر عمرم تاوان سکوتی که کردم، تاوان نگفتن چیزهایی که باید می گفتم رو پس بدم، نمیدونم چجوری اما مطمئنم که نمیتونم از زیرش دربرم اما تو باید رنج هایی که مربوط به من نیست رو کم کنی. من فقط خسته ام. من فقط از این رنج خسته ام. همین.
همه چی تا اواسط آبان خوب بود. نه بین من و تو. بین تو و فرزاد. می رفتین. می اومدین. می گشتین. فرزاد برات سورپریز های مختلفی میذاشت. آهنگ های مختلفی که برای تو خونده بود. عشق می کردی. چشمات برق میزد! چی از این مهم تر؟ اوضاعت توی مدرسه اما بهتر که نشد هیچ، بدتر هم شد. مشکلاتت با معلم ها خیلی بود. نفرستادن تکلیف ها، سفید دادن امتحان ها، بی حواسی سر کلاس و هزار جور مشکل دیگه. همه ی زندگیت شده بود فرزاد. فرزاد. فرزاد.
دیگه این وسط جایی برای مدرسه و خانواده باقی می موند؟
معلم ها من رو واسطه قرار میدادن که باهات درباره ی درس صحبت کنم، اگه مشکلی داری حلش کنم و یا ازم می پرسیدن که چرا انقدر فروزش افت پیدا کرده؟ انگار که من مسئول تو بودم، من هم مستاصل سر بالا مینداختم وسعی می کردم از دستشون در برم. ما بعد از اون دعوا با هم حرف نمی زدیم.
چند بار هم خودت رو به مریضی زدی و مدرسه نرفتی. پدرت متوجه نشد، اما مادرت چرا. از مدرسه بهش زنگ زدن و اون استثنائن جوابشونو داد و وقتی فهمید که مدرسه نرفتی، خب داشت به مرز سکته می رسید. مادرت از اونجا شک کرد. میدونست که با تارا سر و سری داری، اما مدرسه گفته بود که تارا سر کلاس حضور داره. همون موقع کارش رو ول کرد و راه افتاد سمت خونه. را شم قوی ای دارن. وقتی مادرت رسید خونه، با فرزاد رفته بودی بیرون. تاریخ دقیق اون روز بیست و سه آبان بود. مادرت زنگ زد مدرسه و خواست با من صحبت کنه، من رو از کلاس کشیدن بیرون. گوشی رو گرفتم. مادرت نمیذاشت من حرف بزنم. مثل یه بازجو فقط سوال می پرسید.
هستی کجاست؟ چرا هستی مدرسه نرفته؟ چرا جواب منو نمیدی؟ هستی داره چه غلطی میکنه اونجا؟ تو هم کمکش می کنی؟ آره؟ جواب من رو بده!
قلبم فشرده شده بود. نمی دونستم کجایی اما حدس زدنش کار مشکلی نبود. می تونستم با دو کلمه تو رو لو بدم اما ندادم. این کار رو نکردم. به غلط اما یه بارقه ی امیدی داشتم که برات اتفاقی نمی افته. که این قضیه به خوبی و خوشی ختم به خیر میشه. اشتباه کردم. باید دهن لقی می کردم. باید تو رو لو میدادم. باید فرزاد رو لو میدادم. اون لحظه لحظه ی مهمی بود. تمام این یه سال بهش فکر می کردم. اگه اون موقع تو رو لو میدادم، شاید مادرت نمیذاشت یه مدت مدرسه بری. شاید توی خونه حبست می کرد. شاید خیلی چیزها رو ازت می گرفت و شاید دیگه به خاطر این کارم تا آخر عمرت باهام حرف نمی زدی، اما همه ی اینا بهتر از مردنه. بهتر از نیست بودنه.
در جواب تمام سوالای مادرت، فقط گفتم نمیدونم که کجایی. به دروغ یه دوست خیالی برات ساختم و گفتم ممکنه با نازنین رفته باشی خرید.
نازنین کیه؟ دقیق نمی شناسمش. از دوست های تاراست.
کجا رفتن؟ نمیدونم.
مادرت قطع کرد.
هزارآن بار آرزو کردم تا برگردم و حقیقت رو بگم. اما چیزهای از دست رفته بر نمیگردن.
بعد از اینکه از لو رفتن حتمی نجاتت داده بودم، دیگه با غیض نگام نمی کردی. منم سعی می کردم کمتر به پر و بالت بپیچم. پس این طور شد که بعد از امتحان شیمی _به عنوان اولین امتحان ترم_ با هم سمت مکان قرار تو با فرزاد _آب میوه فروشی سیما_ راه افتادیم. با تارا درباره ی جدیدترین نوع گوشی و اینکه ناظم ازدواج کرده یا نه با هم حرف میزدین و من هم ساکت پشت سرتون می اومدم. به آب میوه فروشی که رسیدیم، فرزاد اونجا نبود و از اونجایی که همیشه زودتر از تو می رسید، به یک دقیقه نرسیده بیست بار به فرزاد زنگ زدی. رنگت مثل گچ سفید شده بود. داشتی تمام انواع مرگ رو برای فرزاد متصور می شدی؛ احتمال اینکه مار کبرا نیشش زده باشه و الان توی یه کوچه در حال مرگ باشه رو هم در نظر می گرفتی اما فکر نمی کردی که ممکنه فرزاد خان برای اجابت مزاج به دستشویی تشریف برده باشن.
بعد از حدود یک ساعت در حالیکه در آستانه ی ایست قلبی بودی، چشمات از شدت گریه پف کرده بود و ما هم مجبور شده بودیم چند بار برات آب میوه سفارش بدیم تا قندت سرجاش بیاد و جواب حالتون خوبه خامم های فروشنده رو هم بدیم، فرزاد بهت پیام داد.
من جایی کار دارم. بهم زنگ نزن.
همین.
هستی رو به زور به خونه بردیم.
بعدها فهمیدم که بعد از قضیه آب میوه فروشی تو با فرزاد قهر کرده بودی اما فرزاد مثل قدیم دیگه نازت رو نمی کشید. انگار دیکه بهش اهمیتی نمی داد. تارا بهت دلداری میداد. حرف از اینکه حتما توی کارش مشکلی هست. شاید درس های دانشگاهش زیاد شدن. شاید می خواد سورپرایزت کنه. اما فرزاد بدتر شد. هر روز کمتر از روزهای قبل بهت زنگ میزد. هر روز کمتر از قبل بهت پیام میداد و اصلا نمیخواست که با هم بیرون برین. تو هنوز امید داشتی اما فرزاد برات یه واسطه فرستاد که یه چیزی بهت بگه. تا به الان نفهمیدم این واسطه چی بهت گفته بود. اما هر چی هوش و حواس برات باقی مونده بود با حرف های واسطه از سرت پرید. توی عالم دیگه ای سیر می کردی. همه ی امتحانات رو گند زدی. وقتی کسی صدات می کرد متوجه نمی شدی. زیر چشمات گود افتاده بود. لاغر شده بودی. پوستت به زردی می زد. استرس داشتی. اضطراب داشتی. می دیدم که ناخن هات جویده شدن. عادت بچگی هات برگشته بود. کم غذا میخوردی. اشکت دم مشکت بود. گریه. گریه. گریه.
نابودی پیوسته.
برزخ به تمام معنا.
و بعد، این حواس پرتت کار دستت داد. یادت رفته بود گوشی ات رو خاموش کنی و مادرت سلفی خودت و فرزاد رو توی گوشی ات دید. دقیق نمیدونم، اما میتونم حدس بزنم مادرت این سلفی رو چجوری دید. میتونم بگم که داشتی گوشی رو چک می کردی و یاد یه چیزی افتادی و رفتی توی اتاقت تا اون چیز رو پیدا کنی و مادرت هم گوشی بازت رو برداشته و تو حتی متوجه نبود گوشی ات نشدی. مادرت شوکه شده بود. نمیتونست باور کنه، اما چاره ای نداشت. همه ی مشکلاتت با این عکس معنی پیدا میکرد. پس مجبور بود که باور کنه. مادرت پدرت رو در جریان گذاشت و جلسه ای برای رسیدگی به این کار تو برگزار شد. مادرت، پدرت، تو و هدیه.
اینها رو هدیه برام تعریف کرد. شب بعد از مراسم هفتمت. روی میز ناهارخوری نشسته بود و قرص های ضدافسردگی مامانت دستش بود. چشم هاش سرخ بود.
میگفت مادرت آشفته بود. شوک بدی بهش وارد شده بود، البته مادرت مشکلی با اصل دوست پسر نداشت، مشکل اصلی سن فرزاد بود. فرزاد همسن هدیه بود. ده سال اختلاف. مادرت این رو نمیتونست تحمل کنه. حاضر بود با یه پسر ریقوی دراز... دوست باشی، اما فرزاد نه. همین ها رو هم بهت گفت. آخ هستی. حتی همون موقع هم از فرزاد دفاع کرده بودی. گارد گرفته بودی. دعوا کرده بودی. مادرت یه طرف و تو هم یه طرف. هدیه بی طرف بود. براش فرقی نمیکرد. گفت که فکر میکردم به من ربطی نداره. به من چه؟ پس وقتش رو نذاشته بود روی این موضوع. اون مشکلات خودش رو داشت.
پدرت باید حرف آخر و میزد.
پدرت فقط گفته بود: هر چیزی که باعث بشه درسات عالی باشه رو میتونی نگه دآری. اگه این پسره باعث بشه این نمره های گند جاشو به نمره های بهتری بده من باهاش مشکلی ندارم و بعد رفته بود که به تماس دکتر فلانی جوآب بده. مادرت می ترسید. مادرت حسش میکرد. هدیه می گفت که بعد از این حرکت پدرت، همون جا التماست کرده بود که فرزاد رو ول کنی. التماس. اما تو گوش نکردی. تو حرف مادرت رو قبول نداشتی حتی با اینکه فرزاد همچین رفتارایی باهات داشت.
آخ هستی. چرا ما بچه ها هیچ وقت به بزرگتر ها اعتماد نمی کنیم؟
من رو به روی سنگ قبر مشکیت نشستم. خودم رو بغل کردم. حالم خوش نیست. حس مرگ دارم. توی یه سال پیش، هر روز من سی ام دی بوده. هر روز این استرس رو داشتم. هر روز مردم و زنده شدم. مثل سی ام دی سال پیش. مضرب سه!
سی ام دی، روز بعد از جلسه و التماس های مادرت، مانتوی خاکستری پوشیده بودی با گلدوزی های قرمز. صبح، ساعت هشت و سی دقیقه دم مدرسه. امتحان آخر بود. امتحان فیزیک. وقتی از ماشین هدیه پیاده شدی، دیدمت. در حالی که زیر چشمات از همیشه گود تر بود. دیگه از اون برق چشم های عسلیت خبری نبود. چشمات مثل چاله ی مرگ می موند. مثل کاغذی می موندی که با هر نسیم ملایمی احتمال افتادنش هست. هدیه دور زد و رفت. اومدی سمتم. تارا هم سمت راستم بود. آستین فرمم رو گرفتی. لب های ترک خورده ات رو از هم باز کردی و گفتی: من باید فرزاد رو ببینم.
حالت خوب نبود. فکر کردم تب داری. خواستم دستم رو بذارم روی پیشونی ات که شونه هامو گرفتی. تکونم دادی. تکرار کردی: من باید امروز فرزاد رو ببینم.
گفتم: هستی بیا بریم امتحان رو بدیم، بعد با هم میریم پیش...
بیش تر از قبل تکونم دادی.
_ فقط میخوام بینیم که هنوز دوستم داره یا نه. فقط میخوام بدونم. میخوام از خودش بپرسم.
داشتی اشک می ریختی. باید میگفتم نه. باید نابودت می کردم. باید بهت میگفتم که از کارهای فرزاد معلومه که ازت خسته شده. که دیگه حوصله ات رو نداره، باور کن میخواستم بهت بگم، اما یادته که تارا چی گفت. قبول کرد. گفت تو حق اینو داری که بدونی. آروم شدی. نهر روان روی گونه هات خشک شد. خندیدی. تارا رو بغل کردی. تآرا گفت: تا ساعت ده و نیم که موقع امتحانه باید برگردی، حواست باشه نباید دیر کنی. تا اون موقع ما یه بهانه ای برای نبودنت می چینیم.
هستی خندید: قول میدم تا ده اینجا باشم. مرسی تآرا. مرسی.
کیفت رو روی دوشت محکم کردی. یه نگاه بهم انداختی. نمی دونستم نگرانی توی چشم های منو چی تعبیر کردی، بعد برگشتی و با سرعت به سمت خیابون دویدی. مثل یه کبوتر خاکستری. یه قمری مظلوم. یه پرنده ای که هیچی از رسم دنیا نمیدونه.
تارا رفت. اما من تا لحظه ی آخر داشتم نگاهت میکردم. فکر میکردم با قلبی شکسته بر میگردی. اما فکر نمیکردم که بمیری. آره! من. فکر. نمیکردم. بمیری. من فکر نمی کردم. تو خودت هم فکر نمیکردی که اجلت انقدر زود سر برسه. که انقدر زود بمیری. اگه غیر از این بود انقدر مطمئن به ما قول نمیدادی که قبل از امتحان برگردی.
روی قبر های قبرستون دراز میکشم. طاق باز. به این فکر میکنم که اون روز، ساعت از ده هم گذشت اما تو نرسیدی و من گیر کرده روی برگه ی امتحان موندم و موندم. چشم هام رو توی کاسه ی دستام پنهان کردم. آرزو کردم که زمان برگرده عقب. از تمام دنیا خواهش کردم که هستی حالش خوب باشه. به حماقت خودم هزاران بار لعنت فرستادم. تارای بی خیال رو دیدم که داشت برای حل سوال ها سر مدادش رو می جوید. از خدا خواهش کردم. بهش قول دادم که هر چی نماز قضا داشتم رو بخونم، بدون اداهای مختلف به شرط اینکه هستی سالم باشه. گریه کردم. ورقه ام رو به یه معجون خیس تبدیل کردم و بعد دستی روی شونه ام حس کردم. دیدم که سر همه ی بچه ها به سمت من برگشته.
فکر کردم مراقب امتحان میخواد مواخذه ام کنه. اما وقتی سرم رو بالا آوردم، مدیر و ناظم رو دیدم که با چشم های خیس نگاهم می کردن. دست ناظم مچ تارا رو گرفته بود. چشم های تارا که زودتر برگه اش رو داده بود وحشت زده بود. قسم میخورم که همون جا فهمیدم چی شده.
روی سنگ های قبرستون، دراز کشیده، دستم رو بالا می برم. به نور رد شده از لای انگشتام نگاه میکنم. به اشک هایی که به سمت گوشام میره توجه نمیکنم.
چجوری با این غم کنار میاین؟ چجوری به زندگی تون ادامه میدین؟ چرا نمی میرین؟ چرا زنده این؟
دستم رو مشت میکنم. پس عشق چی شد؟ عشق واقعی؟ چطور ممکنه همه ی مفاهیم این پدیده رو توجیه کنن اما هیچ کس نتونه اون رو درست توضیح بده؟ اصلا عشق توضیح دادنیه؟
به مرگ فکر میکنم. به خودکشی. به هستی و به نیستی.
مانتوی خاکستری ام رو مرتب می کنم. به صورتم دست می کشم. نباید انقدر بد به نظر بیام. به اون طرف خیابون نگاه میکنم. میدونم که فرزاد اونجاست. توی کافه. نفس عمیق می کشم. به قولی که به تارا دآدم فکر میکنم. باید قبل از ساعت ده و نیم مدرسه باشم. به ساعتم نگاه میکنم. دیر نمیشه. می رسم. توی دوربین گوشی لبخندهای مختلفم رو امتحان میکنم. همین خوبه! باید حساب شده پیش برم. شاید تارا راست بگه. شاید مشکلی برای فرزاد پیش اومده باشه، کار، دانشگاه، پول... هر چیزی ممکنه. نباید انقدر زود خودم رو ببازم. اون من رو دوست داره. من میدونم که اون من رو دوست داره. اگه من نتونم اونو بشناسم کی میتونه اونو بشناسه؟ من یه سال باهاش بودم.
به سمت چپ خیابون نگاه میکنم. ماشین ها رو میبینم که ویراژ میدن. اگه فرزاد با..
نه! این چه فکریه که من دارم درباره اش میکنم؟! اون همچین آدمی نیست. اون هر کاری کنه همچین کاری نمیکنه. من میدونم. آخه من چیزی کم ندارم. من هستی ام! اون بالاخره پا پیش میذاره من میدونم.
میخندم. چند وقته این طوری نخندیدم؟
به سمت چپ نگاه میکنم. ماشین ها مثل جت رد میشن. خیلی شلوغه. بی مهابا از وارد خیابون میشم. صدای بوق رو می شنوم. خب یک کم رعایت کن مردک! سرعتت رو کم کن بذار من رد شم. به جدول وسط خیابون میرسم. سه تا لاین مونده تا کافه. به سمت راست نگاه میکنم. خیلی با سرعت نمیان. اون جایی که چشم کار میکنه، یه ماشین خیلی سرعتش زیاده. توی لاین سه هست. اگه الان برم بهش نمیخورم؟ نه من زودتر رد میشم. با این فکر یک لاین رو رد میکنم. همه چی درست میشه. تا حالا انقدر امیدوار نبودم اما الان باور دارم که همه چی درست میشه. دیشب یه خواب دیدم، خوابم خاص بود. خواب دیدم که اون کاغذی که فرزاد فرستاده بود، اون چیزی نبود که بهم گفته. نوشته بود دوستم داره. نوشته بود میخواد با من ازدواج کنه.
من به خواب ها باور دارم.
با این فکر از لاین دو هم رد میشم و پا توی لاین سوم میذارم. چشمم به جلوئه و پاهام من رو به سمت کافه میبرن که در کافه باز میشه. یه دختر مو فرفری با شال کرم از در کافه بیرون میاد. موهاش مشکیه. دختر داره میخنده. خوبه. خوشگله. آدمیه که حس خوبی میده، از خنده اش پیداست. چال گونه اش رو حتی از این فاصله می بینم. وقتی کامل توی پیاده رو می ایسته، میتونم یه نفر دیگه رو کنارش ببینم. خشکم میزنه. کیف گیتار دآره. موهای بلند. هودی. شلوار پاره، کش روی مچ پا.
صدای بوق ممتد یه ماشین رو می شنوم. فرزاد چیزی به دختر میگه و دختر هم به شوخی به شونه اش میزنه. میرن. با هم میرن. دهنم مزه ی خرمالوی گس میده. ماشینی که سرعتش خیلی زیاد بود حالا کنارمه. دیگه فرصتی ندارم که خودم رو کنار بکشم. فکر میکنم اگه فرصت داشتم خودم رو کنار می کشیدم؟ نه. فکر نمیکنم. یعنی به خودکشی فکر می کردم؟ آره.
چشم هامو می بندم. به این فکر میکنم که شاید نباید دیشب شام سنگین می خوردم.
دوباره فکر میکنم که چقدر آخرین فکرم مسخره است!
و بعد خودم رو به آهن سنگین ماشین می سپرم.
میتونم ببینم که مانتوی خاکستریم دیگه خاکستری نیست. حالا سرخه. سرخ سرخ.
خیلی خوشحالم که بالاخره تونستم هستی رو تموم کنم و پرونده اش رو قبل از پایان سال ببندم. و خیلی ممنونم که تا اینجا من و قلم شکسته ام رو تحمل کردید!
خیلی خوشحال میشم که برای بهتر شدن نوشته هام، من رو با نقدها و نظراتتون یاری کنید. حتی اگه خواستین فقط حسی که نسبت به این متن رو گرفتین به من بگین، بنده بسی کیف میکنم!
(از کسایی که هستی های قبل رو خوندن و لایکش کردن، توقع حسابی دارم!)
و به تقلید از جناب سالاروفسکی اگه قرار باشه از عدد 1 تا 20 به این متن نمره بدید، چه عددی رو انتخاب میکنید؟ با ذکر دلیل در صورت اختیار.
ارادتمند یک صحرا...
1400/12/25
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه فرزندمان را بکشیم؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | محمودخان پدرم که بال درآورد و رفت ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
در میانِ بادهای وَزان: زیرینْ شهر