youth is wasted on the young
هستی نیست شده (5)
سلام.
برای اینکه بهتر در روند داستان قرار بگیرید، لطفا قسمت های قبل را مطالعه کنید:
انگشتای یخ زده و سرخم رو برای پیدا کردن موبایلم به اعماق کوله پشتی می فرستم.
صدای خواننده ی نعره زن داره دور و دورتر میشه. همه ی آهنگ درباره ی دست های معشوقه. درباره ی اینکه انگشتاش چقدر ظریف و بلنده. درست مثل انگشت های تو که جون میداد برای پیانو زدن. یادته اینو کی بهت گفت؟ آره. فرزاد گفت.
خواننده داره درباره ی ناخن های کشیده ی معشوق حرف میزنه. احتمالا برعکس ناخن های تو برای اینکه سالم بمونه کلی پول توی فلان آرایشگاه خرجشون کرده (هرچند اینو به خواننده نگفته و خواننده ی نادون فکر میکنه ناخنای معشوق اوریجینال برای خودشه و اصلا هم ناخن کاری نکرده! خواننده ی احمق.) اما ناخن های تو از همون اول بلند بود و کشیده. سفید و شفاف. این رو از پدرت به ارث برده بودی. چقدر به این ارث وابسته به ژنتیک افتخار می کردی. ولی چیز افتخار داری نبود واقعا. الان همه میتونن ناخن زیبا داشته باشن. نمیتونن؟
میشنوی؟ آهنگ داره میگه که چقدر وقتی خواننده دستای عشقش رو می گیره خوشبخته. خب... اگه یار دست نداشته باشه چی؟ نه جدا؟ مگه ما یار بدون دست نداریم؟ یعنی نمیشه عاشق کسی که یه دست داره شد؟ یعنی کسی عاشق دزدهای دریایی نمیشه که یه دستشون چوبیه؟ نه؟... بیچاره دزد های دریایی.
بالاخره موبایل رو پیدا میکنم. صدای خواننده ی نعره زن دیگه از جای خیلی خیلی دوری شنیده میشه. موبایل رو روشن میکنم. انگشت های منجمدم رو برای زدن رمز به کار می اندازم. دنبال اون آهنگ میگردم. یادته که چقدر دوستش داشتی هستی؟ آخ که من چقدر ازش بدم میومد، اما فکر نکنم که هیچ وقت _یعنی تا پایان دنیا_ بتونم جمله هاشو فراموش کنم. از بس چپ و راست گوش میدادیش. اگه برای یه لاک پشت هم سی روز یه آهنگ رو بذاری حفظ میشه، چه برسه به اینکه هفت ماه هر روز اون رو جلوی من و در هر حالتی گوش می کردی. چقدر حال به هم زن بود! علی الخصوص وقتی که فرزاد تصمیم گرفت با گیتارش آهنگ رو برات بخونه. یه سورپریز! چقدر هنوز هم حال به هم زن هست! حتی نمیدونم چرا نگهش داشتم.
بالاخره آهنگ رو پیداش میکنم. میخوام روی دکمه ی مثلثی پخش سیاه رنگ بزنم اما نمیتونم. انگشتم بالای صفحه ی موبایل می لرزه اما روی گزینه ی پخش نمیره. نمیدونم هستی. اگه الان زنده بودی دوست داشتی دوباره این آهنگ رو بشنوی؟ میتونستی تحملش کنی؟ تصمیم سختیه. نمیدونم یادت هست یا نه، اما یه بار گفتی که دلت میخواد تا آخر دنیا هر روز این آهنگ رو گوش کنی. روز آخر که دیدمت_ همون روزی که مانتوی خاکستری گلدوزی شده پوشیده بودی_ خیلی پریشون بودی. نمیدونم که اون روز این آهنگ رو گوش کرده بودی یا نه اما حتی اگه گوشش هم نکردی خیلی اهمیتی نداره، چون من به جای تو، توی تمام لحظات مراسم تدفینت این آهنگ توی گوشم بود. تک تک کلماتش. می فهمی؟ تک تکشون.
نوک انگشتم به دکمه میخوره. صدای آهنگ توی قبرستون می پیچه و سکوت اینجا رو به هم میزنه.
من مهر از وجود فرزاد با خبر شدم. دقیقا سیزدهم مهر. از روزی که فهمیدم کلی فکر کردم. کلی سناریو نوشتم. حتی فکر کردم که بهت بگم فرزاد رو ول کنی و بری با یه پسر دبیرستانی دوست شی. خدا خدا می کردم که قبول کنی. اما همه ی نقشه هایی که میخواستم انجام بدم دیگه تاثیری نداشت. چطوری میشه یه ارتباط به طول نه ماه رو در عرض یک ماه خراب کرد؟ قبول داری کار مشکلیه؟
تو از ترم دوم سال هشتم با فرزاد آشنا شده بودی. از آخر دی.چطوری میتونستم جداتون کنم؟
وقتی بهت گفتم فرزاد رو ول کنی، نگام کردی. گنگ. داد نزدی، خیلی آروم. در حد زمزمه. پچ پچه. فقط گفتی میدونی من بدون اون هیچم؟
نگاش کردم. با ابرو های بالا برده، دست هامو باز کردم: تو هستی ای! هستی که هیچ نمیشه. تو بدون اون همی...
فقط بگم دعوای بدی بود. نه گیس و گیس کشی. نه. مگه بچه ی دو ساله بودیم؟ هستی طوری زده بود تو دماغم که فکر میکردم شکسته. موقع نفس کشدن صدای حرکت غضروف هاشو می شنیدم. میدونی توی اون دعوا من، من بی عرضه، چی کار کردم؟ آفرین.
هیچی.
واقعا میتونستم چند تا کبودی خوشگل روی تنت جا بذارم. میتونستم کاری کنم که مثل یه کشتی گیر بازنده کف آسفالت رو ماچ کنی. حداقل میتونستم تلاشمو کنم. اما چی کار کردم؟ گذاشتم کتکم بزنی. حتی از خودم دفاع نکردم. فقط کتک خوردم. البته اصلا به این فکر نکرده بودم که این جوری و در این حد قاطی میکنی و ناظم ها به زور جدامون کردن. اونا هم باورشون نمیشد که تو، چطوری مثل گاو وحشی ای که پارچه ی قرمز میبینه رم کرده و وحشی شده!!!
توی اون دعوا، که تو مبتلا به یک جنون آنی شده بودی داد می کشیدی، نعره های رعدآسا میزدی که من عاشقشم! تو چی از عشق سرت میشه که بدونی من دارم از چی حرف میزنم!؟!
من اون موقع چیزی از عشق سرم نمی شد. الان هم چیزی سرم نمیشه در واقع.
ولی می دیدم، اون احساس، اون چیزی که تو اسمش رو می ذاشتی عشق، چجوری موذیانه دور تو چرخید و چرخید تا بالاخره راهش رو به قلبت پیدا کرد و بعد، مثل پیچک دور قلبت پیچید. یه پیچک خاردار. و میدیدم که خارهای این سیم داره آروم آروم وارد بافت قلبت میشه. ولی تو چشمت به فرزاد بود. چشم خیلی مهمه هستی. تو به اون نگاه میکردی، پس همون توی قلبت جا داشت. تا اینکه اون قلبت رو خورد. دردناک ولی قابل پیش بینی.
بعد از اینکه نیست شدی، به یه تعریف خاص برخوردم.
میدونی عشقه چیه؟ اسم یه گیاهه. معمولا اگه یه درخت کنارش باشه به مرور طوری دور اون درخت می پیچه و ازش تغذیه میکنه که هیچی از درخت باقی نمیمونه. و بعد همه چیز، همه چیز میشه عَشَقه. متوجه منظورم شدی؟
ای کاش میتونستم قبل از نیست شدنت این رو بهت بگم.
ساعت سه. مراسم خاکسپاری. سیاه و سیاه و سیاه. هوا هوای دی ماه. همه ی پالتوهای سیاه به تن. هوا سوزناک. اما نه سوزناک تر از ضجه های مادرت. مادرت به عنوان یه سرپرستاری که هر روز مرگ های مختلفی رو میبینه خیلی بی تاب بود. واقعا زیاد. از درون می سوخت. از درون آتیش گرفته بود. من میدونستم از چی.
من همه چی رو میدیدم هستی. همه چی رو با چشم هام ضبط کردم. دیدم که چند نفر رفتن توی اون چاله ی عمیق. دیدم مادرت، بانوی باوقار، بانوی آداب دان، حالا چطوری با لباس های مشکی چروک روی زمین خاکی افتاده. چطوری صورتش بدون آرایش مونده. واقعا دیدم. چشم هامو نبستم.
و صد البته شنیدم. شنیدم که چطور از اعماق قلبش ضجه میزد. ناله هاش دل همه رو می لرزوند. اسمت رو صدا میزد.گریه میکرد که: خدااا! هستیم رفت.. و بعد سیلی محکمی توی صورت خودش میزد که مطمئن باشه خواب نیست.
صدای: ای وای. ای وای. ای وای. رد قرمز ناخن ها روی گونه اش واضح بود. تمثیلی از حسرت و آه. حسرت و رنج. وحشتناک بود که مادرت هر چند ثانیه یک بار انگار که فرمان آماده باش بدن، بی اراده از جا بلند میشد تا اینکه یکی وادارش کنه بشینه. این اون مادر هستی ای نبود که میشناختم. به هیچ وجه. می دیدم که بی هدف بلند میشد. بی هدف می نشست. واضح بود که سسته. متزلزل. بی اراده. ساختمون فرو ریخته بر اثر یه زلزله. دریای خروشانی که آبش خشک شده. مادرت همچین آدمی نبود ولی تو، تو و اتفاقی که برات افتاد به این تبدیلش کرد.
و میدونی، سعی می کردم که بهش فکر کنم اما اون موقع داشتم فکر می کردم حالا که نیستی، تجریش داره می میره؟ اون موقع برام خیلی مهم بود. صد البته که نه. تجریش زنده بود. تو فقط هستی ما بودی نه هستی کل جهان. حالا یه هستی بمیره، خودکشی کنه، به قتل برسه.. واقعا اشکال نداره. حتی اگه هستی یه خانواده نابود شده باشه. اون طوری دیگه ونک هم با رفتنت ذات الریه نمی گیره. اون طوی دیگه ونک مثل مادر پنجاه سالت سر قبر، سرفه های خشک و طولانی نمیکنه! ذات الریه بی ذات الریه.
حالا که تا اینجا همه چی رو باز کردم، بذار بگم که نه فرزاد با اون زبون چرب و نرمش و نه تارا با موقعیت های سرگرم کننده اش برای تدفینت نیومدن. هیچ کدوم از این دوتا. این بود اون پایانی که همیشه منتظرش بودی؟
ارادتمند یک صحرا...
1400/11/18
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهتر از با آدمیان بودن
مطلبی دیگر از این انتشارات
لحظه ای که همه چیز شروع خواهد شد
مطلبی دیگر از این انتشارات
جزئیاتِ سازندۀ زندگیِ آقای دانشآموز | برگِ اول؛ خانه و مترو