معرفی کتاب| یک بسته پنج تایی

مرگ ایوان ایلیچ:

مرگ ایوان ایلیچ یکی از شاهکارهای بی بدیل تولستوی است. هرچند که این اثر فاصله ی زیادی تا جنگ و صلح و آناکارنینا دارد اما می توان گفت که در بیان داستانی که می خواهد بگوید، همچون دیگر داستان های تولستوی از غنای ادبی، قالب داستانی بسیار خوب و شخصیت پردازی استثنایی برخوردار است.

داستان مرگ ایوان ایلیچ در مورد زوال معنای مرگ در جامعه ی مصرف زده و لذت محور آن زمان است. ایوان ایلیچ مردی از طبقه ی نسبتا متوسط است که دنباله روی طبقه ی بورژوای آن زمان روسیه است. کسی که نه آن قدر بی چیز است که به نداری بیفتد و نه آنقدر ثروتمند است که بتواند خود را جزوی از طبقه اشراف بداند. عمارت آنچنانی ندارد و مهمانی های اعیانی برگذار نمیکند اما همواره علاقه ی وافری به طبقه اشراف از خود نشان می دهد. و این علاقه تا زمانی که به بیماری دچار می شود، ادامه دارد. در مواجهه با این بیماری است که وی به پوچی ایدئولوژی که دنباله روی آن بوده پی می برد. ایوان ایلیچ در مواجهه با این بیماری ابتدا آنرا انکار میکند، سپس خشمگین می شود بعد گناه بیماری را به گردن دیگران می اندازد و در نهایت آن را قبول می کند. اما از این انکار تا آن پذیرش مسیری بسیار طولانی طی می شود.

مرحله پذیرش که پس از آن مرگی آرام به سراغ ایوان ایلیچ می آید، پذیرش این نکته است که راهی که تا امروز طی کرده راه صحیحی نبوده است. ایوان ایلیچ پس از مکاشفه ای درونی برای یافتن راهی که تا آن روز اشتباه رفته چیزی نمی یابد. او تا اواخر عمرش هیچگاه خود را مقصر چیزی نمی داند و هنگامی هم که در نهایت متوجه اشتباه خود یعنی اشتباه خود در دنباله روی از ایدئولوژی اشرافی می شود دیگر زمانی برای جبران ندارد. هرچند در نهایت به آرامش میرسد. در مورد پایان داستان نیز می توان گفت اگر چه برداشت نهایی داستان یک برداشت مذهبی از مسئله مرگ است اما نمیتوان مطمئن بود خوانندگان همگی به این برداشت خواهند رسید.

همچنین در جهتی دیگر، کتاب جامعه ی رو به زوال روسیه را نشان می دهد. ایوان ایلیچ که یک قاضی است طوری با افراد رفتار می کند که انگار دسته ای از اوباش هستند و همگی اشیائ بی احساسی هستند که هیچ موضوعیتی ندارند. خود ایوان ایلیچ انچنان متفرعن با دیگران برخورد می کند که گویی از جایگاهی قدسی برخوردار است هرچند این را در زندگی خصوصی خود نشان نمی دهد. این تفاوت بین زندگی حرفه ای و زندگی شخصی او نشان از یک پارادوکس آشکار دارد که احتمالا توسط سیستم به وی تحمیل شده است. ایوان ایلیچ متوجه این پارادوکس نمی شود تا آنکه در مطب دکتر عینا همان رفتار با وی تکرار می شود. در اینجاست که در می یابد که چه رفتار زننده ای با دیگران داشته است.

در نهایت می توان گفت داستان مرگ ایوان ایلیچ داستان غم انگیز جامعه ای است که به دنبال فرار از مرگ آگاهی هستند. به هر نوع ممکن میخواهند از یاد مرگ فرار کنند و فقط هنگامی که مرگ در چند قدمی آنهاست و با سرعت به آنها نزدیک می شود یاد مرگ میکنند و به خداوند ایمان می آورند. این داستان، داستانی است که امروز بیش از هر زمان دیگری باید شنیده و خوانده شود.


جنایت و مکافات:

قتل انگیزه های متفاوتی دارد. بدهی، انتقام جویی، دعوا و... اما عده ای از افراد نیز هستند که قتل را نه برای انگیزه های دنیوی که با بهانه های ایدئولوژیک انجام می دهند. به شخصه زمان زیادی به قتل فکر می کنم. اینکه چگونه یک انسان به خود اجازه می دهد که جان یک انسان دیگر را از وی بگیرد؟ از طرفی چه تفاوتی بین کشتن یک انسان و یک حیوان است؟ چه چیزی به انسان چنین ارزشی را داده است که خود را فراتر از هرچیزی بیانگارد؟

رمان جنایت و مکافات با یک قتل آغاز می شود. قتلی برای سنجش یک تئوری. پیرزنی نزول خوار که خون تمام اطرافیانش را در شیشه کرده بود به دست دانشجوی حقوقی کشته شد نه به خاطر پول نه به خاطر بدهی نه به خاطر انتقام یا هرچیز دیگری بلکه فقط و فقط به خاطر سنجش این تئوری که در دنیا انسان هایی وجود دارند که می توانند آدم بکشند. راسکول نیکوف میخواست ببیند که آیا او نیز ناپلئون است یا خیر میخواست ببیند میتواند بدون عذاب وجدان قتلی را انجام بدهد؟ می تواند بدون در نظر گرفتن قانون و شرع و اخلاق کاری انجام بدهد که او را از سایر انسان ها متمایز کند؟

اما نتوانست. او ناپلئون نبود. به سرعت عذاب وجدان به سراغش آمد. کشتن انسان ها هرچقدر هم که به مرگ مستحق باشند با خود عذاب وجدان را خواهد داشت و از طرفی برای ناپلئون بودن نیاز به کشتن انسان ها نیست. اگرچه اکثر به اصطلاح مصلحان جهانی قصابانی بی رحم نیز بوده اند اما برای اصلاح اجتماع لزوما نیاز به کشتار نیست. اتفاقا الان که پس از فاصله گرفتن از کتاب این متن را می نویسم میبینم اکثر مصلحان بزرگ بدون کشت و کشتار به اصلاح دست زده اند. از گاندی تا مارتین لوتر از حضرت عیسی (ع) پیامبر اسلام(ص) کمتر کسی بوده است که صرفا به کشت و کشتار به موفقیتی دست پیدا کرده باشند. کسانی که حتی اگر جنگی هم داشتند علاوه بر اینکه در کمال اخلاق چنین کاری کرده اند، در اکثر مواقع تنها برای دفاع از خود بوده است.

راسکول نیکُف پس از قتل پیرزن چندین و چند روز به بستر بیماری افتاده و به حالت مرگ می افتد. در این میان فکرهای عجیبی نیز به ذهنش می رسد از خودکشی تا اعتراف به قتل نزد بازپرس باهوش منطقه، پاروفیری. اما او کارش را به خوبی انجام داده بود. حتی زمانی که بازپرس به همه چیز پی می برد نیز مشخص می شود که هیچ مدرکی ندارد و تنها از شنیده ها و استنتاجات توانسته است به کنه قضیه پی ببرد هرچند هذیان گویی ها و پارانویای راسکول نیکف هم بی تاثیر نبود. پس از قتل، رودیا (راسکول نیکف) تصور می کرد همه به او مشکوک اند و این تصور در نهایت دستش را رو کرد.

داستان به شدت به علوم روز آن زمان وامدار است. علم اقتصادی که در کتاب توسط رازومیخین از آن یاد می شود همان تئوری دست نامرئی آدام اسمیت است همان تئوری ای که امروزه به شدت مورد انتقاد واقع شده است حتی جان مینارد کینز در پاسخی به این تئوری، تئوری ارواح شیطانی را مطرح کرده است. همچنین از آرای روانشناسان آن زمان نیز بهره زیادی برده است.

اما در نهایت این دستان خداوند است که زندگی رودیا را نجات می دهد. هنگامی که به جرمش اعتراف می کند و به زندان می افتد سونیا، دختری که پیشتر با او آشنا شده بود، کسی که برای گذران زندگی خانواده اش مجبور به تن فروشی بود. برایش یک انجیل می برد. کتاب را همان زمان باز نکرده بود اما پس از ابراز علاقه به سونیا و ابراز علاقه متقابل سونیا به خودش خواست تا مسیر زندگی اش را تغییر دهد. خواست تا بیش از پیش به خدا پناه ببرد و این مایه رستگاریش بود.

می توان گفت این کتاب تلاشی برای زنده کردن ارزش های روسی و ارتدوکس مسیحی در زمانه (به قول داستایفسکی) کفر و الحاد آن زمان بود. همچنین کتاب به شدت روشنگرانه است. داستایفسکی از سوسیالیست ها متنفر و به ظاهر یک لیبرال است یا بهتر است بگویم شخصیت های اصلی داستانش لیبرال بودند. همچنین وی در این کتاب به خوبی نشان داد که چگونه عده ای هوسباز برای ارضا نیازهای خود ارزش های به اصطلاح سوسیالیستی را دستمایه قرار می دهند.

در این کتاب نوع متفاوتی از نگاه به خود و جهان را میبینیم. در روسیه که تغییرات از سنت به مدرنیته کندتر از سایر بخش های اروپا انجام شد. عمق تفاوت و کشمکش میان سنت و مدرنیته را می توان لمس کرد. دقیقا همان کشمکشی که چند دهه است در ایران در حال انجام است اما به شکلی دیگر. از یک طرف دنیای مدرن با آن لعاب تجدد خواهانه و ترقی طلبانه اش. با آن خوی خصمانه اش با آن ددمنشی اش. و از طرف دیگر سنت ها با آن حرکت کندش با آن مشکلات و معضلاتش با آن سختی ها و مشقاتش.

در نهایت خواندن این کتاب بر هر انسانی مستحب و چه بسا واجب است تا با دیدی باز تر و نگرشی عمیق تر به زندگی، خود و دنیا بیندیشد.


موشها و ادم ها:

یکی از معدود رمان نویس هایی که از آنها تقدیر می کنم جان اشتاین بک است. کسی که در بحبوحه رکود بزرگ و مشکلات اقتصادی آمریکا از رنج آنها گفت و نوشت و ما نیز خواندیم. تذکره هایی که اگر نبودند شاید نمیتوانستیم به این سادگی از حال و احوال آن روزهای امریکا و مشکلات کارگران فصلی آگاه شویم. مردمانی که کرور کرور می مردند و کسی برایشان هیچ مرثیه ای نسرود. جهان لیبرالی همین است. عده ای باید زیر چرخ های رشد و ترقی خرد شوند تا عده ای دیگر در رفاه و آرامش زندگی کنند. از این رو اشتاین بک را می توان یگانه شارح مستقل حقیقت نامید که با شمشیری آخته علیه ظلم و بی عدالتی به شورش برخواست و اسم آخرین رمانش نیز به ما همین نکته را یاداوری می کند. آخرین رمان وی (زمستان بی عدالتی ما) نام دارد که در ایران به زمستان ترجمه شده و اتفاقا اولین رمانی هست که از اشتاین بک خوانده ام. نام این کتاب برگرفته از نمایشنامه شکسپیر است جایی که از زبان ریچارد سوم می گوید:

" حال این زمستان بی عدالتی ماست/ که به مدد این دلاور اهل یورک به تابستانی فرحبخش بدل خواهد گشت"

Now is the winter of our discontent / Made glorious summer by this sun [or son] of York

اما کتاب موش ها و آدمها که اسم دقیقترش را می توان "از موش ها و ادم ها" ترجمه کرد. حال و روز موش هاست. موش هایی که در آخور اسب ها زندگی می گذرانند و برای بدست آوردن لقمه ای نان کیلومترها پیاده روی می کنند. دو نفر از این موش ها لنی اسمال و جرج میلتون بودند. دو رفیقی که با یکدیگر امریکا را برای پیدا کردن لقمه ای نان زیر پا می گذاشتند و هرکجا که می توانستند غذایی پیدا کنند اتراق می کردند. این دو رفیق ارزوهای بزرگی در سر دارند. ارزوهایی که باعث زنده ماندنشان می شود در حالی که میلتون می داند هیچگاه حقیقی نخواهند شد. اما لنی متوجه این موضوع نیست. در حقیقت لنی متوجه هیچ موضوعی نیست. لنی کمی کودن و از لحاظ ذهنی ناتوان است. اما عضلات ورزیده ای دارد که در مواقع لزوم به کار جرج میلتون می آید.

داستان این دو موش مانند تمام موش های دیگر با خوشی تمام نمی شود. در نهایت میلتون با دستان خودش لنی را می کشد تا کس دیگر اینکار را نکند. سرنوشت محتومی که در انتظار تمام موش ها و احتمالا خود میلتون هست مگر اینکه این موش بتواند کمی بزرگ شده و به هیئت آدمیزاد در آید. کاری که حداقل در آن زمان بعید به نظر می رسد.


بلندی های بادگیر:

داستان عشق و خانواده، داستان کامیابی و ناکامی و داستان سرنوشت. بلندی های بادگیر ترجمه ای نارسا از کلمه اسکاتلندی (Wuthering Height) است. عمارتی که متعلق به خانواده ارنشاو بوده و نسل اندر نسل به فرزندان آنها می رسد تا جایی که هیث کلیف وارد خانواده می شود. اقای ارنشاو این پسر را در سفری که به لیورپول داشته یافته و آن را به عمارت خود می آورد و اسمش را هیث کلیف می گذارد. در ابتدا با هیث کلیف برخورد خوبی صورت نمیگیرد هیندلی پسر اقای ارنشاو با او بدرفتاری می کند اما اقای ارنشاو همواره طرف هیث کلیف را می گیرد و احساس می کند باید از او در مقابل سایر اعضا خانواده اش محافظت کند. این کار باعث گستاخ تر شدن هیث کلیف می شود. هیندلی که چهره واقعی هیث کلیف را دیده و از طرفی هرگز از حسادتش نسبت به او دست نکشیده بود پس از مرگ پدرش و تصاحب تمام املاک او هیث کلیف را مانند یک خدمتکار در خانه اش نگه می دارد.

کاترین، خواهر هیندلی اما برخورد متفاوت با او دارد. کاترین می داند هیث کلیف تا چه اندازه لوس است و از طرفی می داند که او یک کولی زاده است و نباید از او خواهش کرد بلکه باید به او دستور داد. کاترین و هیث کلیف به خوبی با یکدیگر اخت شده و دوستان خوبی برای یکدیگر می شوند تا جایی که هیث کلیف از زورگویی های هیندلی خسته شده و فرار می کند.

پس از شش ماه هیث کلیف باز می گردد. اینبار در قامت یک نجیب زاده ثروتمند و برای انتقام از خانواده ارنشاو. هیث کلیف میخواهد تمام املاک ارنشاو را تصاحب کند. شاید از این منظر بتوان او را یک نسخه پلید از کنتِ مونت کریستو دانست.

هیث کلیف به دیدار کاترین می رود. کاترین که در زمان غیبت هیث کلیف با ادگارد لینتون ازدواج کرده پس از دیدن هیث کلیف سر از پا نمی شناسد و مدام به دیدار وی می رود. اما دیدارهای ممتد هیث کلیف و کاترین باعث بروز حسادت در ادگارد می شود. هیث کلیف نیز برای گرفتن انتقام از ادگارد، با خواهر ادگارد ازدواج می کند. در کش و قوس های این مثلث عشقی کاترین مریض شده و پس از به دنیا آمدن دخترش از دنیا می رود. خواهر ادگارد نیز از دست هیث کلیف فرار کرده و پسرش را به دنیا می آورد.

ادامه داستان را خودتان بخوانید. اما در همین حد بدانید که اگر به دنبال یک داستان عاشقانه با روابط پیچیده و احساسات شاعرانه هستید. هرگز از خواندن این کتاب پشیمان نخواهید شد.


عشق های خنده دار:

عشق های خنده دار کتابی اجتماعی با درون مایه ای طنز و البته گاهی نیز توصیفات اروتیک است که آنها از ترجمه حذف شده اند. این کتاب شامل چهار داستان کوتاه است (در نسخه اصلی شش داستان بوده) که همگی در مورد عشق و همینطور تاثیر بزرگ تصمیمات کوچک بر روی زندگی انسان هات.

در داستان اول، کوندرا شرح حال استاد دانشگاهی را بیان می کند که مقاله ای چند به دستش رسیده اما نمی خواهد این مقاله را رد کند چرا که معتقد است این کار را باید کسانی انجام دهند که برای آن پول دریافت میکنند یعنی اعضای هیئت داوری. اما از طرفی قصد تایید چنین مقاله چرندی را هم ندارد. پس شروع به مخفی شدن از دست نویسنده مقاله می کند در این میان حیثیت، شغل، زندگی و حتی محل زندگی خود را از دست می دهد.

در داستان دوم دو دختر و پسر جوان را میبینیم که قصد انجام بازی بچگانه ای با یکدیگر دارند. پسر برای بنزین زدن توقف می کند و دختر میخواهد مقداری در حاشیه خیابان قدم بزند. سپس هنگامی که پسر برای دختر بوق میزند که سوار ماشین شود دختر تظاهر میکند غریبه ایست که در میان راه جا مانده است. بازی شروع می شود و در نهایت رابطه دو نفر به شکل مضحکی از هم می پاشد.

در داستان سوم زنی را میبینیم که برای تجدید اجاره قبر همسرش به شهری آمده و در آن شهر عاشق قدیمیش را میبیند. این اتفاق باعث تجدید خاطراتشان می شود.

داستان چهارم حال و روز معلمی است که در یک کشور کمونیستی عاشق یک دختر مذهبی می شود. پدر دختر که از طبقه بورژوا بوده، پس از انقلاب کمونیستی به افلاس رسیده و برای انتقام گرفتن از حزب کمونیست به مذهب رو می آورد. پسر نیز به خوبی میداند در یک جامعه کمونیستی یا باید معلم بود یا مذهبی و معلم مذهبی محلی از اعراب ندارد پس دست به ترفندهایی می زند تا بتواند هم خدا را داشته باشد هم خرما را.

در مجموع کتابی کم حجم اما پر عمقی است که می تواند تا مدت ها شما را درگیر کند.