چگونه غرب خدا را واقعاً از دست داد؟

پس از سپری شدن قرون میانه و زوال حکومت ظالمانه‌ی کلیسا، بسیاری از اندیشمندان غرب باور داشتند که «دینْ» امروزْ حکومتْ را از دست داده است و به مرور، به صورت کامل از میان خواهد رفت. البته دین از میان نرفت، اما شواهد و پژوهش‌های گوناگون، گواه این هستند که اغلب جامعه‌ی غربی، وفاداری خود به آموزه‌های مسیحیت را از دست داده است. بدین‌ترتیب، نمی‌توان تردیدی را به خود راه داد و باید اعتراف کرد که غرب «واقعاً» خدا را از دست داده است. حال که به «آغاز فصل سرد ایمان آوردیم» می‌توانیم برای فهم علل آن جست‌وجو کنیم. «علل» بسیاری برای توضیح این اتفاق مطرح شده است، امّا این پازل، قطعه‌ی گمشده‌ای دارد و آن قطعه‌ی گمشده «خانواده» است؛ یعنی اعتقاد داریم که در کنار تمام علت‌ها که سبب شده‌اند غربْ خدا را از دست بدهد، عامل خانواده هم قرار دارد. غرب خدا را از دست داد، چون خانواده را از دست داد.
مری ایبرشتاتْ مقاله‌نویس، رمان‌نویس آمریکایی و نویسنده چندین کتاب غیرداستانی است. نوشته‌های او در نشریاتی از جمله TIME، Wall Street Journal، Washington Post، National Review و دیگر مکان‌ها منتشر شده است. در مارس 2017، او به عنوان پژوهشگر ارشد در مؤسسه Faith & Reason انتخاب شد. ابرشتات در مناطق روستایی ایالت نیویورک بزرگ شد. او در سال 1983 از دانشگاه کرنل فارغ التحصیل شد.
مری ایبرشتاتْ مقاله‌نویس، رمان‌نویس آمریکایی و نویسنده چندین کتاب غیرداستانی است. نوشته‌های او در نشریاتی از جمله TIME، Wall Street Journal، Washington Post، National Review و دیگر مکان‌ها منتشر شده است. در مارس 2017، او به عنوان پژوهشگر ارشد در مؤسسه Faith & Reason انتخاب شد. ابرشتات در مناطق روستایی ایالت نیویورک بزرگ شد. او در سال 1983 از دانشگاه کرنل فارغ التحصیل شد.




پژوهشگران و دانشمندان نام آشنای غربْ علل عوامل زیادی را برای علل گرایش غرب به سکولاریسم عنوان کرده‌اند. بسیاری از افراد از جمله آگوست کنت باور داشتند که «خداباوری» ارتباط محکمی با «نادانی» دارد؛ چون علّت پدیده‌ها را نمی‌دانیم، آن‌ها را به چیزی به نام خداوند نسبت می‌دهیم. بنابراین، پس از آن که علم و اندیشه سرلوحه قرار گرفت، دین هم به مرور از میان می‌رود. مارکس هم دین را چیزی جز «ماده‌ی مخدر» نمی‌دانست: دین چیزی جز یک پستانک بزرگ برای تسکین دردِ گرسنگیِ اخلاقی نیست. بشرْ‌ خردمند امروز دیگر نیازی به این «مخدر» و این «توهم» ندارد و بنابراین، به زودی نابود خواهد شد‍! به غیر از عوامل مذکور، جامعه‌شناسان جنگ‌های جهانی را از علل عمده‌ی چنین گرایشی به حساب می‌آورند؛ گویا جهان غرب به این علامت سؤال رسید که «خدا کجا بود وقتی ۶۰ ملیون انسان بی‌گناه قتل عام شدند و هزاران کودک کشته و به هزاران زن تعرض شد؟» سایر علل و عواملی هم که در کتاب نقل شده، به همین سه علّت باز می‌گردند.

آخرین کسی که از کلیسای انگلستان خارج شد، لطفاً چراغ‌ها را هم خاموش کند. (آدریان همیلتون) (آپریل ۲۰۱۱)

تردیدی نیست که امروزه دین به حاشیه رانده شده است؛ به عبارت دیگر، دانشگاه‌های غربی هفته‌ی «سکس» دارند، امّا هفته‌ی خدا ندارند. جامعه‌ی غرب اخلاق جنسی مسیحیت را به دست فراموشی سپرده است:«فرزندان اهدایی، آن‌هایی که عامدانه توسط پدران گمنام خلق شده‌اند، اکنون آن قدر زیادند که تقریباً نیمی از آن‌ها نگران‌اند در رابطه‌ی رمانتیک با شریک زندگی آینده‌ی‌شان، مرتکب زنای ناخواسته با محارم شوند!» غیر از موارد مذکور، آمارهای مراجعه‌ی مردم به کلیسا به شدّت افت کرده است، امّا دین همچنان نمرده است. نکته‌ی مهم تر این است که وضعیت ایالات متحده، استدلال‌های ذکر شده را به چالش می‌کشد:

«غالباً به این پارادوکس اشاره می‌شود که ایالات متحده که بر پایه‌ی سکولاریسم بنا شد، اکنون دیندارترین کشور در قلمرو مسیحیت است، در حالی که انگلستان با کلیسای قوام یافته‌ی خود، که رئیسش را پادشاه مشروطه انتخاب می‌کند، در زمره‌ی بی‌دین ترین‌هاست. دائم از من می‌پرسند چرا چنین است و من نمی‌دانم.» (ریچارد داوکینز)

آن چه گفتیم، نشان می‌دهد که گویا ما عامل مهمّی را برای توضیح علت افول مسیحیت فراموش کرده‌ایم و آن عامل خانواده است. اگر عامل خانواده را به رسمیّت بشناسیم، می‌توانیم وضعیت ایالات متحده را فهم کنیم، چون مطابق آمارهای موجود، اگر جامعه‌ی آمریکا همچنان دین دار تر از اروپا است، احتمالاً برای آن است که وضعیت خانواده در جامعه‌ی نامبرده، بهتر از جوامع اروپایی است. بنابراین، اگر قبول کنیم که خانواده‌ی بیشتر یعنی خداباوری بیشتر، آن وقت می‌توانیم وضعیت این کشور را به خوبی فهم کنیم و توضیح بدهیم.

امّا می‌توانیم بپرسیم که خانواده چگونه موجب افزایش دین‌داری می‌شود؟ ما می‌دانیم که عکس مطلب صحیح است: آموزه‌های دینی همواره ما را به تشکیل خانواده دعوت می‌کنند و از ما می‌خواهند روابط را در چارچوب خانواده دنبال کنیم. همچنین، آمارها و شواهد گواه این هستند که آمار خانواده و آمار دین داری، همواره همراه بوده‌اند. یعنی می‌توانیم یقین داشته باشیم که دین داری خانواده را به دنبال خود می‌آورد، اما چگونه خانواده موجب دین داری می‌گردد؟

اغلب جامعه‌شناسان تأکید دارند که همسبتگی آماری نشان‌دهنده‌ی علّیت نیست؛ یعنی نمی‌توانید چون آمار خانواده و دین داری همواره با هم بالا و پایین می‌روند، علّیت خانواده را نتیجه بگیرید، امّا نویسنده با این دیدگاه مخالف است، چون به باور ایشان، شواهد گواه این است که خانواده افراد را به سمت دین سوق می‌دهد. به عنوان مثال، تجربه‌ی فرزنددار شدن برای بسیاری از افراد تجربه‌ی معنوی خاصّی را رقم می‌زند. ویت تیکت چیمبرز، چهره‌ی مشهور دوران جنگ سرد، در کتاب خاطراتش می‌نویسد:« خیره شدن و غور کردن در گوش‌های کوچک دختر نوزادش، نهایتاً موجب آن شد که الحاد را کنار بگذارد و به خدا ایمان بیاورد.» به عبارت دیگر، برای اغلب افراد، تجربه‌ی نگاه کردن به عکس سونوگرافی، چنان استعلایی است که نظیر ندارد.



در سال‌های اخیر، کلیسا از ترس آن که مبادا تمام پیروان خود را از دست بدهد، از اصول خود عقب نشسته است. آن‌ها ابتدا طلاق را مشروعیت بخشیدند و سپس پیشگیری از بارداری را بدون مانع اعلام کردند. اخیراً هم کلیسا به سمت به رسمیت شناختن گرایش به همجنس حرکت می‌کند و شاهد آن هستیم که همجنس‌گرایان، به عنوان کشیش هم پذیرفته می‌شوند. به عبارت دیگر، مسیحیت به مرور از آموزه‌های اخلاقی خود پیرامون روابط جنسی عقب نشینی می‌کند، آموزه‌هایی که خودشان حامی خانواده‌ی طبیعی بودند. معنای این عقب نشینی ضربه زدن بیشتر به پیکره‌ی خانواده است و همانطور که گفتیم، اگر خانواده آسیب ببیند، دین آسیب می‌بیند. به همین دلیل است که نویسنده فصل ششم کتاب را «خودکشی مساعدتی دین» نام نهاده است. دین با دست کشیدن از حمایت خانواده، رگ‌های حیات خود را بریده است.

با تمام این احوال، چگونه می‌توانیم آینده‌ی مغرب زمین و دین را تحلیل کنیم؟ آیا دین یا به عبارت دقیق‌تر، دین مسیحیت، آخرین نفس‌های خود را می‌کشد؟ یا می‌توانیم امید داشته باشیم که احیا شود؟ این پرسش‌ها سبب ایجاد فصل‌های پایانی کتاب هستند که «نگاه خوشبینانه» و «نگاه بدبینانه» را توضیح می‌دهند.

به آمارهای زیر نگاه کنید:

نرخ ازدواج در کشورهای اسکاندیناوری بیش از سایر نقاط اروپا افت کرد. در حقیقت، مجموع کشورهای اسکاندیناوی چنان شکل متمایزی از روابط متأهلی و غیر متأهلی را نمایش می‌دهند که اسم «الگونی نوردیک» برایش انتخاب شده است. مشخصه‌ی این پارایم عبارت است از : نرخ بالای طلاق (سوئد یکی از بالاترین آمار طلاق دنیا را دارد)، نرخ بالای فرزندآوری خارج از ازدواج (در سال ۱۹۶۶ نیمی از کل متولدان در کشور سوئد) و سن بالای ازدواج (در سال ۱۹۹۶ بالای ۲۹ سال برای زنان). (صفحه‌ی ۱۴۵)
امروزه تقریباً‌ نیمی از خانوارهای سوئدی فقط یک ساکن دارند. به قول اریک کلینگبرگ جامعه شناس که کتابی پیرامون اوج گیری زندگی تک نفره نوشته است: اکنون از هر هفت آمریکایی یک نفر تنها زندگی می‌کند و نیمی از بزرگسالان آمریکایی مجرد هستند. (همان)

آموزه‌های مسیحیت، با خانواده گره خورده است. به طوری که امروزه، با از میان رفتن خانواده، آموزه‌های این دین، اساساً غیرقابل فهم شده است؛ در اوایل سال ۲۰۱۲، برای اوّلین بار در ایالات متحده، بیش از نصف نوزادانی که در دامن مادران بیست تا سی ساله به دنیا آمدند، مادر غیر متأهل داشتند. آنچه پیش‌تر نامشروع خوانده می‌شد، نه تنها دیگر انگ نمی‌خورد، بلکه در سرتاسر غرب، عرف شده است.

پرونده‌ی نگاه بدبینانه را ببندیم:« در دورانی که تعداد روزافزونی از مردان و زنان غربی تصمیم می‌گیرند در خارج از چارچوب خانواده زندگی کنند، مگر کلیسا می‌تواند چیزی جز مخمصه‌ای تنگ باشد؟» بنابراین، اگر غرب همین رویه را ادامه بدهد، بعید نیست که روزی روزگاری مسیحت واقعاً بمیرد.

بنیانگذار دانشکده‌ی جامعه‌شناسی دانشگاه هاروارد، آقای سوروکین، پس از مرور قطعات بزرگی از تاریخ دینی و غیر دینی، از جمله مواردی ماورای غرب و مسیحیت، باور داشت که به یک قاعده‌ی کلی رسیده است:« گام‌های اساسی در پیشرفت بشریت به سمت یک دین معنوی و یک دستور العمل شریف اخلاقی، اساساً تحت تأثیر فاجعه‌های بزرگ برداشته‌اند.» براساس همین تحلیلی که نویسنده نقل می‌کند، شواهدی را ذکر می‌کند که نشان می‌دهد جامعه‌ی غربی از جنبه‌های گوناگون در آستانه‌ی فروپاشی قرار دارد و همانطور که سوروکین گفت، گرایش‌های دینی بزرگ، پس از فاجعه‌های بزرگ روی می‌دهند.

اروپایی که تصاویرش روی کارت‌پستال‌ها می‌نشست اکنون پر از آتش‌بازی‌ها، اوباش و ماسک‌های ضد اشک‌آور شده است و نرخ بیکاری در برخی کشورها از ۲۵ درصد می‌گذرند!
بنا به گزارش یوروستات که موثق ترین منبع در اروپا است، در بازه‌ی ۱۹۶۰ تا ۲۰۱۰ نرخ تولد در اکثر کشورهای اروپایی کاهش یافت و در اکثرشان سقوط کرد. سقوط آمار تولد در اروپا، متفکرین زیادی را نگران کرده است که چه چشم‌اندازی پیش روی این جوامع قرار دارد.
«پدیده‌ی مادران مجرد که فمنیست‌های یک نسل قبل به اسم رهایی از آن استقبال می‌کردند، اکنون واقعیتش دیده می‌شود: وظیفه‌ای چنان دشوار برای زن که اگر بگوییم بی‌رحمانه است، بی‌انصافی نکرده‌ایم، چه رسد به زنان فقیرتر و آسیب‌پذیرتری که این پدیده میانشان رایج شده است!»
مک لاناهان که خودش یک مادر مجرد است، در این اثر پیمایشی درباره‌ی طیف گسترده‌ای از داده‌ها مطالعه داشته است. او از این پیمایش انتظار داشت که تفاوت معناداری میان خانواده‌های پایدار و خانواده‌های تک والد نبیند، اما متقاعد شد که حقیقت چیزی دیگر است: خانواده‌ی تک والد خطر سوء استفاده از مواد مخدر، ناکامی اقتصادی و دیگر پیامدهای منفی را برای کودک افزایش می‌دهد. (شواهد بسیار زیاد این موارد را در صفحه‌ی ۳۰۷ کتاب جست‌وجو کنید که حاوی لینک مقالات بسیار زیادی است.)

بعید نیست که به دنبال وضعیتی چنین، فاجعه‌ی انسانی و اقتصادی عجیبی رخ بدهد که بنابر قاعده‌ی سوروکین، زمینه‌ساز بازگشت به دین مسیحیت باشد. بنابراین، می‌توانیم با این شواهد، نگاهی خوشبینانه هم داشته باشیم.

متن خالی از دیدگاه‌های شخصی بنده بود و صرفاً سعی کردم ارائه‌ی مختصری از کتاب داشته باشم. کتاب سال ۲۰۱۲ نوشته و چاپ شده است. آقای محمد معماریان زحمت ترجمه‌ی آن را کشیده‌اند و نشر ترجمان هم آن را چاپ کرده است. کتاب دشواری نیست، صرفاً بگویم که به آمارها باید دقت کرد و همین طور سر سری نباید آن‌ها را قبول کرد.