[مردی به نامِ اُوِه]

نهایتا بکمن کتاب نوشته است که باید در لحظه از آن لذت برد، ما همیشه در بحث ها حرف از کلیشه میزنیم، ایده ی کتاب بکمن فراتر از کلیشه است، یک پیرمرد خرفت، که زنش به خاطر سرطان فوت کرده، همسایه هایی روی اعصاب پیدا می کند، و ماجرا ها در تقابل با و مواجه با همسایه ها مسائل پیرامونشان شکل میگیرد. این ماجرای نصف درام های سریال های تلویزیون آبکیه خودمان، نه تنها هست، فرهنگ پدر سالارمان هم تا دلتان بخواهد از این پدر خوانده های افسرده ی غر غرو تربیت کرده که لابد از هر 10 نفر ایرانی 9.99 نفرشان چنین پدربزرگ هایی را به چشم دیده اند. پس چرا بکمن موفق عمل میکند؟ چرا کتاب لذت بخش است؟ چرا منتقدین از آن خوششان می آید و در آلمان به فروش میلیون نسخه ای میرسد؟
در 25 صفحه ی اول شما برای اولین بار اشکتان در می آید. خب کتابی که در این دوره ی تاریخی بتواند احساسات آدم را قلقلک بدهد، لابد خوب است، یک بار یکی از نویسنده هایی که میشناسم گفت، آدم وقتی میخواد یک چیز شگفت انگیز و ناجور تعریف کنه که نمیاد با زبان سنگین و ثقیل حرف بزنه، شما از ی استاد فیزیک کوانتوم انتظار داری حرفای درشت بزنه، برای همین تحت تاثیر قرار نمیگیری، اما یک لباس نارنجی بیاد بشینه دستشو بزنه به پشتت، باهات حال و احوال کنه، یک جوک مثبت 18 بگه ازش چنین انتظاری نداری، برای همین وقتی استاد فیزیک کوانتوم برات چیز خارق العاده تعریف کنه زیاد واکنش نشون نمیدی اما اگه نارنجی پوش برات چنین چیزی تعریف کنه چشمات گرد میشه، دهنت کش میاد. بکمن با زبانی طنز آلود رمانش را احساساتی و غمگین روایت میکند. فرمولی که چندین و چند بار از آن استفاده میکند و موفق میشود. اگرچه این راحتیِ لحن راوی با مخاطب موجب میشود صحنه های احساسی خود به خود مانند پیچش های داستانی عمل کنند و کوبنده و دور از انتظار باشند، اما بکمن در مورد یک چیز، به زعم من افتضاح عمل کرده است، ای کاش مردی به نام اوه یکی دو بار بیشتر دست به خودکشی نمیزد، مردی به نام اوه هر روز صبح از خواب بیدار میشود، روشی جدید برای خودکشی را بر میگزیند و ناگهان در ثانیه ی آخر یک امداد غیبی اورا از مرگ نجات میدهد، به نظر شخصیه من، که نویسنده میتوانسته به ذهنش رسیده باشد اما روش دیگری را ترجیه داده باشد، اگر صحنه های خودکشی کم تر بودند و دلهره آور تر و واقعی تر، به گونه ای که مخاطب توهم بزند که بله این دفعه دیگر اوه خودکشی میکند، احتمالا کار از این قوی تر بود.
اما همان طور که در ابتدا گفتم، کتاب از آنهاییست که باید در لحظه ازش لذت برد، یعنی حالا بعد دو هفته، هیچ چیز عمیقی در ذهن من بر جا نگذاشته.