* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
ارتفاع پست
خسرو غیاثی؛ وقتی در سن سیوشش سالگی به عنوان بهترین بازرس فنی و ایمنی پل شناخته شد، از طرف شهرداری مشهد از او تقدیر کردند. رئیس شهرداری هم در همان مراسم رسمی، بر سینه خسرو، نشان وظیفهشناسی را چسباند.
بعد از پنج هفتهِ؛ مرخصی استحقاقی که به او داده بودند، به سرکارش بازگشت. اما در آن مدت؛ به نوعی رخوت و کسالت دچار شده بود و تمامی اوقات فراغتش را در خواب و رویاپردازی گذارنده بود.
همان روز به پل امام حسین اعزام شد، تا که بازرسی و تعمیرات جزییای در بالای بدنه قوسی پل انجام بدهد. بعد از نیم ساعت کار، روی همان ساختار قوسی که سه آدم بالغ میتوانست روی آن راه برود، دراز کشید.
چشمانش را، به آسمان بالای سرش دوخت؛ کلاه لبهدارش را از سر برداشت و دستهای ورزیدهاش را زیر سَر طاسش گذاشت و نوک برجهای سر به فلک کشیده را، با سر انگشتانش لمس میکرد و گاهی هم به چپ و راست سر میچرخاند و مردم را تماشا میکرد.
در این فکر بود که مردم به ظاهر؛ در تکاپو و تلاش هستند، اما در حقیقت، همه در خواب و فراموشی فرو رفته بودند. حتی زمانی که خورشید خاموش میشد و روشناییها؛ یکی پس از دیگری، ناپدید میشدند.
بالای سر خسرو؛ چند وجب آنطرفتر، دُمجُنبانکی نشست و آواز خواند؛ درست مثل زمانی که خاصیت سرخی و گرمای لبهای عارفه؛ بر صورتش مانده بود. همان صبح جمعهای که در عین ناباوری؛ عارفه در آغوش او، جسمش را جا گذاشته بود.
این پیشامدِ زننده، برای خسرو گران تمام شده بود. از اینکه دیگر نمیتوانست آخر هفتهها با عارفه به روستای پدریاش برود یا اینکه به یاد دوران نامزدیشان، به چلوکبابیهای دور حرم بروند و دلی از عزا دربیاورند.
پهنای صورتش مرطوب شده بود و در خنکای بادی که با آن عجین شده بود، خسرو را سر حال کرد. سر چرخاند و ته مانده غروب را تماشا میکرد و به دنبال چهره عارفه در میان ابرهای متلاشی شده بود.
روی شاخههای سرد و خشک درختان، کلاغها نشستند و با آوای منحوسشان، ته دل خسرو را لرزاندند. ابرهای سیاه در آسمان ظاهر شدند؛ ابرها انگاری بر سر قدرت دعوا میکردند، رعد و برقی از میان آنها پدیدار شد.
کلاغها با شتاب از شاخهها دل کندن و از بالای سر خسرو، به اوج رسیدند.
خسرو آهی کشید؛ آن هم با غمی از درونش که التیامی برایش پیدا نکرده بود و از خدای خودش، طلب آمرزش میکرد.
بادِ آنچنان تندی نمیوزید، اما خسرو بر روی سازه قوسدار ایستاد. نیمهمست و سهل انگارانه؛ دور تا دور خودش میچرخید و اطرافش را دیوار بلندی میدید که نمیتوانست آنسوی شهر را ببیند.
زندگی برای خسرو؛ به طور چشمگیری آهسته میخزید، آنقدر کُند که گاهی تصور میکرد، زمان برای پیشرفتن، مردد است و میخواهد او را دور بزند یا مسیرش را تغییر بدهد.
ناگهان صدایی گنگ و مجهول از روی سطح پل؛ زیر پای خسرو، به گوش رسید.
- " داری چه کار میکنی آقا خسرو !؟ چرا وایستادی ؟ "
خسرو به پشت سر برگشت و پایین را نگاه کرد.
مجید یعقوبی؛ همکارش را دید که با چهرهای دلنگران با او حرف میزند.
مجید که چهره خسرو را دید، متوجه حال درونی او شد.
زیر لب به خودش گفت " تو چرا اومدی سرکار آخه مرد "
برای اینکه خسرو؛ آن بالا تحت تاثیر قرار نگیرد و دست به کار احمقانهای نزند، با لحنی آرام و خندهدار که انگاری همهچیز، امن و امان است به خسرو گفت : " بیا داداش بریم. مگه قرار نبود واسه تولد دخترم کادو بخری، نکنه پیچوندی ... بیا، ما خودمون اینکارهایم "
لبخندی کمرنگی، روی صورت خسرو نشست. لبخند خسرو، نشانه خوبی بود و مجید آن را به فال نیک گرفت.
خسرو خم شد و جعبه ابزارش را برداشت؛ کلاهش را به سر کرد و لباس کارش را، روی شانههایش انداخت.
برخلاف سازه قوسدار، با قدمهایی آرام و شمرده، چند قدم جلوتر رفت تا که از نردبان، پایین بیآید. اما لرزههای باد وحشی؛ جنبیدن را برای خسرو سخت کرده بود، که برخلاف تصور خودش و مجید، با یک تکان کوبنده، تعادلش را از دست داد و ار روی پل سقوط کرد.
مجید متحیر و سردرگم، از نردههای زرد رنگ؛ پایین را نگاه میکرد که خسرو روی سقف ماشینی، راکد مانده است. ماشینها متوقف شده بودند و مردم از دور و نزدیک خودشان را به محل سقوط خسرو میرساندند.
آن پایین، هر کسی، نظریهای میداد. راننده ماشین هم؛ زنی بود که پا به ماه بود و از شدت ترس، روی صندلی ماشینش، بیهوش شده بود و شوهرش، نمیدانست برای کدام اتفاق گریه کند.
مجید از انتهای اتوبان، آمبولانس را میدید که آژیرکشان، میان ترافیک گیر کرده بود.
عکاس : سامان سالور
مطلبی دیگر از این انتشارات
"داستانی از عشق، فقر و استقامت"
مطلبی دیگر از این انتشارات
مهمانهای ناخوانده
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای به هنینگ مانکل