* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
خوابگردِ بیجان
به محض اینکه کوبهای محکمی به سینهام خورد، شروع به لرزیدن کردم و با دیدن محیط اطرافم، سر جایم میخکوب شدم، همان جا ایستادم. همان طور که انتظارش را نداشتم، دوباره به خوابگردیهایم برگشته بودم.
مات و مبهوت مانده بودم که چطور راه خانه را پیدا کنم، آن هم در این تاریکی مطلق که ماه خاموش شده بود.
ندایی درون من گفت" حالا که تا اینجا اومدی، تا سرِ خاک مادرتم برو، ثواب داره. "
گورستان زیبا و آرامبخشی بود و مادرم در چنین جایی نزدیک به یکسال است که سکونت دارد، به خانه برنمیگردد.
باران موسمی میبارید، قطراتش چست و چابک بودند و به تن هر جنبنده و اشیایی میچسبیدند. ژاکتی آبیام، از تتمه گرمایی که در بدن خسته و ضعیفم به جا مانده بود، محافظت نمیکرد. انگشتانم را جمع کردم و آستینها را پایین میکشیدم تا که نگذارم گرمای بیشتری از دست بدهم.
به سمت قبر 31 در ردیف 19 قدم برداشتم. نگاهم به تصویر کوچک و براقِ مادرم که روی سنگ قبر نقش بسته بود، افتاد. خاطرات گذشته من، جلوی چشمان اشک آلودم میدرخشید. زانو زدم و گلهای رز دوست داشتنیاش را، که همیشه پدرم برای او میخرید، گرداگر سنگ قبرش، آذینبندی شده بود. همه آنها را برداشتم و درون گلدانی پلاستیکی، که از چندین بلوک آنطرفتر قرض گرفته بودم، قرار دادم.
بیرمق روی سنگ قبر مادرم از پا در آمدم، شل و ول و چروکیده، به سنگ قبر عمودیاش، تکیه زدم. نمیدانم چند ساعت به اغما فرو رفته بودم که ناگهان با برخورد چند گلوله تگرگ به صورت و کف دستانم، به هوش آمدم. روی پاهایم نشستم و اطرافم را برانداز کردم، هوا کمی روشن شده بود. خودم را جمع و جور کردم و تصویرم را در سنگ قبر براقِ مادرم، دیدم. موش آبکشیدهای بودم که اگر یکساعت بیشترآنجا میماندم، قطعا من را هم کنار مادرم، خاک میکردند.
از روی سنگ قبرها یکییکی، میپریدم. سعی کردم مزاحم کسانی که زیر پاهای من استراحت میکردند، نشوم.
وقتی به طرف جاده شنی میرفتم، رگهای از رخوت و سستی در نوک انگشتهایم حس کردم که در تمام بدنم اشاعه کرد. بر روی سنگریزههای زرد، بیحال زانو زدم.
چشمانم بسته شد، میتوانستم اسید غلیظ صبحگاهی را که تا پشت گلویم بالا آمده بود، بچشم.
بدنم به شدت میلرزید، عرق سرد از پیشانیام میچکید و دندانهایم به هم سابیده میشد. میتوانستم بوی آلودگی ساطع شده از ماشینها را حس کنم. اما چشمانم چیزی را نمیدیدند و تاریکی در اطرافم پرسه میزد. هیچ نوری یا پژواکی در آن محل، وجود خارجی نداشت.
با تردید و مشقت چشمانم را باز کردم، انگاری صد سال در خواب بودم. سرم را به سمت چپ و راست، چرخاندم و بعد روبرو و پشت سرم را نگاهی انداختم.
محیط اطراف تکراری بود، چند لحظه نگذشت که متوجه شدم که روی قبر مادرم، ولو شدهام.دریغ از اینکه حتی یک سانتیمتر، به سمت جاده شنی، قدم برداشته باشم. چه برسد که 50 قدم راه رفته باشم.
به سختی تلاش کردم که بیایستم، دورتادورم را چرخیدم تا که مسیر کوتاهی برای رفتن به خانه انتخاب کنم. اما نگاهم به سایه بزرگی افتاد که روی قبر مادرم قد راست کرده بود، در لحظه اول خیال کردم، مادرم برگشته است.
اما با کمال تعجب دیدم که فقط سایهای بلند و شناور است. نگاهم را جلب کرد، چند قدم به سویاش رفتم، اما او، تا من را دید، چرخید و به سمت من دوید. هرچه به من نزدیکتر میشد، میترسیدم.
پاهایم فلج شده بود و نمیتوانستم مانند دونده ماراتون، برای نجات زندگیام بدوم و فرار کنم.
عکاس : بیژن میرباقری
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق و دشمنی
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرسشنامۀ پروست من
مطلبی دیگر از این انتشارات
" از افتتاح تا انقضا "