دلیل رفتن ( قسمت دوم )

مانی و پیرمرد؛ لحظه‌ای بعد از روبرو شدن با یکدیگر؛ سکوتشان با جمله " سلام آقای توکلی، روزتون بخیر " از طرف متصدی هتل، شکسته شد.

- " سلام؛ اوغور بخیر؛ بفرمایید، اتفاقی افتاده "

- " ممنونم، نه اتفاق خاصی نیست. فقط جسارتا آقای توکلی؛ برای همان موضوعی که قبلا خدمتتون عرض کردم، مزاحم شدیم "

مانی فقط نظاره‌گر این مکالمه بود و گویا هیچ چیزی از گفتمان آنها نمی‌فهمید؛ فقط با سرش، صحبت‌های این دو نفر را دنبال می‌کرد و لبخند تلخ وسردی روی لب‌هایش چسبانده بود تا که همین یک اتاق را هم از دست ندهد.

اما ته دلش از زمین و زمان؛ از دست مهدیه تا متصدی هتل و آقای توکلی که انگاری اتاقش را اشغال کرده است؛ پر است.

متصدی هتل چندین بار مانی را صدا زد ولی او اصلا روحش در این هتل نبود. " جناب سهیلی؛ جناب سهیلی "

- " بله؛ جانم ببخشید "

- " بفرمایید داخل جناب سهیلی "

توکلی دستش را به نشانه احترام به سمت مانی دراز کرد و او را به داخل اتاق دعوت کرد.

توکلی همانطور که آرام و لرزان دستِ مانی را گرفته بود؛ رو به جهانشیری که متصدی هتل بود کرد و گفت " لطفا شما برید؛ من خودم کل اتاق رو بهشون نشون میدم "

جهانشیری از خدا خواسته؛ برای صرف انرژی کمتر؛ بدون پافشاری؛ پیشنهاد توکلی را پذیرفت و با تک‌سرفه‌ای به مانی پیام داد که انعام او را فراموش کرده است.

مانی هم آنقدر ذهنش مغشوش بود که نمی‌دانست باید کفش‌هایش را جلوی جاکفشی دربیاورد؛ چه برسد به اینکه انعام جهانشیری را بدهد.

توکلی با لبخندی ساده رو به جهانشیری اشاره کرد که بعدا انعام را خودش حساب می‌کند.

در را، رو به متصدی بست و با چرخشی ملایم به داخل اتاق، دستش را روی شانه مانی گذاشت.

- " خوش اومدی پسرم. البته منم مثل شما مهمونم اینجا. در هر صورت جفتمون ناخواسته، هم‌اتاق شدیم "

مانی به چشم‌های آبی توکلی نگاه می‌کرد و حرف نمی‌زد؛ انگاری که از بدو تولد، زبان به دهان نداشت.

بعد از معرفی و توضیحات توکلی در مورد اتاقِ مشترک‌شان؛ بالاخره مانی با جمله‌ای روزه سکوتش را شکست.

- " من کجا باید بخوابم ؟ "

- " اینجا دوتا تخت مجزا داره؛ شما اگه تخت منو میخواین؛ ایراد نداره؛ وسایلمو جابجا می‌کنم "

مانی با اشراف کاملی که به اتاق12 متری داشت؛ تخت‌ها را برانداز کرد و خودش را؛ روی هر دو تخت تصور کرد که در کدام حالت راحت است. تخت‌ها هر کدام‌شان در گوشه چپ و راست اتاق؛ زیر پنجره قرار داشت.

تخت خالی‌ی که به ناچار باید انتخابش کند؛ سمت چپ پنجره قرار داشت که منظره بیرونی‌اش؛ یک بازار قدیمی که با تکاپوی مردم؛ جان گرفته بود.

توکلی خودش را کنار پنجره رساند و آن را باز کرد؛ رو به مانی کرد و گفت " اگه حضور من اذیت‌تون میکنه، به پذیرش هتل بگم که چاره‌ دیگه‌ای کنه ... "

مانی حرف توکلی را ناتمام گذاشت و ادامه داد " نه حاج آقا؛ این چه حرفیه؛ من از شما یا پذیرش هتل دلخور نیستم. ناراحتی من از جای دیگس "

- " اولا، من حاجی نیستم؛ دوما، حیفه آدم توی سفر اوقاتش رو تلخ کنه و بهش خوش نگذره "

مانی در جواب توکلی؛ وقفه‌ای انداخت و گفت" والا؛ نمی‌دونم چی بگم آقای ... "

پیرمرد دست لرزانش را دوباره دراز کرد و گفت " توکلی هستم؛ عماد توکلی "

مانی هم خشکی بار نیاورد و مرز انزوایش را شکست و دست توکلی راگرفت و گفت " خوشبختم آقای توکلی؛ منم مانی سهیلی هستم. ببخشید اگه این چند دقیقه من سرد و ناراحت بودم"

- " خوشبختم پسرم. اشکال نداره؛ بالاخره هر آدمی ناراحتی‌های خودش رو داره؛ ولی بهتره توی سفر به جای کج‌خلقی که بیشتر خودتو عذاب میدی، سعی کنی از اطرافت لذت ببری. البته ببخشید اینجوری میگم ها؛ فقط تجربه‌مو بهتون گفتم "

- " نه خواهش میکنم آقای توکلی. حق با شماست "

- " ممنون پسرم. اشکال نداره که بهتون بگم پسرم ؟ "

- " نه، نه؛ خواهش میکنم. باعث افتخارمه. شما هم جای پدرم؛ البته پدری که تا حالا ندیدمش و نداشتمش "

- " قربان شما پسرم. خدا رحمتش کنه؛ چند ساله بودی که پدرت فوت کرده ؟"

- " نه خدا رحمتش نکنه ... یعنی نمی‌دونم زنده‌اس یا نه ... البته دیگه مهم نیست. چون کسی که بخاطر هوسِ جوونیش؛ زن جوون و پسر دو سالش رو ول کنه بره؛ همون بهتره که نباشه؛ خدا رحمتش نکنه و ازش نگذره "

توکلی؛ وقتی از دل پرخون مانی خبردار شد؛ به رسم احترام برای اینکه حال او را با پرس و جو از گذشته‌اش خراب نکند؛ سکوت کرد. فقط با یک جملهِ " هر چی خدا بخواد " سکوت را به تکلم ترجیح داد.

مانی با چهره‌ای شرمسار از اینکه یاد پدرش افتاد و عنان از کف داد؛ از توکلی عذرخواهی کرد.

- " ببخشید آقای توکلی. دست خودم نبود. خیلی از دستش شاکی‌ام"

توکلی؛ آرام برگشت و دست چپش را روی سرتخت گذاشت تا که تکیه‌گاهی برای تعادلش باشد تا بتواند روی تخت بنشیند. در حین نشستن رو به مانی کرد و گفت "اشکال نداره. حالا چرا لباستو عوض نمی‌کنی و نمیشینی ! مگه قراره تا آخر سفر با لباس بیرون باشی وسط اتاق وایستی !"

مانی با نیم‌خنده‌ی ساده‌ای گفت " نه، ببخشید. حق با شماست؛ الان عوض می‌کنم. بازم ببخشید ... "

توکلی بدون معطلی با خنده‌ای دوستانه؛ رضایتش را آشکارکرد.

همانطور که مانی پشت پارتیشن چوبی، از داخل چمدانش؛ لباس‌های راحتی‌اش را درمی‌آورد و در حال تعویض آنها بود؛ با توکلی از آب و هوای مشهد می‌گفت که چرا در روزهای پایانی سال؛ اینقدر سرد و خشک است و کاش حداقل لباس‌های گرم خودش را هم می‌آورد؛ وگرنه به سیزدهم عید نرسیده؛ قندیل می‌بندد.

- " مگه اولین بارته میای مشهد ؟ "

- " آره اولین بارمه؛ بخاطر یک سفر کاری اومدم اینجا. وگرنه اگه زن داشتم؛ حداقل دو نفری میومدیم "

- مگه ازدواج نکردی پسرم !؟ "

مانی با خنده مسخره‌ای گفت " ازدواج، نه بابا؛کی حاضر میشه دخترشو به من بده "

- " چرا دختر ندن بهت ! پسری به این خوبی و خوش قد و بالایی. مگه چند سالته ؟ "

- " نمیدن دیگه ... اوووممم؛ خُب سنم ... همین سیزده‌بدر که بیاد میشم 32 ساله. اصلا بخاطر همین که سیزدهم به دنیا اومدم؛ آدم بدشانسی‌ام. اون از بابام؛ اینم از شانسم "

- " این حرف رو نزن آقا مانی، خدا قهرش میاد. اینا همش یه مشت خزعبلات و باورای اشتباس که به خورد ما دادن. بدشانس دیگه چیه "

مانی که لباس‌های راحتی‌اش را پوشیده بود، چمدان به دست از پشت پارتیشن خارج شد و وسایلش را زیر تخت گذاشت و روی آن نشست.

- " راستش رو بخواین از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون ... ﺩﺭﻭﻍ ﭼﺮﺍ بگم، می‌دونین؛ آخه هر کجا رفتم خواستگاری منو دک کردن. "

- " چرا آخه !؟ "

- " راستش میگن تو خیلی ساده‌ای و شیش میزنی "

- " شیش میزنی ! یعنی چی ؟ "

- " اووممم؛ یعنی خیلی خنگم و گیج میزنم "

- " این چه حرفیه. چرا رو خودت عیب میذاری پسر. "

- " راستم میگن دیگه. آخه من خنگِ و ساده؛ هر دختری رو می‌بینم سریع عاشقش میشم و میخوام باهاش ازدواج کنم. وقتی هم پا پیش میذارم هزارتا اتفاق می‌افته که تهش کِنف میشم. یک نمونه‌ش؛ همین دیروز پیش اومد. میخواین براتون بگم ؟‌ "

- " آره؛ اگه دوست داری. جفتمون که بیکاریم؛ تا قبل نهارم وقت داریم "

مانی تک خنده‌ای کرد و گفت " آره والا؛ چشم براتون از سیر تا پیاز خودمو میگم "