* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
زبان سرخ
با داد و فریادهایی که منشا آن را نمیدانستم، یکمرتبه مثل آدمهای جنزده از خواب پریدم.
متوجه، غرولندهای ننه زری و سرکوفتهای آقاجان که هنوز به خاطر فروش ظروفهای لعابی که ننه، دیروز آنها را فروخته بود و به جای آنها، ظرف و کاسه جدید خریده بود. من هاج و واج مانده بودم که چرا به خاطر چند تکه ظرف بیارزش این همه قیل و قال میکنند.
آقاجان با دیدن چهره آشفتهام، آتش خشمَش گُر گرفت و هرچه از دهانش میآمد، نثار منِ بیچارهِ از همه جا بیخبر کرد.
– ” پاشو لندهور. برو دَم حجره مشکاظم، اون کیسههای حبوبات رو بردار بیار. چندشب دیگه ناسلامتی ولیمه خواهرته ”
با تکان دادن سر، به دستور آقاجانم که بدون فوت وقت صادر شده بود، تاییدیه را دادم. با عجله از زیر پتو برخاستم.
از شنیدن فحشهای پدرم میترسیدم، چون که بیمحابا به اطرافیانش، به خصوص من، که به تازگی در مدرسه انگلیسیها درس میخواندم و مرا مرتد میدانست، نثار میکرد. گاهی چنان فحشهایی میداد که من خجالت میکشیدم و ننه زری هم برای همین موضوع همیشه بگو مگو داشتند.
خودم را جمع و جور کردم، لحاف و تشک را به اتاق پستو، سپردم. تلوتلو خوران به سمت ایوان رفتم. هیاهو و جنجال داخل خانه را پشت سرم جا گذاشتم. در مرکز ایوان، کنار ستون بزرگ گچبری شده، ایستادم. تمام حیاط زیر ذرهبین نگاهم بود. حتی حوض آبینفتی که خودم آن را رنگ زده بودم. از پلههای سنگی، یکی یکی با آرامش پایین میرفتم.
در آن میان، حوض را به سختی از لابهلای مژههای بهم چسبیدهام میدیدم.
سر حوض نشستم، دستانم را درون آب خنک کردم. ناگهان صدای تیر در کردن ژاندارمها، از پشت درختهای سپیدار داخل حیاط آمد. فوجی از گنجشکها، فرار را به قرار ترجیح دادند و از لابهلای شاخههای تودرتو، از بالای سر من جست زدند. من یکه خوردم، نزدیک بود که داخل حوض بیافتم. خواب از سر من پرید، حتی سر و صدای آقاجان و ننه زری هم قطع شد.
با شتاب به داخل ایوان آمدند، گمان کردند که شاید ژاندارمها داخل حیاط آمدند و من را، مورد اصابت گلوله قرار دادند. اما اینطور نبود، من صحیح و سالم، پای حوض ایستاده بودم.
غرش شلیک دومی، همه ما را ترساند. چند لحظهای نگذشت که صدای شیون و زاری، چند زن از پشت درخت و دیوار جنوبی خانهمان آمد. با اوج گرفتن جیغ و ضجههای جگرخراش، متوجه اتفاق شومی که در خانه حاج مسلم، چنبره زده بود، شدیم.
آقاجان کت افتاده بر شانهاش را تن کرد، ننه زری هم چادر رنگیاش را از روی رختآویز برداشت و من هم با همان پیژامه و زیرپیراهنی سفید، شتابزده به داخل کوچه زدیم. به سمت خانه حاج مسلم، که به اندازه چهار اتومبیل دوج کورنت فاصله داشت، میدویدیم.
در خانهِ حاج مسلم، همسایهها جمع شده بودند و به تماشای فاجعهای که درون حیاط رخ داده بود، ایستاده بودند و آشفته و سرگشته شده بودند و عده زیادی گریه میکردند.
آقاجان، من را کنار زد و خودش را از میان جمعیت، به داخل حیاط رساند و من هم پشت سرش، خودم را به زور، به داخل کشاندم.
من و آقاجان هم با دیدن جسدِ بیسر دو مرد در گوشه حیاط، بین دو درخت کهنسال و کوچک، روی زمین افتاده بودند و چندین زن با چادرهای سیاه، روی پلهها و کنار دیوار نشسته بودند و رویشان را پوشانده بودند. تنها از آنها گریه و زاری شنیده میشد. ننهزری وقتی که به وسط حیاط رسید با دیدن این صحنه، حالش بد شد و غش کرد. سه تا از زنهای همسایه، به کمکش آمدند و ننه را به گوشهای بردند.
من و آقاجان که تازه از راه رسیده بودیم، مانند یک عده دیگر، نمیدانستیم که این بدنهای خونی بیسر، متعلق به چه کسانی هستند. آقاجان با صدای بلند حاج مسلم را صدا میزد تا که جریان این جسدها را از او بپرسد.
صدایی شنیده نشد و آقاجان هم صدا زدنهای خودش را ادامه داد و با هربار تکرار نام حاج مسلم، به بانگ شیون و زاریها افزوده میشد.
تا اینکه، محسن نوابی، یکی از تاجران نامدار تهران، از پشت سر به آقاجان نزدیک شد و دستش را روی شانهاش گذاشت و با لحنی کنایهآمیز به آقاجان گفت :” آقا اسد، اینقدر نگو حاج مسلم، جمعیت نسوان از حال رفتن از بس حاجی رو از اون دنیا صدا زدی. ”
آقاجان با چهرهای عصبانی و آشفتهحال رو به محسن نوابی کرد.
– ” مرتیکه لمُپن چی داری میگی !؟ الان وقت شوخیه ”
– ” آقا اسد حرف دهنتو بفهم. شوخی چیه ! دو ساعته واستادی تو حیاط صداتو انداختی رو سرت، هی میگی حاج مسلم، حاج مسلم. مرد حسابی کجای کاری تو، ژاندرمها حاج مسلم و پسرش رو سر بردین… ”
آقاجان گلویش را بالا و پایین کرد، دریغ از یک قطره آب دهان و با تعجب فریاد زد : ” چی … !؟ ”
– : ” بله آقا اسد. ژاندرمها به زور اومدن داخل، وسط حیاط آنقدر حاج مسلم و محمود رو با قنداق تفنگ زدند که از پا افتادند. بعدشم جلادشون اومد با شمشیر سرشون رو برید تا که پیشکشی ببرند خدمت اعلیحضرت همایونیشون، مُشتلق بگیرند. ”
– ” ای حرومزادههای بیناموس … ”
آقاجان، چاک دهانش باز شد و شروع کرد به فحشدادنهای رکیک، اما محسن نوابی، چونکه از اوضاع دریدگی دهان آقاجان خبر داشت. خدا خیرش بدهد، سریعا با دست راستش، جلوی دهان آقاجان را گرفت و بلند گفت : ” هیس. خجالت بکش مرد، ناسلامتی تو مکه و مشهد رفتی، چرا فحش دادن شده سقز دهنت. ”
– : ” … چرا آخه این بیناموسها سر میبرند ؟! ”
محسن، دست آقاجان را گرفت و به گوشه دیگر حیاط برد تا خانوادهاش نشوند و داغشان تازه نشود. من هم یواشکی از پشت درخت زبانگنجشک حرفشان را شنیدم.
– : ” آقا اسدجان. مقصر خود حاج مسلم بود. از بس که علنی، علیه اعلیحضرت، توی منبرهاش بیانیه میداد و بد و بیراه میگفت. خُب معلومه اونا هم ساکت نمیشند. برای ساکت کردنش هم، همچین کاری میکنند … ”
سکوت بین حرفهای آقاجان و محسن نوابی، جان گرفت و هردویشان به جسد این دو مرد خیره شدند.
لحظاتی بعد، همه مردم محله وقتی از کل ماجرا خبردار شدند، با هیاهوی وصف نشدنی، درون حیاط تجمع کردند به دور پیکرهای بیجان حاج مسلم و محمود که دوست دوران کودکیام بود، حلقه زدند و گریه میکردند. چلچلهها از بالای آسمان، آوازخوانان به سمت جنوب کوچ میکردند.
ولی همچنان آقاجان گوشه حیاط، زیر سایه درخت، روی سکوی نیمهکارهای نشسته بود و دست به محاسنش میکشید و مات و مبهوت به جمعیت خیره شده بود و زیرلب زمزمه میکرد. میدانستم که به اعلیحضرت فحش میداد.
عکاس : محمود کلاری
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرسشنامۀ پروست من
مطلبی دیگر از این انتشارات
گلهای به یغما رفته
مطلبی دیگر از این انتشارات
واژهها خستهاند ...