سوالات بی‌پاسخ

۰۶:۱۰

قهوه‌اش سرد شده بود، غرق در بوی کاغذهای کاهی و متن‌های دست‌نخورده‌ای که از کنج انباری بیرون کشیده بود. یاسمین مستقیما به انعکاس نور طلایی که شتابزده از پنجره به اتاقش حمله‌ور شده بود نگاه می‌کرد، رژلب قرمز را بر لب‌های خشکیده‌اش کشید و موهایش را از قبل با هدبندی گل‌بهی بسته بود.

مقابل آینه قدی ایستاد و از روی تختش، لباس بلند مشکی را که از قبل انتخاب کرده بود، برداشت و پوشید.

یاسمین خودش را برای قدم زدن در خیابان‌های پاریس آماده کرده بود. هر شخص غریبه‌ای هم، او را می‌دید می‌توانست بفهمد که یاسمین دیگر آن دختر پر شور و هیجان سابق نبود.

کیف شانه‌ای کوچکش را از روی میز آرایش برداشت و درونش را دوباره تفتیش کرد، تنها یک بلیط قطار به نانت و عکس و نامه‌ای عاشقانه از مردی که هرگز نمی‌دانست کجا رفته است را، درون کیفش دید.

هنگام راه رفتن صدای تق‌تق آرامی از پاشنه‌ کفش‌هایش که سنگفرش‌های خیابان را لمس می‌کرد، به گوش می‌رسید.

همان‌طور که آرام و بی‌سر و صدا قدم برمی‌داشت، قطره اشکی گونه‌اش را لکه‌دار کرد، کیفش را محکم‌تر می‌فشارد که اتفاقی برای او نیافتد. از پیاده‌رو خیابان سن‌میشل به سمت ایستگاه قطار چرخید. در سمت راست یاسمین، منظره‌ای بود که همه گردشگران جهان، آرزو داشتند روزی آنجا باشند و عکس‌هایی به یادگار بگیرند.

یاسمین برای آخرین وداع با او، از خیابان رد شد و از بالای پل، رودخانه سِن را تماشا کرد و اشک‌هایش را به دست رودخانه سپرد و همینطور نگاتیو خاطراتش را که دیگر سوخته بود.

۰۹:۴۱

فرزین از خواب بیدار شد. تخت‌خواب سرد بود، اتاق آرامش و سکوت خودش حفظ بود.

لحظه‌ای که برگه یادداشتی به جای یاسمین در کنار خودش دید، وحشتی نرمی او را غرق خودش کرد. دلش نمی‌خواست آن را بخواند. می‌دانست که با خواندن آن برگه، قلبش می‌شکند و زن رویاهایش، با چشمانی خیس و حرف‌های ناگفته، او را ترک کرده است.

فرزین، روزها بود که متوجه اوضاع روحی و خلق و خوی یاسمین شده بود. به خصوص که دیشب، قبل از خواب، او را مانند همیشه نبوسیده بود. انگار که آخرین بوسه جهان است، آن هم با نگاهی غم‌آلود که حرف‌های ناگفته درونش ریشه کرده بود.

فرزین این لحظه را دوست نداشت. امیدوار بود لحظه‌ای که بیدار می‌شود همه‌چیز عادی باشد و زندگی روال سادهِ عاشقانه خودش را سپری کند و صدای یاسمین را از درون آشپزخانه بشنود که در حال پخت پنکیک و قهوه فرانسوی باشد.

اما نه. هیچ چیز جز پوچی درون اتاق، با فرزین هم‌زیستی نمی‌کرد. فرزین، خودش را سرزنش می‌کرد که ای کاش بیشتر از این یاسمین را در آغوش گرفته بود، می‌بوسید و به او می‌گفت چقدر دوستش دارد و اینگونه از سنگینی غم او می‌کاست و درکش می‌کرد، تا که یاسمین هم از مشکلاتش بگوید و از رسوبی که در اعماق قلبش رسوخ کرده است، می‌زدایید.

اما حالا دیگر، فرزین اینجاست، غرق در سکوتی بی‌منطق با پرسش‌های بی‌جواب.

هفت سال بعد …

یاسمین به افق بی‌منتها خیره شده است، لبخندی غم‌انگیز و نوستالژیک بر چهره‌اش نقش بسته که با نور نارنجی غروب، او را از این شهر و مردمانش جدا کرده است.

به این فکر می‌کرد که اگر با فرزین می‌ماند، چه زندگی متفاوتی داشت آن هم با چالش‌هایی که او را از پای درمی‌آورد. با بستن چشمانش، تجدید و تحلیل گذشته‌ها را در پشت پلک‌هایش جا گذاشت.

باد ملایمی به صورت یاسمین می‌کوبید و او را از خوابیدن منع می‌کرد.

و فرزین همچنان در طی این سال‌ها، طبق عادت و علاقه یاسمین، در لحظه غروب آفتاب بر روی بالکن می‌نشست و چشمانش را می‌بست.

با خوردن آخرین جرعه از شامپاین، به یاسمین فکر می‌کرد و در این فکر که چرا اینگونه او را ترک است.

بطری شامپاین از دست فرزین جدا شد و در کف بالکن، می‌غلتید و از او دور می‌شد. هجمه‌ای از نسیم خنک به بدن فرزین هجوم آورد و او را آگاه کرد که وقت مردن نیست.


من را در " باورهای یک نویسنده " دنبال کنید

http://www.mostafaarshad.ir/