ممارستِ بیکاری

تنها صحنه‌ای که به یاد دارم، لحظه‌ای بود که پدرم به سرعت میگ‌میگ به من نزدیک ‌شد و در حالتی برعکس، چشم در چشم شدیم. بدون دلیل، چنان کشیده‌ای زد که دست‌هایم از شدت درد، میله بارفیکس را رها کرد و نقش بر فرش شدم. باز هم پدر عصبانی‌ام و مادر آشفته‌ام را برعکس می‌دیدم. حتی برادر کوچکم که از ترس عصبانیت و غیظ پدر، با همان توپ پلاستیکی، از بالای جسد زنده من، جست زد و به حیاط فرار کرد. اما در فاصله جستی که زد، پس‌گردنی آبداری از پدرجان، نوش جان کرد. ثانیه‌ای نگذشت که پدرم، با لگد به شانه‌ من زد. – ” پاشو تنه لش. بجای اینکه مثل دایی‌هات از در و دیوار آویزون باشی، برو دنبال کار. همه، هم سن و سالات، الان یه زن و دو تا بچه رو نون میدن. اما تو چی، عین دایی وحیدت یاد گرفتی از میله‌ آویزون بشی ” همچنان غرولندهای پدر و چشم غره‌های مادرم ادامه داشت که من خیلی آرام و بدون ناله و درد، سر جایم چهارزانو زدم. پدرم به دور حاشیه فرش می‌چرخید و از جیب زیرشلواری‌اش، پاکت سیگار بهمن را درآورد، اما خالی بود. یک‌مرتبه نگاهش را روی من قفل کرد و مادرم خودش را مثل منارجنبان، می‌جنباند و حرص می‌خورد. – ” پاشو تنه لش، بجای اینکه مثل بز اخفش به من نگاه کنی، حداقل برو سیگار بخر. یا عرضه همینکارم نداری ” بدون هیچ اعتراضی، چشمی گفتم و به داخل اتاق برگشتم تا لباس‌هایم را برای رفتن به سوپرمارکت سرچهارراه، عوض کنم. در این فاصله، صدای پدر را می‌شنیدم که خطاب به من، رو به مادرم کرده بود می‌گفت ” من برای خودش می‌گم اختر. ریشش مثل من سفید شده، اما تنبل شده و چسبیده به ورزش. فکر کرده ارواح عمه‌اش بهش پول میدن که دنبال توپ بدوه ” هنوز ادامه داشت، ولی بدون هیچ حرفی از وسطشون رد شدم و از خانه زدم بیرون. بدون هیچ پولی در جیبم. دیگه تو اوضاع آشفته خانه، واقعا نور علی نور بود. مجبور بودم به هاشم بگویم بزند به حساب دفتری‌مان. چاره‌ای جز این نداشتم.


عکاس : امیرشهاب رضویان