مهمان‌های ناخوانده

سفر خسته‌کننده‌ای بود و به کندی پیش‌ می‌رفت؛ ننه سلیمه و حوا، پابه‌پای جادهِ داغدیده می‌رفتند. جاده‌ای که در چنگِ بیابانی داغ و لم‌یزرع خاک‌آلود، گیر افتاده بود.

ننه سلیمه؛ همانطور که عبای قهوه‌ایش از شانه‌اش سُر می‌خورد و بالا می‌کشید، کف پاهایش را از آسفالت نرم جدا می‌کرد و از رمق افتاده بود. دست راستش را محکم بر شانه حوا، چسبانده بود و خودش را می‌کشاند.

- " دختر. نرسیدیم هنوز !؟ "

- " هنوز نه، به گمونم چند ساعت دیگه مونده برسیم "

- " خسته شدم. پاهام دیگه سر جاشون نیست ... از یکی بپرس کی می‌رسیم."

حوا، لباس شیری بلندش را مرتب کرد تا که زیر پاهایش نیاید، سرش را بالا گرفت؛ تا که یک نفر را ببیند و بپرسد که چقدر دیگر تا اهواز مانده است.

روبرواش را نگاه کرد. چند مرد و زن؛ با فاصله‌ی زیاد از او بودند که پاهای لخت و عورشان را به سختی روی آسفالت می‌چسباندند که تاول‌های‌شان در شُرف شکافتن بود.

نگاهی به چپ و راستش نیانداخت، چونکه چیزی جز برهوت زرد، نصیبش نمی‌شد. با نیم‌نگاهی به پشت سرش؛ پسر جوانی را دید که کیسه‌ بزرگی را به کول کشیده است و زیر سنگینی آن، نمی‌توانست نفسی تازه کند و فشار مضاعف کیسه، پاهایش را بیشتر به آسفالت پیوند می‌زد.

او بدون توجه به سلیمه و حوا، به آرامی از آنسوی حاشیه جاده، گذشت.

ننه سلیمه، وقتی پسر را دید که بدون هیچ حرف و سلامی از کنارشان گذشت؛ با لحنی بلند گفت " سلام پسرم ... "

پسر متوقف شد. با چهره‌‌ای آفتاب‌سوخته و موهای فرفری، ابرویی بالا انداخت و چشمان سیاهش را به ننه سلیمه و حوا، سپرد.

ننه سلیمه، حرفش را با آوایی مادرانه تکرار کرد " پسرم. من جای مادرت. پاهام دیگه قوت نداره. زمینم داغه، چقدر مونده تا اهواز ؟ "

پسر، کیسه را از کولش پایین انداخت؛ با پاشنه پاهایش روی زمین ایستاد، به همراه ننه سلیمه و حوا، از داغی زمین این پا و آن پا می‌کردند. اما نگاهش، چشمان حوا را دنبال می‌کرد و حوا هم از او چشم می‌دزدید.

انگاری حرف ننه سلیمه به گوش پسر نرفت و دوباره تکرار کرد.

- " نمی‌دونم ننه‌جان. من خودمم مسافرم. ولی گمون کنم چیزی دیگه نمونده تا برسیم ... می‌خواین با همدیگه بقیه رو راه رو بریم "

ننه سلیمه نگاهی به حوا کرد، بدون اینکه منتظر جواب حوا باشد، گفت " آره ننه. خدا خیرت بده. زودتر بریم که توی این جهنم نسوزیم "

سه نفری‌، شانه‌به ‌شانهِ همدیگر، پنج کیلومتر مانده به اهواز را طی کردند.

ننه سلیمه همان اول راه، پسر را تخلیه اطلاعاتی کرد. وقتی که متوجه شد جواد، خانواده‌اش را در بمباران دو شب پیش از دست داده است، فغان و زاری‌اش به راه افتاد.

چونکه درد مشترک خودش هم بود، دردی که حوا با چشمانی خسته و دلی سوخته، در فکر شب عروسی‌اش بود که با موشک‌های دو شب‌پیش بعثی‌ها، به خون کشیده شد.

فاصله‌شان با اهواز زیاد نبود. نخل‌های کنارِ جاده؛ به استقبال‌ آنها آمدند و آنان چشمانشان را به نقطه‌ای دوخته‌اند و ‌به پیشواز اهواز رفتند.


عکاس : سهیلا گلستانی

من را در " باورهای یک نویسنده " دنبال کنید

http://www.mostafaarshad.ir/