* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
پیله رفتن
حاج یعقوب با گذشت سه دهه از عمرش، در فکر پیوستن به رفقای همرزمش بود. اما ریه مسموماش، مانع رفتن زودهنگامش میشد.
هر روز خود را بیارزش میدانست که گویی از چشم خدا افتاده است.
چهره همرزمانش را هر ثانیه در ذهن مرور میکرد، شهدایی که سالهاست نامشان بر سر کوچه و خیابان نقش بسته بود.
در تاریکی اتاق، خیره به سقف، غرق در خاطرات میشد. گاهی لبخندش گوشه لبش مینشست و گاهی هم اشکهایش در عمقِ ریش خاکستریاش گم میشد و زیر لب برای رسیدن به درجه رفیع شهادت، شهادتین را میخواند.
خسته شده بود از تکرار و شُمردن روز و شبهای، سه دههایی که فقط با روشنایی در پشت چشمانش متوجه گردش زمان میشد و گاهی هماتاقیهایش، او را از اوضاع و احوال، آسایشگاه مطلع میکردند.
حاج یعقوب، بیش از سیسال است که کسی به دیدارش نیامده است. خانوادهاش در همان بمباران سردشت، شهید شدند و خود او هم چند ماه بعدش، در عملیات والفجر ۱۰، چشمانش و یک دستش را آنجا، به یادگار گذاشت.
تنها ملاقاتکنندههایش چند پرستار و هماتاقیهایش بودند.
نویسنده : مصطفی ارشد
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمایشنامه : زنها همه مثل همند
مطلبی دیگر از این انتشارات
" اشارهای به پشت صحنه موفقیتم "
مطلبی دیگر از این انتشارات
آسوده بخواب