گذشته‌ی گس

سمبل میدان آزادی از دور برای او دست تکان می‌داد؛ تکان‌های تاکسی زهوار در رفته، رشتهِ اعصابش را به هم گره زده بود و مجری رادیویی هم با خبرهای دسته اولش؛ از خشکی دریا تا آتش‌سوزی جنگل‌‌های سبز گیلان؛ مدام در مغزش می‌چرخیدند و از پا می‌افتادند.

راننده‌ هم بین هر خبر؛ با صدای بلند می‌گفت " ای دروغگوها... "

زیپِ کوله‌اش را با عجله باز کرد، تا که مکعب روبیک را از میان خرت پرت‌های کیفش پیدا کند و با بازی؛ ذهنش را به آرامش برساند.

آن هم برای حضور در جلسه مصاحبه‌ای که، نیاز به چنین آرامشی و تمرکزی بالا داشت.

صدای بَم رانندهِ، حواسش را به خود جلب کرد.

- " خانم دقیقا کجا پیاده می‌شین ؟ "

از داخل آینه، به راننده نگاهی اعتراضی کرد و سرش را از شیشه عقب به بیرون برد.

متوجه شد که رانندهِ نزدیک میدان آزادی توقف کرده است و با نگاهی موشکافانه‌‌ای به دنبال سالن تئاتر زشت و زیبا می‌گشت که در دهه‌های قبل از خودش؛ هنرمندان به نامی در آنجا با بازی‌های درخشان‌شان؛ روح تازه‌ای به جان مردم هدیه می‌دادند.

از زبان استاد مهدوی‌ و هم‌نسلا‌نشان؛ شنیده بود که در این سالن؛ با بازیگری در نقش‌های چارلی چاپلین تا هملت و دِزْدِمُونا؛ چه اشک‌ها و لبخند‌هایی را در صورت مردم نقش بستند.

با خندهِ‌ای گوشه لبش، سرش را به داخل ماشین آورد و به راننده گفت : " اون دستِ میدون پیاده میشم. جلوی اون تئاتر قدیمیه "

راننده با تعجب از داخل آینه، نگاهش کرد و لب و لوچهِ آویزانش را بالا کشید

" خانم اون تئاتر که سالهاست متروکس و کسی توش نیست؛ مطمئنید میخواین اونجا برین "

جوابی نشنید و او را همچنان مات و مبهوت به آن‌طرف میدان دید.

ماشین دور میدان چرخید و مقابل تئاتر ایستاد.

" خانم رسیدیم، اینم تئاتر متروکه ... "

خانم خبرنگار؛ کوله، دوربین و دفترش را برداشت و پیاده شد.

راننده با اعصابی که چیزی از آن برایش باقی نمانده بود؛ پا روی پدال گاز گذاشت و تتمهِ آب‌های راکدی که در چاله خیابان، جا خوش کرده بود را به اطراف پاشید و دور شد.

اما خانم خبرنگار؛ از خوشحالی رسیدن به سالن تئاتر، هیچ متوجه این رفتار ناشیانه راننده نشد و شکایتی از اینکه چرا آب‌ بر روی مانتواش پاشیده است، نکرد.

تمام پریشانی را داخل ماشین گذاشت و حالا نوبتِ خاطراتی بود که برای نگارش و ثبت آن، سر از پا نمی‌شناخت.

آسمان هم از ذوق چنین لحظه‌ای، اشک شوق می بارید؛ امّا پیاده‌رو شلوغ بود و مردم برای روزهای پایانی سال، کلی خرید نکرده داشتند.

اولِ خیابان جیحون ایستاد و کلماتی را زیرِ لب برای خود تمرین می‌کرد که از دور؛ حرکت لب‌هایش، مشهود بود و چترش را که سر از کوله‌اش درآورده بود را آزاد و برای نجات خودش از تندی باران، آن را روی سرش هوار کرد.

اما بی درنگ توجّه‌اش به سکوی مقابل سالن تئاتر معطوف شد؛ با دیدن مردی که با لرزشِ صدایش، برای گذران زندگی‌، زیر چترِ بیدمجنون، دستفروشی می‌کرد. آن هم فروش خشکبار، انواع ترشی و عسل که به ظاهر، خانگی و کار دستِ خودش یا همسرش بود.

خانم خبرنگار، همان‌جا زیر چترِ خمیده‌اش، خشکش زده بود و هیچ انتظار نداشت که بازیگر پیشکسوت سینما را در این وضعیت بی‌قاعده ببیند. تمام تصوراتش با دیدن آشفته‌حالی اسماعیل، از هم گسیخته شد.

در یک دو راهی بغرنج قرار گرفته بود که هیچ قدرتی برای تصمیم‌گیری نداشت. اینکه از راهی که آمده بود، برگردد و یک عمر این سکانس تراژدی را در ذهن و قلبش، تکرار کند و عذاب بکشد؛ یا اینکه جلو برود و شنوندهِ گذشته تا حالِ اسماعیل باشد. اسماعیلی که حالا قربانی جفای روزگار شده است.

بعد کلنجار رفتن با ضمیرناخودآگاهش، در آخر تصمیم گرفت که آیندهِ پیش‌روی‌اش را با گذشتهِ اسماعیل گره بزند تا که سر از ماحصلِ دوران طلایی‌ او دربیاورد.

قدم‌های نابسامانش را با قدرت، روی سنگ‌فرش پیاده‌رو می‌چسباند تا که از پای نیافتد و زمین‌گیر نشود. هیچ رغبتی برای عکس انداختن از اسماعیل نداشت و تنها خودش را برای مصاحبتی کوتاه با او راضی کرده بود که جلو برود.

از بین جمعیتی که رو به کاهش بود، خودش را به چند قدمی اسماعیل رساند.

- " سلام "

اسماعیل همانطور که پارچه برزنتی سبز را روی بساطش می‌انداخت تا که خیس نشوند، سرش را کمی بالا گرفت و چهره متحیر او را دید. به سرعت پارچه را کنار زد تا خوراکی‌های بساطش، چشمک‌پرانی کنند و با صدایی لرزان گفت " سلام خانم، بفرمایید خوش اومدین؛ چی لازم دارین تا بدم خدمتتون ؟ "

- " سلام، ممنونم. "

زبانش توانِ ادامه تکلم را نداشت و نگاهش بین بساط پهن‌شده و اسماعیل در رفت و آمد بود.

اما اسماعیل برای فروش بساطش تلاش می‌کرد. " خانم هرچی بخواین دارم. این ترشی‌ها رو میبینی؛ خانمم درست کردهِ، تمیز تمیزه. این عسلم که از روستای خودمون توی کوهستان آوردم، کاملا طبیعیه و قوت داره. جونم براتون بگه هر نوع خشکباری بخوای دارم، از باغدارها میوه‌شو میخرم و خودم خشکش میکنم. این لواشکا هم تمیز و بهداشتیه ... "

او فقط به حرکتِ دستانِ اسماعیل نگاه می‌کرد و طنین صدایش را به گوش می‌سپرد. در دل افسوس می‌خورد که چرا باید صاحبِ این صدا و دست‌ها، که روزگاری روی صحنه تئاتر نقش‌آفرینی می‌کرد، حالا باید برای امرار معاش زندگی‌اش، اینگونه سپری کند.

صدای اسماعیل، او را از دنیایش به درون پیاده‌روی جیحون کشاند.

- " خانم چیزی انتخاب نکردین ؟ "

- " ببخشید، شما آقا اسماعیل هستین ؟ "

اسماعیل تازه دوزاری‌اش جا افتاد و به کوله‌ای که از سر پنجهِ دستانِ او آویزان شده بود، نگاهی انداخت و حدس زد که باید خبرنگار یا چنین چیزی باشد. پیشانی‌اش چین‌دار شد و ابروهایش کمی درهم شکست.

- " بله، اسماعیل نامدارم. امرتون خانم ؟ "

زانوهایش با شنیدن صحتِ اسم و فامیل او، از کار افتاد و در مقابل بساطش، بر سر پنجه‌هایش نشست.

- " ببخشید آقا اسماعیل، نمی‌خوام که ناراحت‌تون کنم. یعنی اولش دلم کشش نداشت بیام جلو، ولی نشد ... "

اسماعیل تنها با نگاه کردن، جوابش را می‌داد. هیچ کلمه‌ای سر زبانش طاقت ماندن و خارج شدن از دهانش را نداشت.

- " خبرنگاری درسته ؟ "

- " بله، از کجا متوجه شدین ؟ من که هنوز خودمو معرفی نکردم "

- " دیگه توی این سالها عادت کردم. از بس که اومدن پرسیدن، اسماعیل چرا اینجایی و چی شده. "

- " نمیدونم چی بگم آقا اسماعیل. بخدا قصدم از اومدن به اینجا، ناراحت کردن شما نبود. به والله اگه از وضعیت فعلی شما خبر داشتم، هرگز نمیومدم، چون اصلا دلم نای اومدن رو نداشت که بخوام اینجوری باعث رنجش‌تون شم "

اسماعیل ته دلش لرزید، سرش را بالا گرفت و چشمانش را نگاه کرد. از روی صندلی تاشو بلند شد و آن را به او تعارف زد تا که بنشیند. اما با مقاومت او مواجه شد، ولی در آخر اسماعیل موفق شد که او را به روی صندلی‌اش بنشاند و خودش هم روی سکوی کنارِ پیاده‌رو نشست.

- " اسمت چیه دخترم ؟ ببخشید که میگم دخترم ! آخه دخترم الههِ، هم‌سن و سال خودته"

- " خواهش میکنم آقا اسماعیل، اسمم فرزانه‌اس. فرزانه کوثری، خبرنگار مجله هنری فراسو "

- " موفق باشی دخترم. دختر منم به گمونم، هم‌سن و سال خودته، دانشجویه توی اصفهان "

- " ای جانم، خدا حفظش کنه. اسمش چیه ؟ "

- " الهه "

- " فقط همین یه دختر دارین ؟ "

- " نه. الهه بچه آخریه. یک پسر بزرگ داشتم، که پنج سال پیش توی تصادف مُرد. "

- " خدا دخترتون رو حفظ کنه براتون و پسر خدابیامرزتون هم روحش قرین رحمت الهی"

اسماعیل با آهی از سرِ سینه، از فرزانه تشکر کرد. خم شد، دستش را درون خورجین دستبافش برد و پاکتی پر از آلو‌های خشک‌شده درآورد، باز کرد و رو به فرزانه تعارف کرد.

فرزانه هرچه اصرار کرد که این کار را نکند، فایده نداشت و تسلیمِ مهربانی اسماعیل شد.

- " بخور دخترم. من با این یک بسته آلو، نه فقیر میشم نه پولدار. تو باید من رو ببخشی که وسیله پذیرایی در شان یک خانم خبرنگار نداشتم. "

فرزانه برای اینکه اسماعیل احساس شرمندگی نکند، با لبخند دستش را درون پاکت برد و چند برگه آلو زرد را برداشت.

- " فقط چند دونه ! نه، همش برای تویه دخترم. بذار کیفت، ببر تو خونه و سرکارت بخور تا جون بگیری "

فرزانه هیچ جمله‌ای برای جبرانِ ابرازِ مهربانی و بزرگی اسماعیل نداشت، فقط با خنده‌ی در چشمانش، بسته آلو را در کف دستانش دید.

- " حالا همینطور که داری میخوری، هر سوالی داری ازم بپرس "

فرزانه یکه خورد و تته پته کرد و گفت " سوال ... ؟ "

- " آره دخترم. پس این همه راه برای چی اومدی دیدنم. نکنه یادت رفته، اومدی تا از گذشته‌ من بنویسی "

تلاش فرزانه برای فراموش کردنِ دلیل آمدنش به پیش اسماعیل، بی‌فایده بود. با مهربانی و عطوفتی که اسماعیل در رفتار و چشمانش داشت، فرزانه به خودش اجازه نمی‌داد که بخواهد او را به اجبار به گذشته تلخش ببرد آن هم برای منفعت شخصی و کاری‌اش.

- " راستش اول برای همین کار اومدم. البته بیشتر از همه برای دیدن شما اومدم، که خیلی تعریف‌تون رو از استادم شنیدم. ولی ... راستش دوست ندارم که با سوالتم، شما رو یاد گذشته‌تون بندازم و دلخور بشید "

- " نه ناراحت نمیشم، دیگه عادت کردم. دخترم، اسم استادت چیه ؟ مگه من رو میشناسه ؟ "

- " استاد مهدوی‌. آره میگه اون زمان با شما چند بار هم‌بازی بوده "

- " مهدوی‌ ... مهدوی‌ ... فاضل مهدوی‌ ؟ "

- " آره خودشه. شما هم میشناسیش ؟ "

- " مگه میشه نشناسمش. اوایل سال 60 بود که با هم آخرین بازی‌هامون رو توی همین سالن تئاتر انجام دادیم. فقط گفته هم‌بازی بودیم... "

مکثی کرد و گفت " راستی الان چند سالشه ؟"

- " استاد مهدوی، اگه اشتباه نکنم حدود 75 سالشه الان "

" اوه چقدر پیر شده بیچاره "

- " شما چند سالتونه آقا اسماعیل ؟ "

- " من از فاضل دو سال بزرگترم. الان اول همین عید که برسه، 76 سالم میشه "

- " خدا بهتون انرژی و عمر پر برکت بده "

اسماعیل جسمش مقابل فرزانه بود ولی فکر و خیالش، به 40 سال قبل بازگشته بود و از لابه‌لای خاطرات خاک‌گرفته ذهنش، چهره جوانی خودش و فاضل را پیش نظر آورد که چه روزهایی را با هم گذارنده بودند و حالا او به کجا رسیده است و خودش کجا نشسته است.

- " حالا چرا فاضل بی‌معرفت، خودش پیش من نمیاد و شماها رو می‌فرسته "

- " نمی‌دونم آقا اسماعیل، حتی برای من و هم‌کلاسی‌هام همیشه سوال بود که چرا خودش نمیاد، اگه شما رو می‌شناسه "

- " من می‌دونم چرا نمیاد "

- " شما می‌دونین ؟ می‌دونید که چرا استاد نمیاد پیشتون ؟ "

- " ... ولش کن ... مهم نیست، ولش کن دخترم "

- " تو رو خدا بگید آقا اسماعیل، اگه میشه بگید "

- " برو از خود استادت سوال کن که چرا نمیاد "

- " استاد که به ما هیچی نمی‌گه. اگه اشکالی نداره بگید، لطفا "

- " استاد مهدوی شما ... "

اسماعیل نفسش را حبس کرد و ادامه نداد. چهره‌اش از غم و خشم درونی موج می‌زد.

فرزانه هم با سکوتش، اجازه داد که اسماعیل خودش تصمیم بگیرد که حرفی از گذشته بزند یا نه.

دقایقی می‌شد که باران بند آمده بود و پیاده‌رو دوباره با حضور مردم به جنبش و جوش افتاده بود. زن جوانی به همراه دختر سه‌ساله‌اش، جلوی بساط اسماعیل توقف کرد تا که قیمت ترشی انبه را بپرسد و بِخرد.

با رفتن زنِ جوان؛ اسماعیل نگاهش را به سردر تئاتر دوخت و بغضی در گلویش در حال شورش بود که فرزانه با جمله‌ای، از انفجار آن جلوگیری کرد.

- " ببخشید آقا اسماعیل که باعث ناراحتی‌تون شدم، دیگه رفع زحمت می‌کنم "

اسماعیل آن لحظه متوجه فرزانه نشد و او دوباره حرفش را تکرار کرد. با نگاهی عمیق که سر از گذشته در می‌آورد، به فرزانه خیره شد و گفت : " ... نه مزاحم نیستی دخترم، ولی باعث شد که گذشتهِ تلخم دوباره از زیر خاکستر، اَلو بگیره "

فرزانه از طرفی مشتاق بود که از گذشتهِ رمزآلودِ استاد مهدوی و آقا اسماعیل چیزی بداند؛ ولی نمی‌خواست که باعث رنجش او هم بشود.

- " بشین تا برات بگم ... ولی باید یک قولی بهم بدی دخترم "

فرزانه با این حرف، به مراد دلش رسید و با شوقی که قصد داشت در چهره‌اش نمایان نشود، گفت : " جانم آقا اسماعیل، چشم. قول دخترونه میدم که این راز بین خودمون بمونه "

- " قول دادی‌ها "

- " قول، قول، قول میدم. می‌خواین به جون مادرم قسم بخورم ... "

اسماعیل حرفِ فرزانه را نیمه‌کاره گذاشت و گفت " هیچوقت برای هر چیز بی‌ارزشی، قسم جون مادر و پدرت رو نخور "

- " چشم، ببخشید "

اسماعیل سرش را چرخاند و گرداگردِ خودش را زیرنظر گرفت تا که گوش دیگری، جز فرزانه، شنوندهِ گذشته‌اش نباشد. از فرزانه خواست که به همراه صندلی‌اش، چند وجب نزدیک‌تر شود.

آنقدر به محیط اطرافش بی‌اعتماد بود که حتی به درخت، پرندگان و هر موجود زنده‌ای، بدگمان بود.

- " نمی‌خوای صدامو ضبط کنی، توی روزنامه‌تون چاپش کنی "

- " ... راستش خیلی دوست دارم ولی خُب باید شما راضی باشی و اجازه بدی "

اسماعیل با اشاره چشم و لبخندش اجازه را صادر کرد.

فرزانه موبایلش را در آورد تا که صدای این خاطرات حفظ شود.

اسماعیل همانطور که از فلاسک نقره‌ایش، برای خودش و فرزانه چایی تازه‌دم درون لیوان‌های دسته‌دار می‌ریخت، گفت " از کجاش برات بگم ؟ "

- " ممنونم بابت چایی آقا اسماعیل. از هرجایی که دوست دارید و راحتید، بگید "

" خب ... پس ... بذار از اینجا برات بگم دخترم. گذشته‌ی من از اونجایی شروع شد که توی کوچه‌پس‌کوچه‌های جوادیه بدنیا اومدم. از وقتی‌که بچه بودم یادمه هر وقت از مدرسه می‌اومدم، می‌رفتم کمک آقام که بساطی داشت؛ روی گاری، اونم جلوی سینمای محله‌مون. اسمش ... اسمش ... شیرین بود؛ آره، آره سینما شیرین؛ خوب یادمه، یادش بخیر.

اونجا هر دفعه‌ بابای من یه چیزی می‌فروخت؛ یه بار زالزالک، یه بار هم پشمک و لبو، یه بارم بستنی و ساندویچ خونگی، که هر دفعه مواد داخلش فرق می‌کرد؛ از کالباس بگیر تا کتلت و مغز گوسفند، یا هر چیز خوشمزه‌ای که فکرشو بکنی توی ساندویچ‌های آقام پیدا می‌شد.

بچه‌های محله‌مون که مشتری‌های ثابتِ بستنی، پشمک و زالزالک بودند، اما بزرگترا دائم سراغ ساندویچ‌ها، لبو و باقالی‌های آقام رو می‌گرفتند؛ حتی براش صف می‌کشیدند اونم تا کجا، جلوی در سینما.

اما همه خاطرات خوش من، فقط خوراکی‌های خوشمزه‌ِ گاری آقام نبود. هر دفعه جلوی سینما می‌رفتم، عکس آرتیست‌های سینما رو می‌دیدم که روی در و دیوار چسبونده بودند.

منم آرزوی اینو داشتم برای یک بارم که شده، برم داخل سالن و مثل بقیه زن و مرد‌های دیگه، فیلم ببینم. از نزدیک آرتیست‌ها رو ببینم که چی جوری بازی می‌کنن؛ چی می‌گن که مردم وقتی میان بیرون؛ در موردش با هم دیگه حرف می‌زنند.

هر وقت به آقام می‌گفتم که آقاجون چی می‌شه منم یه‌بار برم فیلم ببینیم؛ خدابیامرز می‌گفت { نه نمیشه بری بچه‌جان، بشین سرجات حرفم نزن. اون تو مال ازمابهترونه، نه ما فقیر بیچاره‌ها که مَبال نمیریم که یه وقت گشنمون نشه }

همیشه از این حرفش دلگیر می‌شدم. نه بخاطر اینکه چرا آقام نمی‌ذاشت برم سینما؛ بخاطر اینکه چرا ما باید فقیر باشیم که به فکر گشنگی فردا باشیم.

این روز و شبا اون‌قدر گذشت و گذشت که بزرگ‌تر شدم. حدود هفدهِ هجده سالم شد؛ دیگه وقتِ اجباری رفتنم‌ بود.

درسته که تا اون زمان آقام نمی‌ذاشت که برم سینما و سالن تئاتر، اما هر وقت که مرخصی می‌گرفتم، از پادگان قلعه‌مرغی بدون فوت وقت، قبل رفتن به خونه‌مون، حتمی یه سری به سینما می‌زدم؛ اونم با ترس و لرز که نکنه یه وقت آقام من رو توی شهر ببینه و با کمربندش سیاه و کبودم کنه.

اما به ترسش می‌ارزید، توی تموم مرخصی‌های دو سالِ اجباریم، همش می‌رفتم سینما و تئاتر؛ کلی فیلم دیدم و هر دفعه عاشق آرتیست‌ بازی می‌شدم. دوست داشتم خود منم آرتیست بشم که عکسم رو در و دیوار شهر بچسبونند؛ پولدار بشم که آقام هی نگه ما فقیریم.

یادش بخیر چه فیلمایی دیدم؛ حاتم طائی، گدایان تهران، هارون و قارون، داش آکل، سفر سنگ، سوته‌دلان و لبه تیغ ... هیییی چه فیلمایی، چه بازیگرایی ...

اسماعیل غوطه‌ور در خاطرات خوش جوانی‌اش بود و نفس به نفس، آه می‌کشید و افسوس می‌خورد. فرزانه هم تا این لحظه، محوِ این گذشته شیرین بود.

اسماعیل نیم‌نگاهی به سالن تئاتر کرد و رو به فرزانه گفت " انگاری خسته شدی دخترم !"

- " اصلا خسته نیستم. اتفاقا خیلی جذاب و شیرین تعریف می‌کنید آقا اسماعیل، خیلی دوست دارم بقیه‌شو بشنوم. "

- " آره تا اینجاش که برای منم شیرینه ... بگذریم ... "

- " یعنی نمیخواین دیگه تعریف کنید ؟ "

- " چرا میگم برات دخترم "

اسماعیل دوباره لیوان‌ها را از چایی خوش‌رنگ پر کرد و ادامه خاطراتش را از سر گرفت.

- " اون‌روزها دیگه غرقِ فیلم و آرتیست بازی بودم. تا اینکه روزی با یه بنده‌ِ خدایی که از اهالی تئاتر فرشته بود، آشنا شدم؛ وقتی از عشق و علاقه من به آرتیست شدن فهمید، ازم امتحان و سنجش گرفت؛ از استعدادم می‌گفت که چرا زودتر پی‌شو نگرفتم و معتقد بود که روزی یک آکتور بزرگ میشم.

اون‌روزا حدود بیست‌ و پنج سال بیشتر سن نداشتم و همش از این سالن به اون سالن برای تمرین می‌رفتم؛ البته تا مدت‌ها
آقام مخالف این کار بود و می‌گفت { این جنغولک‌بازی‌ها زشته واسه یه مرد، برو پی یه کار آبرومند و نون حلال دربیار. }

ننه‌ منم، توی در و همسایه و مسجد محل، دنبال دختری آفتاب و مهتاب ندیده واسه من بود که زودتر عروس‌دارم کنه؛ به قول خودش " گناه داره مرد عزب پا روی زمین خدا بذاره."

روزای خوشبختیم، همون موقع‌ها بود که عکسم روی در و دیوار سینما و تئاتر، اسمم وِرد زبون مردم شهر شده بود. از اون طرف هم، دامادِ حاج نایب، تاجر فرش شده بودم که چند تا حجره توی راسته بازار داشت.

چقدر روزای خوبی بود، هیییی ... حیف که دووم نداشت.

وقتی که توی اوج شهرت و محبوبیت بودم، با مردی هم سن و سال خودم آشنا شدم که اونم تازه می‌خواست آکتور و هنرپیشه بشه، که برای رسیدن بهش، باید راه خیلی زیادی رو می‌رفت، ولی اونقدر با هم دوست شدیم که با تعلیمات من، یکساله اون هم جز هنرپیشه‌های محبوب شهر شد.

آنقدر با هم دوستای صمیمی بودیم که حتی به خونه همدیگه سر می‌زدیم. با اینکه مجرد بود، به خونه آقاش راه‌پامون باز شده بود، اونم بخاطر اینکه من زن داشتم.

- " ببخشید آقا اسماعیل، نکنه منظورتون استاد مهدویه !؟ "

- " ... آره، درست فهمیدی"

- " بخشید حرفتون رو قطع کردم، بفرمایید "

- " هیچی دیگه، اینقدر حشر و نشر کردیم که همه شهر ما رو داداشای دوقلو صدا می‌زدند.

اما این نشست و برخاست‌ها، برام گرون تموم شد. اون‌قدر گرون که همه زندگیمو از دست دادم، همه‌شو ...

از خاتون دختر حاج نایب گرفته تا تموم پول، شهرت و محبوبیتم. هیچی واسم نبود، هیچی.

اسماعیل سرش را به سوی دیگر گرفت تا که فرزانه، اشک‌هایش را نبیند.

فرزانه بلافاصله دستمال کاغذیی را از کیف دستی‌اش درآورد و رو به صورت اسماعیل گرفت و گفت " تو رو خدا گریه نکنید آقا اسماعیل. بفرمایید صورتتون رو پاک کنید. اگه اذیت میشید دیگه ادامه ندین "

اسماعیل با چشمانی غم‌زده به فرزانه خیره شد و گفت " نه دخترم چیزی نیست. راه رفته رو باید رفت ... "

فرزانه فقط نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.

- " آقا اسماعیل حداقل یکم چایی بخورید، حنجره‌تون خشک شد "

اسماعیل با مهری پدرانه به فرزانهِ که شبیه به الههِ خودش بود، نگاه می‌کرد و لیوان چایی را که ولرم شده بود، یک نفس سر کشید.

- " خلاصه تموم زندگیم به آتیش کشیده شد، مسبب اصلی این آتیش‌سوزی هم خودم بودم و جرقه‌شم فاضل. از اون زمان که پاش به خونم باز شد؛ ننه و آقام هی می‌گفتن پسر جان، درست نیست مرد مجرد رو میاری تو خونه‌ای که زن داره.

منم هی باهاشون دعوا می‌گرفتم، که توی زندگیم دخالت نکنید. فکر می‌کردم که به فاضل حسودی می‌کنند، واسه خاطر اینکه اصل و نسبشون قاجاریه و پولدارن. اما افسوس که اینطور نبود.

خاتون توی شهر، جز خوشگلترین دخترای عیونی بود که همه وزرا و پزشک‌ها دنبالش بودند، اما پرنده شانس با من یار بود که با عجز و پی‌جویی‌های ننه‌م و آقام، تونسته بودند حاج نایب رو راضی کنند که من دامادشون بشم.

حاج نایب هم، اگه این اجازه رو داد، بخاطر این بود که من اون دوره جز آکتورهای به نام شهر بودم. که از قِبل من بتونه تموم فرش‌هاشو بفروشه به آکتورهای بزرگ و هوادارای من؛ ننه و آقام هم بیشتر بخاطر پول و اسم و رسمِ حاج نایب این لقمه رو برام گرفتند.

البته منم از داشتن خاتون ناراضی نبودم، بالاخره جوون بودم و مغرور، بادی به غبغبم افتاده بود که می‌گفتم " هنرپیشه بزرگ شهرم؛ بایدم زنم خوشگل باشه، اونم از یه خانواده عیونی "

بالاخره این باد غرور من رو اینقدر بزرگ کرد که زیر پام رو نگاه نمی‌کردم از حال و روز خونه‌م خبر نداشتم.

وقتی حاج نایب از وجودِ یک هنرپیشه خوش‌تیپ و پولدارتر از اجدادش به نام فاضل مهدوی، توی خونه و زندگی دخترش خبردار شد، رفتار و منشش هم با من، رنگ عوض کرد.

پهلوی بابای فاضل چرب‌تر بود، فکر کنم هرکسی دیگه هم جای نایب بود، دوست داشت، دامادش کسی باشه که باباش تیمسار ارتشه و خرش از همه پل‌ها می‌گذره و تیغشم هر چیزی رو می‌بره.

فاضل هم آدم چرب‌زبونی بود، در نبود من که بهش اعتماد داشتم، به خونه من رفت و آمد داشت. از طرفی حاج نایب، توی گوش خاتون می‌خوند که از من جدا شه و بیاد زن فاضل شه؛ فاضل هم با چرب‌زبونی و پشت سر من بد گفتن و افترا زدن، من رو کم‌کم از چشم خاتون انداخت.

یادمه خاتون باز هم ته‌ دلش با من بود، ولی توی سه راهی" من، حاج نایب و فاضل " گیر کرده بود.

اینقدر این بهتان و افتراها علیه من زیاد شد که تیمسار مهدوی و حاج نایب، برای من پاپوش درست کردند. ظهر روز 17 مرداد سال 1354، دو تا ژاندارم، من رو با یک جرم ساختگیه رابطه نامشروع با چند هنرپیشه زن فرنگی، از وسط حیاط خونه‌م که داشتم با آب حوض، صورتم رو می‌شستم، دستگیرم کردند و بردنم به زندان قصر که آب خنک بخورم و از شرم خلاص شند.

با این خلاف و دروغ جعلی که به ناف من بسته بودند؛ دیگر خاتون به حرف‌های حاج نایب و فاضل ایمان آورده بود که من یک مرد هرزه‌ام و لایقش نیستم.

من توی زندان، هرچی خودم رو به آب و آتیش زدم که بتونم با خاتون حرف بزنم و براش توضیح بدم که موضوع از چه قراره، فایده نداشت.

چند وقت بعدش هم، خبر رسید که خاتون با فاضل مهدوی پسر تیمسار و رفیق دوران هنرپیشه‌گی‌ا‌م، ازدواج کرده و رفتند اتریشز چند سال بعدش هم، بچه‌دار شدند.

این خبرها رو ننه و آقام وقتی میومدن ملاقاتی‌م بهم می‌دادند.

بیست سالی طول کشید که میله‌های آهنی زندان، محو شدند و با عفو دادگاه انقلاب، که به بی‌گناهی من پی برده بودند، آزاد شدم.

اما اون موقع دیگه من، پنجاه سالم شده بود. ننه و آقام که بیچاره‌ها از غصه دق مرگ شده بودند. خواهر و برادر بزرگترمم، هر کدومشون یه گوشه این مملکت زندگی می‌کردند.

از آزادی من خیلی خوشحال نشدند، انگاری هنوز باور نکرده بودند که من به اون جرم ساختگی، مرتکب نشده بودم.

مجبور بودم که ادامه زندگی‌ رو با بدبختی و فلاکت، با سنگینی غمِ بی‌وفایی خاتون، مرگِ ننه و آقام، بِسر کنم.

چه روزهایی که به همه سالن‌های تئاتر و سینما سر نزدم. اولش برای ادامه بازیگری پیش مدیرای سالن‌ها می‌رفتم و از سوابق هنری‌ام می‌گفتم؛ وقتی هم می‌فهمیدند که تازه از زندان آزاد شدم، جور دیگری با من رفتار می‌کردند.

دیگه این شهر و آدماش، که هزار درجه از اون روزی که یادم است، تغییر کرده بودند، من رو نمی‌شناختند. انگاری یادشون رفته که من اسماعیل نامدارم.

حول و حوش سال‌های 1374 تا 75، آواره بودم و همش توی پارک‌ها، زیر پل‌ها می‌خوابیدم و شکممو با گدایی پر می‌کردم.

همون سال‌ها بود که یک معتمدی توی بازار برنج فروش‌ها، که همه رو سرش قسم می‌خوردن، وقتی سرگذشت من رو شنید، بهم پناه داد و از طریق باجناقش سیدرضا که توی ژاندارمی قدیم یا همون آگاهی الان، درجه‌دار بود، پیگیر خاتون شد و فهمیدیم که چندسال قبل توی آلمان، سر زایمان بچه چندمش، از دنیا رفته و فاضل با بچه‌هاش برگشته ایران.

خیلی دوست داشتم فاضل رو پیدا کنم و با دستای خودم خفه‌اش کنم که چرا زندگی من رو به آتیش کشید و بهش بگم این بود رسم رفاقت و اینجوری حق نون و نمک را ادا می‌کنند. ولی حیف که آقامیری معتمدِ بازار، ازم قول گرفته بود که کاری به کاریش نداشته باشم.

منم بخاطر محبت‌های آقامیری، از خُونش گذشتم. حتی خاتون خدابیامرز رو هم حلال کردم؛ گذاشتم روی حساب جوونی و فریب خوردنش که از پشت پرده خبر نداشت.

دیگه توی حجره یکی از دوستانِ آقامیری؛ سر و سامون گرفته بودم و برای خودم کسی شده بودم. به دو سال نکشید که من رو به عقد دخترش انسیه که چند سالی بود که بیوه شده بود، درآورد.

هیییی، انسیه هم بیچاره از زندگی قبلیش شانس نیاورده بود، شوهرش راننده ماشین سنگین بود و سر پیچ جاده چالوس، میره ته دره؛ توی سن سی سالگی بیوه میشه.

من و انسیه هم زندگی‌مون رو با کوهی از غم گذشته، بی سرو صدا توی یه خونه پنجاه متری تهِ کوچهِ بن‌بست شروع کردیم، کم‌کم عاشق شدیم و گذشته رو فراموش کردیم؛ بچه اولمون پسر بود که به احترام آقامیری گذاشتیم؛ مرتضی، یکی دو سال بعدشم الهه به دنیا اومد که برکت زندگی‌مون کامل شد.

توی تموم سال‌های خوشبختی‌م، به این فکر می‌کردم که چرا به آقامیری قول دادم که حساب فاضل رو نرسم.

بعد از مرگِ آقامیری، رفتم پی نشونی فاضل، که فهمیدم برای خودش معلم دانشگاه شده و دک و پوزی بهم زده که بیا و ببین.

چند بار حتی چاقو دست گرفتم که توی تاریکی بزنمش و انتقامم رو بگیرم، ولی نشد که نشد.

وقتی که روزی اتفاقی من و فاضل، با هم روبرو شدیم؛ من کوه خشم و اون دریایی از اضطراب شده بود که نمی‌دانست داخل راه پله‌های آپارتمانش، چجوری از دست خشم ناگهانی من فرار کند؛ که ناچار شد روی همون پله‌های سنگی، به دست و پاهای من بی‌افته تا که به حق، نکشمش و بتونه آتیش خشم من رو خاموش کنه، که بعد از چند ساعت عجز و التماس، موفق شد.

دیگه هردو سنی ازمون گذشته بود و شقیقه‌هامون سفید شده بود.

من رو به کافه‌ای برد که در خفای بچه‌هاش، کل اتفاقاتی که سر من و سر خودش آورده بود رو از سیر تا پیاز تعریف کند.

گفت که به محض رسیدن به فرنگ، ناسازگاری خاتون با او از سر گرفته شد، چونکه حقایق برملا شده و فهمیده بود که منِ اسماعیل نامدار بی‌گناه بودم و چه پاپوشی برای من دوخته بودند، ولی چاره‌ای جز ادامه زندگی با فاضل رو نداشته و نمی‌تونسته که تنهایی به ایران برگرده و با چه رویی پیش من بیاد و چی بگه.

از آخر هم خاتونِ سادهِ من، سر زایمان بچه سومشون، بخاطر بیماری سرطان، از دنیا رفته.

بعد از شنیدن حقایق، کلی سر فاضل داد و بیداد کردم که یک کلام هم از خودش دفاع نکرد و فقط گوش می‌کرد.

دیگه از اون روز ندیدمش وکاری به کاری نداشتم.

فرزانه با چهره‌ای حیرت‌زده و محزون، لیوان چایی خنک در دستش، در گذشته اسماعیل، فرو رفته بود.

- " اینم از سرگذشت من که برات خلاصه گفتم، تا که توی روزنامه‌تون چاپش کنی. خوب بود دخترم ؟ راضی شدی ؟ "

فرزانه نمی‌دانست چی بگوید و چه کار کند. بی‌مقدمه گفت : " خب الان انسیه خانم کجاست ؟ چرا بساط کردین ؟ ... ببخشید یعنی شغل دیگه‌ای ندارید "

اسماعیل با نیم‌‎خندهِ‌ِ چشمانش گفت : " انسیه توی خونه‌س، الهه هم رفته دانشگاه اصفهان؛ اتفاقا دخترم، چند ساله‌ی میشه که یه ماشین قراضه دارم و باهاش مسافر اینور و اونور میبرم، گاهی هم میام مثل آقای خدابیامرزم، جلوی سینما و تئاترها بساط می‌کنم و دو زار نون حلال دربیارم. "

- " پس این ترشی و مرباهای خوشمزه باید دستپخت انسیه خانم باشه، آره ؟ "

- " آره دخترم، خدا پدر و مادرش رو بیامرزه. همین بساط کوچیک کمک خرج زندگیمون هست، درسته که کمه ولی الهی شکر. خدابزرگه "

فرزانه خیلی دوست داشت از انسیه و الهه بیشتر بداند و با آنان آشنا شود تا که تجربه زندگی با اسماعیل نامدار را از زبان‌ آنها بشنود وکلی سوال دیگر که نمی‌دانست چجوری بپرسد و اسماعیل را به حرف بکشاند و از طرفی هم به خودی خود از استاد مهدوی، متنفر شده بود و لقب استاد را برای او زیادی می‌دانست.

- " دخترم، گذشته من به دردت خورد؟ حالا فهمیدی چرا استادت فاضل مهدوی، این چند سال چرا شاگرداشو می‌فرسته پی من !؟ ... "

- " بله آقا اسماعیل، راستش رو بخواین، گذشته‌تون هم شیرین بود هم تلخ. آدم نمی‌دونه کجاش بخنده و کجاش گریه کنه. مثل طعم گسِ خرمالو که آدم تکلیفش باهاش روشن نیست "

اسماعیل بی‌محابا خنده‌اش گرفت و گفت : " فکر نمی‌کردم که آخر عمری، تازه بفهمم که طعم زندگیم گسِه "

هردو خنده‌یشان گرفت.

فرزانه لابه‌لای خنده‌اش گفت : " آقا اسماعیل میشه ازتون یه خواهشی بکنم ؟ "

- " جانم دخترم، بگو هرچی در توانم باشه در خدمتم "

- " میشه خواهش کنم اجازه بدین که دوباره سر فرصت بیام و بیشتر از خودتون و انسیه خانم بگید، اینجوری با دخترتون هم دوست میشم و دیگه تنها نیستیم "

اسماعیل با چند ثانیه تامل گفت : " آره دخترم چرا که نه، خیلی هم خوب میشه، اینجوری با انسیه و الهه هم آشنا میشی. تازه خودتم باید از گذشته‌ات برامون بگی. قبوله ؟ "

فرزانه با لبخندی رضایت گفت : " ممنونم آقا اسماعیل، چرا که نه، با کمال میل. پس من با اجازه‌تون میرم و چند روز دیگه میام که بیشتر با این دو عزیز زندگی‌تون حرف بزنم و آشنا شیم "

- " باشه دخترم، هرجور راحتی "

فرزانه لیوان چایی را کنار بساط اسماعیل گذاشت، از روی صندلی بلند شد و خودش را مرتب کرد. اسماعیل جلوی پای فرزانه بلند شد تا که بدرقه‌اش کند.

بعد از ابراز خشنودی و خداحافظی، فرزانه با دل و فکری اشباع از گذشتهِ اسماعیل، پیاده‌رو را به قصد خیابان ترک کرد. آنقدر دور شد که به سر چهارراه رسید.

در طول مسیر که سوار تاکسی بود به خبرهای بحرانی که از رادیو پخش می‌شد گوش می‌داد، ولی ذهن و دلش به آنسوی میدان آزادی گره خورده بود که مردی با گذشته گس‌اش، چطور این حجم از رنج را با لبخند، می‌پوشاند.


نویسنده #مصطفی ارشد