یتیم‌خانه آسمان

آن وقت‌ها زیبایی، برای من معنا و مفهوم خاصی داشت. اگر اشتباه نکنم چند هفته یا شاید هم یک ماه قبل از اینکه یتیم‌خانه، من را به پیرمردی تبدیل کند؛ شش یا هفت بهار را بیشتر ندیده بودم.

هر روز صبح، با صدای گوشخراش زنگ زهوار در رفته‌ای که به دیوار سیمانی سنجاق شده بود، بیدار می‌شدم؛ مانند سربازی کوچک، تختم را مرتب می‌کردم و لباس‌های هم‌شکل با هم ردیف‌هایم را می‌پوشیدم و در یکی از صف‌ها برای رفتن به سالن غذاخوری می‌ایستادم.

از داخل حیاط بزرگ یتیم‌خانه، به همراه سی و سه پسر دیگر، که به قول خاله شوکت، سال تولد من هم همین عدد بود، تا ساختمان روبرویی رژه می‌رفتم.

آنقدر مسیر ساختمان خوابگاه تا سالن غذاخوری را رژه رفته بودم که تک‌تک اجزای آن محیط را، به وقت خواب در ذهنم تجسم می‌کردم که در تاریکی چه شکلی هستند. مثل مناره‌های مسجدی که قدش از چنارهای گوشه حیاط بلندتر بود؛ یا گنبدی که با آن قامت خپل و آجری‌اش، چنگی به دل نمی‌زد، حتی قد آقای جابر از او بلندتر بود.

یک روز جمعه، وقتی که گوشه حیاط، زیر سایه درختان چنار، در حال شمردن تیله‌های رنگی‌ام بودم؛ آقای جابر را دیدم که با یک تور دسته‌دار بزرگ که حتی می‌توانست گنبد آجری را ببلعد، دنبال پروانه‌های خالدار نارنجی می‌کرد. پروانه‌هایی که من عاشق‌شان بودم، همیشه به وقت تولد گل محمدی و شب‌بوها؛ دسته‌های صدتایی‌شان در اطراف باغچه و بوته‌ها، زندگی می‌کردند.

با دقت حرکات آقای جابر را زیر نظر داشتم که چه طور با آن دسته بلند توری، آن موجودات زیبا را یکی پس از دیگری، به تور می‌اندازد و بعد با سنجاق سر، بال‌هایشان را به یک تکه مقوای ضخیم می‌چسباند.

چه قدر به بند کشیدن و قتل این موجودات زیبا، ظالمانه بود. بارها و بارها تنها به دور از چشم جابر، به میان بوته‌ها می‌رفتم و دراز می‌کشیدم؛ تا که پروانه‌ها، روی سر و صورت، دست‌هایم بنشینند، تا بتوانم خال‌های مشکی‌شان را از نزدیک تماشا کنم و بشمارم.

وقتی یکی از هم اتاقی‌هایم به آقای جابر خبر داد که تلفن اتاقش زنگ می‌خورد، او هم بساط مقوا و پروانه‌ها را روی پله‌های سیمانی تنها گذاشت و به داخل ساختمان رفت.

به اطرافم سر چرخاندم و کسی را جز خودم آنجا ندیدم؛ به طرف پله سیمانی دویدم و بالای سر مقوای بزرگ ایستادم و به پروانه‌ای که تازه روی آن سنجاق شده بود، نگاه می‌کردم. هنوز تکان می‌خورد.

با سر انگشتم به یکی از بال‌هایش دست زدم؛ سنجاق باز شد و به زمین افتاد. پروانه با سرعت شروع به بال زدن کرد تا که رها شود؛ اما هنوز بال دیگرش اسیر سنجاق بود.

سرانجامِ جنب و جوش‌هایش به شکستن بالش ختم شد و پروانه خال‌دار روی پله پایینی افتاد و شروع به لرزیدن کرد.

متحیر از دیدن چنین صحنه‌ دلخراشی، بال شکسته‌اش را برداشتم و با آب دهانم آن را خیس کردم و سعی کردم دوباره آن را به بدن پروانه بچسبانم تا که قبل از آمدن آقای جابر، بتواند فرار کند و جانش را نجات بدهد؛ اما بال به او نمی‌چسبید.

طولی نکشید که آقای جابر، از در پشتی که به انباری راه داشت، وارد حیاط شد. من بی‌خبر از او که نمی‌دانستم بالای سرم ایستاده است، در تلاش برای چسباندن مجدد بال پروانه بودم.

در کسری از ثانیه،گمان ‌کردم که خودم پروانه شده‌ام و به پرواز درآمده‌ام، اما زهی خیال باطل؛ چون هیچوقت هیچ پروانه‌ای در ارتفاعات، چهره اخمو آقای جابر را نمی‌دید که فریادکنان به او فحش بدهد و پس‌گردنی بخورد.

من را از همان بالا به روی زمین رها کرد و همچنان فحش می‌داد و کتکم می‌زد. همه پسرها و خاله‌های مهربان، به دور من جمع شده بودند. خاله شوکت، از دل جمعیت من را پیدا و بغل کرد و با نگاهی خشم‌آلود به آقای جابر، من را از او دور کرد.

هر چه با گریه و هق‌هق به خاله شوکت می‌گفتم که من کاری نکرده‌ام؛ آقای جابر باور نمی‌کرد و به سمت من حمله‌ور می‌شد تا که با کتک زدن، انتقام بگیرد.

چون به قول خاله شوکت، از روز اولی که من را پشت در این یتیم‌خانه گذاشتند، آقای جابر هیچ دل خوشی از من نداشته است، چون شب عروسی‌اش با آمدن بی‌موقع‌ام، مختل شده بود و عروس خانم، قهر کرده بود.

در آغوش خاله شوکت آرام گرفته بودم که با کوبیده شدن جسمی بر سرم، دردم آمد. آن مقوای سنگین، در دست جابر بود که با تمام قدرت مردانه‌اش، آن را بر سر من کوبید. تکه‌های مختلف پروانه‌ها، در هوا به رقص در آمده بودند و مثل شاباش روی زمین می‌ریختند.

با تشرهای خاله شوکت و بقیه، آقای جابر با عصبانیت مقوا را روی زمین پرتاب کرد و خطاب به من گفت : منو ببین بچه خل و چل، با تواما، تا میرم اتاقم برمی‌گردم، همه این آت و آشغالا رو جمع میکنی، شیرفهم شد !؟

با اخم و تَخم به داخل ساختمان برگشت.

پسرها هم یکی‌یکی به اتاق‌هایشان برگشتند؛ عمو آشپزها و حتی خاله‌های این یتیم‌خانه که دلسوزترین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان خاله شوکت بود.

چون من بی‌توجه به ترحم و حرف‌های بقیه، زیر درخت بزرگ قدیمی که پیش‌روی گلدسته‌های شق و رق و آن گنبد فربه آجری، در آن طرف حیاط، نشسته بودم.

با بغض گلوگیر، کمرم را خم کرده بودم و از روی زمین تکه‌های متلاشی ‌شده پروانه‌ها را جمع می‌کردم و در تلاش بودم که بتوانم آنها را به هم بچسبانم، که شاید امیدی در پروازشان باشد؛ اما بی‌فایده بود.

با جاروی عمو حیدر که گوشه حیاط، من را نگاه می‌کرد. تکه‌های پروانه‌ها را در یک نقطه جمع کردم و برایشان دعا خواندم که روزی دوباره بتوانند پرواز کنند.

به اتاقم رفتم و یک جعبه کوچک را از زیر تختم برداشتم و به حیاط بازگشتم. با احترام و آرامش، تک‌تک اجزای پروانه‌ها را درون جعبه کهنه ریختم و با دستانم چاله‌ای عمیق، نزدیک درخت چنار، حفر و جعبه را درونش دفن کردم.

از آن زمان، هر سال به وقت تولد گل‌ها و بازگشت پروانه‌های خال‌دار نارنجی به یتیم‌خانه آسمان؛ وقتی می‌خواستند بر روی من بنشینند، آن‌ها را می‌پراندم تا که از من دور بمانند؛ چرا که نمی‌دانستند یتیم‌خانه، نه جای خوبی برای زندگی کردن است نه مُردن.

#مصطفی ارشد


https://b2n.ir/w63535