* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
یــک اشـــتباه بــزرگ
سکوت وهم انگیزی برقرار شد، تنها شخصی که زنده بود و در حالت شوکه، پاهایش میلرزید، من بودم.
صدای تند قطرات باران بر لبه آلومینیومی پنجره، همقافیه با تپش قلبم شده بود و از سینه جدا میشد، ریتم نفس کشیدنهایم را به سه بار در ثانیه تغییر داده بود.
غرش مهیبی در فضا پیچیده بود، ابرها به عمد، خودشان را به همدیگر میکوبیدند. آن لحظه بود که فهمیدم چه خوب میشد که در خانه میماندم.
نگهبان پیر با لبهای کبود، در میان چارچوب در، که نیمی از تنش، خیس شده بود، درازکش مُرده بود.
بالای سر نگهبان، یخ زده بودم و پاهایم رمقی برای تحرک نداشت، همانطور ایستاده به چهره خسته و خوابآلودش نگاه میکردم.
در نگهبانی باز بود. قطرات باران به سنگفرش خیابان اصابت میکرد و به صورت من کمانه میکرد.
گوشهای از اتاق، تابلوی زنی بود که در هالهای از نور ضعیف، نمایان بود. با نگاهی خالی از حس، در این خیال بودم که چهره مادرم، به این پرتره غریب، شباهت دارد.
دوست نداشتم، احتمالاتی که در ذهنم جاری شده بود، واقعیت داشته باشد.
تنها چیزی که از دل آن تصویر، میتوانستم استنباط کنم و بفهمم این بود که، چرا آن زن در تصویر شبیه مادرم است؟
افکار متوهم و خیالاتی من، دست از سرم برنمیداشت. حدس و خیال، گمان و فرضیهها، همگی از مغزم دستور میگرفتند و جلوی چشمم ریسه میرفتند.
با این حال، آرزو داشتم در آن شرایط، کسی مرا نیشگون میگرفت تا بفهمم در تله یک کابوس وحشتناک گیر کردهام، که بتوانم جریانِ خون در رگهایم را حس کنم و پاهایم را تکان بدهم و از دیدن چنین صحنهای وحشتناکی که بهترین همکارم در میانه چارچوب در، غرق در خون بود، بیدار شوم و فراموش کنم.
زندگی، تنها چیزی است که ذهن انسان نمیتواند آن را پیشبینی کند. بعضی وقتها این مسله تنها چیزی است که
سعی میکنیم آن را بفهمیم، اما در نهایت درگیر آن میشویم.
وقتی به چهره آزرده و هاج و واج ماندهِ خسرو نگاه میکردم، به خود تلنگر میزدم که نکند خسرو با مادرم ارتباط داشته است و من درست متوجه شدهام و این کار من کاملا درست بوده و حالا نوبت مادرم است که حسابش را برسم و این رابطه پنهانی را تمام کنم.
در مسیر برگشت به خانه، ذهنم آلوده بود. قطرات باران، از کمانِ ابرها رها میشدند و به زمین هجوم میآوردند. هر کدام از آنها پیکانی کَشندهای بودند که به صورتم برخورد میکردند، اما برای من دردناک نبود.
ناگهان با صدای " کجا بودی !؟ " به واقعیت برگشتم.
پرستار طوری به من خیره شده بود که انگار شبحی خیسخورده، دیده است.
- " اینجا چه کار میکنید آقا سهند، بیاین داخل. آخه چرا اومدین توی بالکن نشستین، مگه نمیدونید این هوا دزده. آخ آخ ببیند همه لباسهاتون خیس شده. لطفا بلند شین بیاین داخل. منم الان براتون لباس خشک و تازه میارم. "
پرستار در بالکن را باز گذاشت و از اتاق خارج شد.
حیران بودم که از چه زمانی، اینجا درون بالکن نشستهام و به آن لبخند مرموز درون قابعکس نگاه میکردم. چهرهای که مشکوک در شباهت به مادرم بود که درآن نور کم، با ذهنم بازی میکرد.
تنها چیزی که برایم مانده بوده، دیدن قطرهقطره اشکهایی بود که در حاشیه چشمانِ مادرم سرازیر شده بود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیله رفتن
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشتن با " تراس کافه در شب " اثری از ونسان ون گوگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
عشق و دشمنی