* نویسنده و شاعر * صاحب کتابهای : شاعرانهی عشق - اناردون – داستانهای زیرپوستی - عشق، قرنطینه، مرگ و چندین اثر مشترک دیگر در نشرهای مختلف داستاننویس اجتماعی و طنز http://www.mostafaarshad.ir/
۰۳:۰۴
با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کرد صدا از پنجره میآید، تا اینکه صدا را از درون آینه شنیدم. هراسان از تخت بلند شدم و لبه آن نشستم.
پاهایم، سردی کف اتاق را لمس کرد، تمام بدنم به لرزه افتاده بود. با نگاهی آشفته، به آینه قدی خیره شدم. نگاهم را به تخت برگرداندم، همسرم را دیدم که آرام و بیحرکت، پشتش را به من کرده و خوابیده است.
صدای ساییده شدن جسمی سخت به شیشه، از سر گرفته شد. دیگر مطمئن بودم این صدا، توهم و خیال نیست.
ایستادم. آرام و هراسان، به سوی آینه دیواری که در سمت چپِ اتاقمان بود، رفتم. پاهایم سُست شده بود، چنان میلرزید که امکان داشت، هر لحظه فرو بریزد.
صدای بیسم پلیس از درون حیاط، آمد. دلم آرام گرفت و به سمت پنجره، که جهت عکس آینه بود، رفتم، تا که با دیدن پلیس خیالم راحت شود. پرده حریر زرد را به تندی کنار زدم. درون حیاط هیچکس نبود.
با دقت، حیاط را وارسی کردم. در آن هوای نیمهروشن، شخصی را درون حیاط دیدم، که با پی بردن به آن، قلبم از تپیدن صرف نظر کرد.
مردی گوژپشت را دیدم، که بر روی تاب درختی لَم داده بود و برای من دست تکان میداد. دیگر تشویش، سرتاپای بدنم را به یک تکه یخ تبدیل کرده بود.
صدای نالهی یک زن و کوبیدن مشت به شیشه، از پشت همان آینه شروع شد. ماهیچههای بدنم، فشرده شده بود، صدای نبضم را میشنیدم. دندانهایم را نامنظم بهم دیگر فشار میدادم. به یک قدمی آینه رسیدم.
قلبم، نیرویی برای ادامه کار نداشت. آن لحظه، چهره خاکستری و دَرهم ریخته زنی را دیدم که با لبخندی تلخ به من نگاه میکرد.
نیم قدم، جلوتر رفتم. چهره زن را که دیدم، کاملا سنکوب کردم و به سرعت سرم را به سوی تخت چرخاندم.
همسرم سر جایش نبود، نگاهم به سمت آینه برگشت. او درون آینه بود، با موهای بلند خاکستری و با چشمان سرمهکشیدهِاش، همچنان به من لبخند میزد و اشاره میکرد که به پیشش بروم.
اتاق به ظلمات کشیده شد، پرده چشمانم سیاه شد.
دوباره چشمانم باز شد. روی تخت نشسته بودم. نگاهم به ساعت رومیزی افتاد که ۰۳:۰۵ را نشان میداد و این زمانی بود که همسرم، ناخنهای بلند و پوسیدهاش را توی سینهام فرو کرده بود و با دست دیگرش، جلوی دهانم را گرفته بود که فریاد نکشم. یکمرتبه، از خواب پریدم و روی تخت نشستم و همسرم را دیدم که در جهت من خوابیده است. دیگر خیالم راحت شد که خواب میدیدم. که ناگهان نگاهم به ساعت رومیزی افتاد.
۰۳:۰۴ …
در کمد دیواری، با یک صدای آرام باز شد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
گذرگاه انتظار
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای به هنینگ مانکل
مطلبی دیگر از این انتشارات
نمایشنامه : زنها همه مثل همند