دفتر خاطرات یک روح ۱
سلام من پارسا هستم.هی روزگار من مردم و نیاکان و وسایلی که دوست داشتم ازم گرفته شده، سر قبرم وایسادم و با خود میگم:«ای کاش هیچوقت مرگ وجود نداشت!» چرا من این حرف را زدم چون که شکمم تو رفته و خشک وخالی است زبانم خشک شده و دیدم بسیار قوی تر است، من نمیتوانم غذا و اب بخورم و بخاطر همین از مردن بدم می اید.
وقتی که روح باشی از همه چی گذر کرده و به برزخ جهنم یا برزخ بهشت می روی من الان تو برزخ بهشتم!ولی وقتی که تو زندگی ات پسری باشی که فراموشت کردند تو بهشت یا جهنم چیزی از خدا نمی خوای. نمیشه ارزو کرد بری دوباره تو بدنت باید یکی احضارت کنه!
ستاره من نابود و پوچه هیشکی نگاهش نمی کنه بخاطر همین فراموش شدم از همه چیز غافل شدم اگر روحم برو توی بدن کسی بهش درخواست کمک میکنم که منو به زندگی برگرداند ولی پوچه بازم همه احساست کنن ۵ ثانیه بعد محو میشی بعد برمیگردی به همان سرزمین سرنوشت منظورم بهشت و برزخ و جهنمه!
ادامه دارد.......
لایک و کامنت و دنبال کردن فراموش نشه
مطلبی دیگر در همین موضوع
یواشکی
مطلبی دیگر در همین موضوع
یک. روایتِ مردِ ناراضی
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
مرور آبان ماه؛ ویرگول با حالوهوای مسابقه!