https://HarfBeMan.pw/@knegar اینجا میتونید ناشناس باهام حرف بزنید:)
توطئه | قسمت نهم
قسمت قبلی : توطئه | قسمت هشتم
نگار..............................
دیروز قرار بود نگارِ دنیای مجازی بیاد به دیدنم، تغریبا یک هفته از وقتی که ورژن دنیای موازی خودم اومده بود دیدنم میگذره، اولش خیلی تعجب کرده بودم ولی خوب از من بعید نبود که بین دوتا دنیا سفر کنم.
اون روز بهم گفت بعدا میاد تا ی حرکت خفن با هم بزنیم ، مثل به مأموریت ولی دیروز هرچقدر منتظر موندم پیداش نشد و شبش با لباسای خیس آب و صورت پف کرده که انگار دو روز تو کولاک و سرما گیر کرده بود اومد دم خونه
نگار(اصلی)& بالاخره تونستم خودمو به این خونه ی کوفتی برسونم، از دست اون امیر دست و پا چلفتی تمام برنامه هام به هم خورد ، حتی درست نمیتونه از جاش پاشه، ماشاالله همچین کم زورم نیست .....
نگار۲_باشه باشه اروم، سلام عرض کردم، نیومده غر غر کردنت شروع شده، البته از خودم انتظار دیگه ای هم نداشتم، حسابی هم توپت پره گویی
&دیگه از پر گذشته داره منفجر میشه، حالا ولش کن بیا برات تعریف کنم داستانو تا بتونم بفهمونم بهت که میخوایم چیکار کنیم.
بعد از اینکه تمام ماجرایی که براشون پیش اومده بود از اینکه یودین رئیس جمهور آمریکا رو هک کرده بود( البته هنوزم فکر میکنم اشتباهی دستش جایی خورده و از یودینی که من میشناسم همچین چیزی برنمیآید) تا اینکه با ی پلیس خوب برخورد کردن که اوردتشون اینجا و دوتا گروه تبدیل شدن و داستان دور و درازی که تعریف کرد بالاخره تصمیم گرفت بگه دقیقا از من چی میخواد.
نگار&خوب داشتم میگفتم حالا اونا فکر میکنن من مردم و به احتمال خیلی زیاد به فکر ساتو یا پارسا میرسه که بیان سراغ تو، تو باید نقش یکیو بازی کنی که داره بهشون کمک میکنه ولی هرکاری که من میگمو انجام میدی و اطلاعات رو جوری بهشون میدی که به همون سمتی که من میخوام حرکت کنن، راستش اینکه من الان اینجام خیلی به نفعم شد ، حالا با هم میتونیم ی ماجراجویی خفن داشته باشیم.
_ببین همه اینا که گفتی اوکی، ولی میدونی که من همچین زیر بار دستور نمیرما
&باشه باشه خودمو میشناسم، ولی خوب توعم ی جورایی منی پس احتمالا مثل همدیگه فکر میکنیم ، از نظراتت استقبال میکنم.
_خوب حرفت منطقیه، بگو باید چیکار کنم.
&فکر کنم اینجا ی تکنولوژی دارید که میشه ادمارو کوچیک کرد نه؟
_ی همچین چیزی اره، اتفاقا برا سرگرمی یکی خریدم.
&الحق که خودِ منی، خوب ببین وقتی اومدن دنبالت که بری باهاشون باید یکم علافشون کنی همین که گفتن پا نشی باهاشون بریا...
_ببین همه چیزایی که داری میگیو منم بهش فکر کردم اوکی؟لازم نیست افکارتو برام تکرار کنی.
&درسته، عادت میکنم حالا. خوب میگفتم، سری قبل گفتی اینجا با زارا دوستی نه؟پس فردا برو خونه زارا اینا ، احتمالا اونجا بیان دنبالت، منم کوچیک کن بزار داخل کیفت که بتونم باهات بیام.
_خوب اینکارارو بکنم که چی بشه؟
&به اهداف خوبی میرسیم .......
...........................................................................
همون طور که نگار گفت روز بعد خونه زارا اینا اومدن دنبالم. البته فقط بچه های دیسکورد نبودن ی پلیس هم باهاشون بود که انگار از وسایل این دنیا سر در میاورد که این اصلا برای نقشمون خوب نبود ولی ی جوری نگام کرد انگار طرف منه، باید از اون نگار بپرسم اینم با ما هم دسته یا ن.
باهاشون راه افتادم که بریم پیش بقیه بچه ها، احتمالا زارا به خاطر اینکه یهو بدون هیچ حرفی از خونشون اومدم بیرون و رفتم از دستم حسابی عصبانی بشه بعدا باید به اونم جواب پس بدم.
یکم که از راه افتادنمون گذشت پارسا پرسید:
@میگم اصلا برات عجیب غریب نیست که یهو اومدیم گفتیم از ی دنیای دیگه هستیم و بی هیچ حرفی داریم میبریمت؟
_خوب راستش هست ولی دو تا احتمال بیشتر نداره، یا بچه های خودمونید دارید ایسگام میکنید یا واقعا از ی دنیای دیگه اومدید که در هر صورت اینکه اومدیم بیرون به من خوش میگذره و اینکه بدونِ هیچ حرفی نیست تو قرارِ الان برام تعریف کنی داستان چیه
خندید و گفت@الحق که نگار تو هر دنیایی هم که بریم قرار نیست عوض بشه.
همه چیو برام تعریف کرد ، و گفت که قرارع ی باند مافیا رو اینجا از بین ببرن ، دقیق نمیدونم نگار موازی طرف مافیا هاست یا پلیسا یا اینکه اصلا اطلاعاتی که به این بچه ها دادن درسته یا ن.
یکم که رفتیم قرار شد شب استراحت کنیم . فکر کنم بهتره اون نگار بی نوا رو هم از کیفم در بیارم ی چیزی بدم بخوره تا نمرده، هر پنج دقیقه به پهلوم لگد میزنه کم کم دارم سوراخ میشم.
وقتی نشستیم و بچه ها میخواستن کنسروارو از کیف در بیارن امیر ی جوری یکی از بسته هارو کش رفت و با ذوغ داد زد اخجون غذا که فکر کردم ی ماهی میشه به این بچه غذا ندادن.
پارسا همچین اخماش رفت تو هم و پا شد افتاد دنبال امیر که من از ترس زهره ترک شدم.
پارسا@مگه از قحطی اومدی بچههه؟؟؟؟وایسا ببینم اون کنسرو رو کجا میبری ، بهت میگم وایسا
امیر!عمرا وایستم، اگه میتونی بیا بگیرم کل این غذارو من قراره خودم بخورم الکی که به خودم نمیگم خدا، وقتی گشنم باشه هیچکس جلو دارم نیست ، نزدیکم نشووو چخههههه ،نهههههههههه
پارسا بالاخره موفق شد کنسرو رو از امیر بگیره و با امیری که به پاش آویزون شده بود کشون کشون خودشو رسوند به ما تا بشینیم غذا بخوریم.
به هزار بدبختی و نقش بازی کردن و ننه من غریبم بازی در آوردن تونستم برم جدا از بقیه غذا بخورم تا به نگار دنیای موازی هم یکم غذا بدم.
نگار(اصلی)&چههه عجب یادی هم از ما کردی، مردم اون داخل از گشنگی هرچیم دست و پا میزدم انگار نه انگار حالا هم که ی ذره غذا آوردی که به درد خودت میخوره، گفتم از خونه هم چیز میز بیاری ، آوردی حالا؟
_عاره اصلا غصه غذا نخور، تو یکی رو گشنه نمیزارم خودم میدونم مغزمو میخوری اونجوری.
بعد از اینکه غذا خوردیم پلیسه گفت قرار چند نفر بیان کمکمون تا بریم پیش مافیا.
پارسا و امیر اینقدر دنبال هم کرده بودن که تا غذا تموم شد به ده دقیقه هم نکشیده کنار هم ی جوری به خواب رفتن انگار صد سال بود نخوابیده بودن.
ساتو اومد کنارم نشست و با ی حالتی که مشخص بود میخواست ناراحتیشو پنهون کنه گفت
#تو با ساتو داخل دنیای خودتون دوست نشدی نه؟
_نه راستش ولی با هم بعضی اوقات حرف میزنیم
ی نیش خند زد و با حالت نصف عمرت بر فناست گفت
#هه، نمیدونی چه خوش گذرونی ها و مسخره بازیایی رو از دست دادی.
بعد با صدای آروم تر که میخواست من نشنوم گفت البته اون ساتو هم ی دلقک به تمام معنا رو از دست داده، منم الان از دستش دادم.
#خوب دیگه پر رو نشو دو کلمه باهات حرف زدم برو بگیر بخواب ، اگرم لگد میزنی از من دور شو وگرنه با تبر نصفت میکنم.
_اوووکی بابا چرا اینقدر خشنی تو.
...........................................................................
صبح روز بعد ی عالمه پلیس با لباس نظامی اومده بودن دنبالمون و البته برامون صبحانه هم آورده بودن بعد اینکه صبحانه رو خوردیم راه افتادیم سمت بقیه ، کل راه امیر با پارسا حرف نمیزد چون سر شوخی لقمه آخر صبحونشو ازش کش رفته بود، ساتو هم هی اذیتشون میکرد و این دوتارو مینداخت به جون همدیگه، نگاری هم که داخل کیفم بود با مسخره بازیای اونا خندش میگرفت و من برا لا پوشونی مجبور بودم بلند بلند بخندم.وقتی رسیدیم به لندن بلافاصله رفتیم به محلی که قرار بود باند مافیایی رو پیدا کنیم، قرار بود من به عنوان جاسوس وارد مقر بشم ولی وقتی رسیدیم هیچی اونجا نبود.دقیقا هیچی ، یعنی ی نفر اطلاعات اشتباه داده بود، ی نفوذی داشتن.ی بیست دقیقه ای اونجا معطل شدیم و نیرو های نظامی به فرماندهاشون خبر دادن و من و ساتو و پارسا و امیر زیر آفتاب دراز کشیده بودیم و ساتو از بس حوصلش سر رفته بود به جون امیر و پارسا غر میزد و امیر هم دعوا راه مینداخت.بالاخره موقعیت جدید بهمون دادن، قرار شد بریم به لاس وگاس، البته قبلش باید میرفتیم دنبال بقیه بچه ها.
به هر بدبختی ای که بود نیمه های شب رسیدیم به بقیه
وقتی مارو دیدن اول ی جوری شروع کردن به فرار کردن که ی لحظه شک کردم ما اومدیم نجاتشون بدیم یا بکشیمشون ولی بعد از اینکه مارو دیدن عین بچه هایی که بعد از ی روز مامانشونو میبینن اومدن سمتمون.
تمام لباساشون پره خاک بود ولی با همون لباسا تصمیم گرفتن بریم لاس وگاس ، وقتی رسیدیم طی یک تصمیم ضربتی از سمت یکی از بچه ها که دقیقا نمیدونستم کدومشونه رفتیم سمت اعیان نشین ترین خیابون لاس وگاس ، بله، دقیقا با همون سر و وضعی که انگار از جنگل فرار کرده بودن.
کل مسیر فقط میخواستم ی جوری که ضایع نباشه خودمو ازشون دور کنم که بقیه نفهمن ما با همیم ولی تو همون شرایط محبت ساتو یهو گل کرد و از دور داد زد نگاااااااااار(نگار بمیره که تو اینجوری یهو ابروشو نبری)
#ببین برات پاستیل گرفتم لازم نیست ازم تشکر کنی من میدونستم تو عاشق پاستیلی.
یهو به خودش اومد و یادش اومد من اون نگار نیستم و ادامه داد
_البته حتی اگه نباشی هم مهم نیست چون من بعد از قرن ها محبت کردم مجبوری بخوری.
بعدشم راهشو کشید و رفت که من متوجه شدم چون با ی زبون دیگه صحبت کردیم تمام افرادی که دورمون بودن با قیافه های متعجب مارو نگاه میکردن، جهنم و ضرر حالا که داستان لو رفت برمیگردم بین بقیه.
.
.
.
.
خدایا بیا این آبرو ریزی بزرگ رو تمومش کن، بعد عمری اومدیم لاس وگاس حالا همه فکر میکنن ما چ بدبختایی هستیم، بقیه اینقدر خسته بودن که اصلا متوجه لباسا نشدن تازه فاجعه ترین تیپ جمع هم مال امین بود که با ی سویشرت که حداقل تا زانوش کش اومده بود دنبال ما راه افتاده بود.
رفتیم داخل ی رستوران و یودین و امیر ی جوری با دقت به منوی رستوران نگاه کردن که حتم دارم اگه درساشونو با همین دقت میخوندن الان جلو جلو دیپلم گرفته بودن.
پارسا و ساتو هم داشتن چیزایی که تو منو نوشته شده بود رو تو مترجم میزدن که یهو با صحنه ای که پشت سر ضحا دیدم لقمه تو گلوم موند و........
وقتی رسیدیم به لندن بلافاصله رفتیم به محلی که قرار بود باند مافیایی رو پیدا کنیم، قرار بود من به عنوان جاسوس وارد مقر بشم ولی وقتی رسیدیم هیچی اونجا نبود.
دقیقا هیچی ، یعنی ی نفر اطلاعات اشتباه داده بود، ی نفوذی داشتن.
ی بیست دقیقه ای اونجا معطل شدیم و نیرو های نظامی به فرماندهاشون خبر دادن و من و ساتو و پارسا و امیر زیر آفتاب دراز کشیده بودیم و ساتو از بس حوصلش سر رفته بود به جون امیر و پارسا غر میزد و امیر هم دعوا راه مینداخت.
بالاخره موقعیت جدید بهمون دادن، قرار شد بریم به لاس وگاس، البته قبلش باید میرفتیم دنبال بقیه بچه ها.
به هر بدبختی ای که بود نیمه های شب رسیدیم به بقیه
وقتی مارو دیدن اول ی جوری شروع کردن به فرار کردن که ی لحظه شک کردم ما اومدیم نجاتشون بدیم یا بکشیمشون ولی بعد از اینکه مارو دیدن عین بچه هایی که بعد از ی روز مامانشونو میبینن اومدن سمتمون.
تمام لباساشون پره خاک بود ولی با همون لباسا تصمیم گرفتن بریم لاس وگاس ، وقتی رسیدیم طی یک تصمیم ضربتی از سمت یکی از بچه ها که دقیقا نمیدونستم کدومشونه رفتیم سمت اعیان نشین ترین خیابون لاس وگاس ، بله، دقیقا با همون سر و وضعی که انگار از جنگل فرار کرده بودن.
کل مسیر فقط میخواستم ی جوری که ضایع نباشه خودمو ازشون دور کنم که بقیه نفهمن ما با همیم ولی تو همون شرایط محبت ساتو یهو گل کرد و از دور داد زد نگاااااااااار(نگار بمیره که تو اینجوری یهو ابروشو نبری)
#ببین برات پاستیل گرفتم لازم نیست ازم تشکر کنی من میدونستم تو عاشق پاستیلی.
یهو به خودش اومد و یادش اومد من اون نگار نیستم و ادامه داد
_البته حتی اگه نباشی هم مهم نیست چون من بعد از قرن ها محبت کردم مجبوری بخوری.
بعدشم راهشو کشید و رفت که من متوجه شدم چون با ی زبون دیگه صحبت کردیم تمام افرادی که دورمون بودن با قیافه های متعجب مارو نگاه میکردن، جهنم و ضرر حالا که داستان لو رفت برمیگردم بین بقیه.
.
.
.
.
خدایا بیا این آبرو ریزی بزرگ رو تمومش کن، بعد عمری اومدیم لاس وگاس حالا همه فکر میکنن ما چ بدبختایی هستیم، بقیه اینقدر خسته بودن که اصلا متوجه لباسا نشدن تازه فاجعه ترین تیپ جمع هم مال امین بود که با ی سویشرت که حداقل تا زانوش کش اومده بود دنبال ما راه افتاده بود.
رفتیم داخل ی رستوران و یودین و امیر ی جوری با دقت به منوی رستوران نگاه کردن که حتم دارم اگه درساشونو با همین دقت میخوندن الان جلو جلو دیپلم گرفته بودن.
پارسا و ساتو هم داشتن چیزایی که تو منو نوشته شده بود رو تو مترجم میزدن که یهو با صحنه ای که پشت سر ضحا دیدم لقمه تو گلوم موند و........
قسمت بعدی توسط نگین روز دوشنبه منتشر میشود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه| قسمت ششم
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه | قسمت پانزدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه|قسمت دهم