عمدا دارم به بطالت میگذرانم، عمدا، عمدا.
توطئه | قسمت پنجم
قسمت قبلی: توطئه | قسمت چهارم
یودین، ساتو، پارسا و امیر همراه پلیس رفته بودن دنبال نگار تا بیارنش. ما هم منتظر بودیم که ببینیم چی میشه؟
به یکی از درختا تکیه داده بودم و با یه تیکه چوب ور میرفتم. بقیه بچه ها هم همون نزدیکی نشسته بودن و داشتن اطراف رو نگاه میکردن
پرسیدم: الان دقیقا کجاییم؟
اسی گفت*: ایالت قالموقستانِ روسیه
-چی؟ الان اینو داری جدی میگی دیگه؟
*شوخیم کجا بود تو این وضعیت؟ دارم جدی میگم. اینجا یکی از ایالات مرزیه.
میا گفت#: واقعا از این بهتر نمیشه!
پری^: چرا؟
#خب الان اینجا پر قاچاقچیه!
هارون": خب حالا اینا رو ول کنین. برای شب میخوایم چیکار کنیم؟
-راست میگه ها، شب خیلی سرد میشه اینجا. شاید لازم بشه آتیش روشن کنیم.
^خب چند نفر باید بریم چوب جمع کنیم. سه یا چهار نفرم برن کافیه.
* من میرم
# منم میام
عرفان گفت×: منم میام. متین پاشو
غروب شده بود و هوا هم سردتر. با چند تا از کنسرو های توی کوله ته بندی کردیم و همه دور آتیش نشستیم. همه تو فکر بودن. تو فکر این که بعدش چیکار کنیم؟ فردا، پس فردا، روز بعدش، و بعدتر...، چیکار ازمون برمیومد؟
زیر لب آواز میخوندم. یهو بغضم گرفت.
آلیس&: چی شده سالومه؟ خوبی؟
-نه! خوب نیستم! اصلا خوب نیستم! الان باید کجا میبودم؟ توی خونم. ولی حالا کجام...؟
یودین این سنگو انداخت تو چاه، حالا صد نفر نمیتونن درش بیارن!
ضحا٪ : خب الان که کاری از دستمون بر نمیاد، با گریه کردنم که چیزی حل نمیشه، باید ببینیم الا...
عرفان توی حرفش پرید×: هیسسسسسسس، یه ماشین اونجاست!
به پشت صخره های که چند متر اون طرف تر بودن اشاره کرد.
امین سرکی کشید+: سه نفرن، دوتاشون مسلحن
متین●: یه دختر هم باهاشونه!
دردسر تازه!
# گفتم که اینجا پر قاچاقچیه، اینا هم لابد خلافکاری چیزی ان!
●دارن دختره رو به زور میارن
٪ یعنی میگی بریم کمکش؟
زارا گفت: بشین سر جات بابا! به ما چه!؟
& یعنی میگی بزاریم همینجوری دختره رو ببرن؟
زهرا گفت: مسلحن میفهمی؟
اسی گفت*: نمیشه که همینجوری ولش کنیم!
اسی و نگین بلند شدن که برن
-بشینین ببینم! مگه چندتا تیر داریم که الان میخواین عملیات کنین؟
نگین گفت☆: هرکی نمیخواد نیاد! ما میریم!
همراه اسی رفت سمت اسلحه ها
-باشه، وایسین! منم میام. پری تو هم میای؟
پری سری به نشانه باشه تکون داد و بلند شد.
#بچه ها وایسین، منم اومدم...
نفری یه اسلحه برداشتیم و پشت صخره ها سنگر گرفتیم.
* وقتی گفتم ۳ همتون تیراندازی رو شروع کنین. فقط حواستون باشه به دختره نزنین!
۱...۲.......۳........
بعد چند دقیقه دو تا مرد روی زمین افتاده بودن و دختر از وحشت پشت ون سیاه رنگ قایم شده بود.
همگی به سمتش دویدیم و دستا و دهنش رو رو باز کردیم. نفس نفس میزد.
۱۵ یا ۱۶ ساله به نظر می رسید. معلوم بود روسه.
یه بطری آب از یکی از بچه ها گرفتم و بهش دادم. کمی که حالش جا اومد رو به روش نشستم.
-Are you better now?
-(الان حالت بهتری؟)
□Yeah
□(آره)
-Who are you? Did these men kidnap you?
-(تو کی هستی؟ این مردا دزدیدنت؟)
□It's a detailed story...
□داستانش مفصله...
-All ears
-سراپا گوشم
نفس عمیقی کشید
□My father is a policeman. He is recently working on a case for a large trafficking gang. They took me hostage to force my father to close this case.
□(پدر من پلیسه. تازگیا داره روی یه کیس مربوط به یه باند قاچاقچی بزرگ کار میکنه.اونا هم منو گروگان گرفتن تا پدرم رو مجبور کنن پرونده رو ببنده.)
□Who are you?
□(شماها کی هستین؟)
-It's a really long story...! Here is too cold, we lit a fire over there, would you like to come with us?
-(داستانش واقعا طولانیه...! اینجا هم خیلی سرده. ما اون طرف یه آتیش روشن کردیم، دوست داری با ما بیای؟)
□Sure...
□حتما...
با دخترک سمت بقیه بچه ها راه افتادیم. گفت اسمش صوفیاست و توی بچگی، (وقتی حدود پنج یا شش ساله بوده) مادرش رو از دست داده.
وقتی کنار آتیش رسیدیم، به همه بچه ها معرفیش کردم و اتفاقی که براش افتاده رو تعریف کردم. ماجرای خودمون که چطور به اینجا رسیدیم و چه کاری باید انجام بدیم رو هم براش گفتیم، فکر نمیکردم باور کنه، ولی به هر حال حرفمون رو قبول کرد و گفت واقعا اتفاقات عجیبی برامون پیش اومده.
دختر مهربون و باهوشی بود و زیاد حرف نمیزد. گفت قبلا هم چند بار پدرش رو اینجوری تهدید کردن، ولی این وحشتناک ترین تجربش بوده.
یکی از کنسرو ها رو براش باز کردیم و قرار شد صوفیا شب پیش ما بمونه تا فردا که هوا روشن تر و یه کم گرم تر شد یه جوری از اینجا بزنیم بیرون.
حالا دیگه ون اون قاچاقچی ها رو هم داشتیم و میتونستیم تا یه جایی رو باهاش بریم
وقتی از خواب بیدار شدیم، آتیش خاموش شده بود. ولی هوا یکم گرم تر بود، ظهر بهترم میشد.
قرار بود بریم پیش پدر صوفیا که شاید بتونه یه کمکی بهمون کنه.
دور و ورم رو نگاه کردم. صوفیا نبود! بلند شدم و اطراف رو گشتم. اون طرف صخره ها پیداش کردم.با حالت گیجی بالا سر جنازه ها وایساده بود و نگاه میکرد.
□We should push them down!
□(باید هُل بدیمشون پایین!)
-I think so.
-فکر کنم باید همینکار رو بکنیم.
امین گفت+: کی راه میوفتیم؟
- وقتی همه حاضر شدن، شاید تا ده دقیقه یا یه ربع دیگه.
+اوکی
همه کوله هامون رو برداشتیم و اومدیم بالای صخره ها. جیب های جسد ها رو گشتیم و سوئیچ ون رو پیدا کردیم، بعد هلشون دادیم پایین.
امین نشست پشت فرمون، صوفیا هم بغل دستش نشست تا راه رو بهش نشون بده.
بعد اینکه حدود نیم ساعتی توی راه بودیم، صوفیا به امین گفت که جایی وایسه. بعد از ماشین بیرون رفت و با یه نفر تماس گرفت. هیچکدوم نفهمیدیم چی گفت، چون روسی حرف میزد.
زارا از پنجره بهش نگاه کرد و گفت¤: ولی به نظر من نباید این کار رو میکردیم. این دختره مشکوکه!
٪چرا تو به همه چی مشکوکی؟ شاید داره با پدرش حرف میزنه!
¤حالا میبینیم
٪میبینیم!
صوفیا وارد ماشین شد و دوباره راه افتادیم. راه طولانی بود. بعد حدود ۴۰ یا ۴۵ دقیقه رسیدیم جلوی در یه سوله بزرگ، با در و دیوار داغون و پر از نوشته، توی یه کوچه فرعی و خلوت.
مشکوک بود،اما چاره دیگه ای نداشتیم...
□Come in when I called you
□(وقتی صداتون کردم بیاید تو)
صوفیا، در سوله رو زد. در بزرگ و قدیمی باز شد و صوفیا رفت تو. بعد حدود ۲ یا ۳ دقیقه، صوفیا در سوله رو باز کرد، سرش رو از لای در بیرون آورد.
□Come in, come in!
□(بیان تو، بیاین تو!)
از ماشین پیاده شدیم و سمت سوله قدیمی رفتیم. اسی از همه جلوتر میرفت. وارد سوله شدیم، سوله خالی بود. صوفیا چند متر جلوتر روبرومون وایساده بود. با لبخند نحسی گفت
□Welcome guys!
□(خوش اومدین بچه ها!)
یهو به خودمون اومدیم و دیدیم پلیسا مثل مور و ملخ از دور و اطراف سوله بیرون ریختن و تفنگ هاشون رو سمتمون نشونه رفتن.
Put your hands on your head and sit down! Don't
move! Sit down...!
(دستاتون رو بگذارید رو سرتون و بشینید! تکون نخورید! بشینید...!)
پلیس ها اومدن ودستها و پاهامون رو بستن و همونجا ولمون کردن. سه یا چهار نفرشون هم دم در وایسادن
¤دیدن گفتم این دختره یه کاسه ای زیر نیم کاسش هست؟ حالا تحویل بگیرین! تحویل بگیر ضحا خانم!
چقدر گفتم نکنین، به ما ربطی نداره؟ حالا خوبه دوباره گیر افتادیم؟
#بسه دیگه زارا! با غر زدن که کاری از پیش نمیره، باید خودمون یه فکری به حال خودمون بکنیم...
قسمت بعدی توسط paree.s و در روز پنجشنبه منتشر میشود.
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه| قسمت هفتم
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه | قسمت شانزدهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
توطئه | قسمت چهاردهم