"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
من آتنا هستم؛ از جامعه و محیط اطرافم!
حوصلم سر رفته!... ولی کاری برای انجام دادن پیدا نمیکنم! پس تصمیم میگیرم چشمم رو بدوزم به اسکرین روشن تلفن همراه و تا زمانی که موقع خواب میشه و یا حتی کمی بعد از اون، وقتم رو به بطالت بگذرونم!
صبح با کسلی از خواب بیدار میشم، به سختی پتو رو از روی خودم کنار میزنم و با حسرت به دل مونده برای خواب بیشتر، سمت دستشویی روونه میشم. به تصویر خودم توی آینه نگاه میکنم، موهای ژولیده و چشمایی که به سرخی میزنن....
بعد از مرتب کردن ظاهرم کنار سفره میشینم و صبحونه رو از گلوم پایین میفرستم، این روزا حال جسمیم چندان خوب نیست، تنم معمولا درد میکنه و میدونم که دلیلش انجام ندادن تمرین های کششی صبحگاهیمه!...اما من که وقتش رو ندارم، پس ترجیح میدم اهمیتی هم ندم. در حین آماده شدن برای مدرسه، غرهای مادرم مبنی بر سریعتر آماده شدن رو هم تحمل میکنم؛ چند دقیقه بعد توی ماشین نشستم، مسیر خونه تا مدرسه زیاده -توی شهر کوچیکی مثل اینجا-.
وارد مدرسه میشم، با معاون و مدیر که از آشناهای مادرم هستن احوال پرسی میکنم و وارد کلاس میشم، تعداد زیادی اونجا نیستن اما سعی میکنم که با صدای بلند و با انرژی بهشون سلام کنم، شاید که حال بهتری پیدا کردن.
زنگ دوم امتحان داریم... و من برای اولین بار در طول عمرم استرس دارم؛ اولین بار که نه... از وقتی که وارد دبیرستان شدم بساط همین بوده. امتحان فرا میرسه، سوالات رو جواب میدم و طبق معمول اول از همه برگه رو تحویل میدم، معلم تصحیح میکنه و بیست و پنج صدم نمره رو بهم نمیده و من ناراحت میشم!! احساساتی که اخیرا تجربشون میکنم کمی مضحکن! تا ساعت یک و نیم صبر میکنم، بعد از تموم شدن مدرسه سوار سرویس میشم و به خونه برمیگردم. ساعت حدود دو رو نشون میده، لباس عوض میکنم، غذا میخورم و برای کلاس زبان مجددا از خونه بیرون میزنم، وقتی که دوباره برمیگردم ساعت پنج و نیمه و من به شدت خستهام؛ ولی حجم انبوهی درس روی هم انبار شدن و به انتظار من نشستن. هر طور که شده تمومشون میکنم، این بین کمی از وقتم رو هم به گشت و گذار توی فضای مجازی یا در بهترین حالت کتاب خوندن اختصاص میدم.
و فردا روز مجددا این چرخه تکرار میشه!
اگه بگم ناراضیم، خب دروغ گفتم!
درسم بد نیست، حال روحیم هم مشکلی نداره، تقریبا همه ازم رضایت نسبی دارن و زندگی روی رواله... اما من خلایی رو احساس میکنم؛ چیزی رو بین این همه مشغله گم کردم، و احساس میکنم که اون چیز خودم باشه!
گاهی فکر میکنم که آیا زندگی واقعا همینه؟... من کارهایی رو انجام میدم که درستن؟ و یا کارهایی رو که دیگران تاییدشون کردن؟ آیا من صرفا دارم زندگیم رو میگذرونم و یا خودم رو زندگی میکنم؟...
چرا خودم برای کارهایی که قدیم ترها با زور و اجبار انجام میدادم داوطلب میشم؟ چرا تفریحات گذشتهام -همون تفریحاتی که گاهی حقیقت و اصل وجودم رو توشون پیدا میکردم- رو کنار گذاشتم؟ چرا به جای اینکه از دنیا ناراضی باشم از من ناراضیم؟ و جواب اینجاست!... چون اهلی شدم!
ممکنه گاهی توی زندگیمون به مرحله ای برسیم که مسیرمون رو توی شلوغی آدمها گم کنیم و به سمتی بریم که جماعت به سمتش میرن! ممکنه دیگه نیاز به تنبیه و یا سرزنش اطرافیانمون نداشته باشیم تا بر طبق میل و سلیقشون رفتار کنیم، ما داوطلبانه کارهایی که دیگران ازمون انتظار دارن رو انجام میدیم، چرا که سیستم ترس، پاداش و مجازات خودمون به حدی تکمیل شده که رفتار اطرافیان رو در قالب دیگه، اینبار درون خودمون بازسازی کنه!
دیروز به طور خیلی اتفاقی به این صفحه سر زدم، با خوندن نوشته های قدیمم احساس عجیبی پیدا کردم... چرا من دیگه اینجا فعالیت نمیکنم؟! چرا من دیگه فیلمهایی که ازشون لذت میبرم رو تماشا نمیکنم؟! چرا من برای نمره و مدرسه استرس میگیرم؟! چرا من دیگه اعتراضی در مقابل دنیا ندارم؟! چرا رشته هنری که تا چند وقت پیش جونم رو هم براش میدادم برام کمرنگ و بی ارزش شده؟! اینکه ما رشد میکنیم، بزرگ میشیم و در نتیجش تغییر میکنیم اجتناب ناپذیره؛ من هم اولش همین رو به خودم گفتم، ولی بعد متوجه شدم که نه... یه چیزی اینجا فرق میکنه!
ما توی این دنیا گم میشیم!
به نظر من بزرگترین رسالت هر انسان توی زندگیش اینه که خودش رو پیدا کنه، بسازه و تعامل درستی با دنیای اطرافش برقرار کنه. ولی این دنیا فرصتش رو خیلی آروم و ذره به ذره ازمون میگره و ما رو به تله میندازه. تله ای که برای زندگی یک انسان چهارچوب تعیین میکنه و تو رو مجبور میکنه که برای بدست آوردن مقبولیت در اون چهارچوب عمل کنی:
- تو باید دانش آموز خوبی باشی!! (اگه رفتی که رشته تجربی و به دنبالش پزشک شدی که دیگه امتیاز کامل این مرحله رو میگیری!)
- تو باید بری سمت چیزی که از کودکی برات خواسته شده!! (اگر تو یه بیست ساله ای که خانواده افراطیش موسیقی رو براش منع کردن، الان هم نمیتونی یادش بگیری؛ دیگه دیره!)
- تو باید فرهنگ و شیوه رفتاری خانوادت رو به عنوان چیزی که درسته بپذیری و بر طبقش عمل کنی.
- تو نباید پات رو از مرزهایی که برات تعریف کردن فراتر بزاری! (مثل اینکه، اگه پول نداری نمیتونی یه هنرمند موفق بشی یا اگه نخبه نیستی و ثروت و پارتی ای هم نداری نمیتونی برای تحصیل به خارج از کشور بری!)
- تو موظفی که خودت رو در قالبی که برات در نظر گرفتن جا بدی.
- اگر کاری منجر به پیشرفتت در زمینه ای که ازت انتظار دارن نشه، پس وقت تلف کردنه.
- و مهم ترین مرحله اینجاست که تو باید توی تمام این موارد بهترین باشی!! اگر هم کار دیگه ای رو مد نظر داری، اول درش بهترین شو و مطمئن باش که استعدادش رو داری، بعد پات رو در اون مسیر بگذار!
خب جواب سوالات من، خصوصا درباره کناره گیری از نوشتن (شاید برای دنیا یا شما چیز مهمی نباشه، ولی برای من هست) همین مورد آخره!
از خودم سوالاتی مثل اینکه:
- اگه به اندازه کافی خوب نباشم چی؟
- اگه بقیه خوششون نیاد چی؟
- اگه نوشتهام ایراد داشته باشه و یا مفید نباشه چی؟
- اگه یه نفر ببینه و فکر بدی راجع بهم بکنه چی؟
- اگه منی که خودم هنوز کامل به چیزی نرسیدم و یا علمش رو ندارم بنویسم، اون موقع مسخره نمیشم؟
- اگه به اندازه فلان کس و بهمان کس خوب نیستم، یعنی اینکه نباید بنویسم؟
رو میپرسم؛ و در جواب باید بگم: خب که چی؟! در آخر آخر این دنیا فقط من میمونم و خودم، کارهایی که کردم؛ آرزوهایی که بهشون رسیدم و احساسی که داشتم. اگه همیشه بخوام نگران دیگران و قضاوت هاشون باشم که دیگه نمیتونم خودم رو زندگی کنم!!
خدا من رو آزاد آفریده و این منم که خودم رو در بند میکنم! با افکاری که میدونم برام ضرر دارن اما ازشون دست نمیکشم! با انجام کارایی که میدونم برام فایده ندارن ولی انجامشون میدم!! با گفتن جمله: همه همینطورین!! با رها کردن آرزوهایی که تصویر آیندم رو درشون تجسم میکنم!! با فکر کردن درباره افکار دیگران!! با ترس از شکست و یا ترس از قضاوت شدن!! این منم که خودم رو، جسمم رو، روحم رو و یا حتی آرزوهام رو در تنگنا قرار میدم و اجازه چشیدن لذت های واقعی رو از خودم میگیرم! اگر من نوشتن رو دوست دارم، برای خودم دوستش دارم و نه برای اینکه مخاطب زیاد و راضی ای داشته باشم!
قرار نیست که همیشه همه چیز گل و بلبل باشه! قرار نیست که مسیر جلوی روم همیشه هموار باشه! قرار نیست که من اول از همه به خط پایان برسم! قرار نیست که یه عالمه رفیق و هممسیر داشته باشم! قرار نیست که تشویق کننده های زیادی داشته باشم!! قراره که مسیرم رو پیدا کنم، شجاعتم رو جمع کنم و درش قدم بزارم!
ما آدما باید یاد بگیریم که هر کدوم از ما یه موجودیت مستقلیم. درسته که هویت ما وابسته به محیط و اطرافمون هم هست، ولی استقلال تغییر محیط و جو اطرافمون رو هم داریم!!
اگر کاری خوشحالت میکنه! خب تو باید انجامش بدی!
دوست داری برقصی؟! بیخیال این شو که حرکاتت از نظر بقیه مسخرن، هیکلت به این کار نمیخوره، کسی تشویقت نمیکنه و یا... فقط انجامش بده؛ نمیتونی بیرون انجامش بدی؟ توی اتاق خودت برقص تا ستاره ها!
میخوای بنویسی؟ بیخیال این شو که قلمت خوب نیست، بقیه ازت بهتر مینویسن، ایده مسخره ای توی سرته و یا هر چیز دیگه ای! محتوات رو تولید و بارگزاری کن! اگه خوششون اومد میخونن و در غیر این صورت نه! تو مسئول سلیقه افراد نیستی!!
دوست داری دانشگاه فلسفه بخونی؟ به اینکه براش کار نیست و ممکنه همه مسخرت کنن اهمیت نده، مگه چند درصد مردم توی رشتشون کار میکنن؟ تو هم یکی از اونا!... اگه کسب علم توی زمینه فلسفه خوشحالت میکنه انجامش بده!
به زبانی علاقه داری؟ به اینکه اون زبان از نظر بقیه ارزش و اهمیت نداره بی توجه باش و از زمانی که باید براش صرف کنی نترس! بالاخره که اون زمان صرف میشه؛ پس بهتر نیست کاری رو انجام بدی که بعدها بهش افتخار کنی؟
میخوای نقاشی بکشی؟ به اینکه حتی یه خط صاف رو هم خوب درنمیاری و یا اینکه موقع رنگ کردن از صفحه میزنی بیرون توجه نکن! اصلا بکش و فقط برای خودت نگهشون دار!!
پس:
- خودتون رو با بقیه مقایسه نکنید
- بپذیرید که یک موجودیت واحد هستید و قرار نیست رفتاری شبیه به اکثریت داشته باشید
- برای من حقیقیتون ارزش قائل بشید
- به حرف دیگران در صورتی که میدونید در عمل شما تاثیری ندارن اهمیت ندید
- با نگرش همه یا هیچ به زندگی نگاه نکنید
- و خودتون رو از این زندان خیالی نجات بدید
پی نوشت: اهمیت کار و تلاش بر هیچکس پوشیده نیست، برای موفقیت در هر کاری تلاش زیادی لازمه؛ نمیتونی بیست و چهار ساعت روزت رو به کار بیهوده بپردازی و وقتی که نمرات خوبی نگرفتی بگی علاقه و استعداد من توی زمینه درس نیست!!
- باید نگاه منطقی ای به شرایط داشته باشید، اگر که در حال حاضر تنها مسیر جلوی روتون به علت محدودیت ها درس خوندنه، باید درش تلاش کافی رو انجام بدید؛ اما فراموش نکنید که در کنارش به علایق و روحیات خودتون هم بپردازید و برای چیزی که واقعا میخواید آماده بشید!! (تلاش کردن در زمینه های دیگه نباید باعث این بشه که رویاهای خودتون رو کنار بگذارید یا از ترس اینکه زمانی که صرف اون زمینه کردید هدر بره؛ بر خلاف میل باطنیتون بهش ادامه بدید)
- یکی از مهارت های مهمی که ما باید در زندگی یاد بگیریم، برقراری ارتباط صحیح و مناسب با خودمون، دیگران و محیطه!! تو نمیتونی بگی من یه افسرده، قاتل، بددهن و یا هر چیز دیگه ای هستم و این اصل من و مسیر من در زندگیه؛ اینارو که دیگه خودتون میدونید، مگه نه؟!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا باید کتاب بخوانیم؟ دلایلی که شما را مجذوب کتاب خوانی می کند
مطلبی دیگر از این انتشارات
بررسی Crash Bandicoot 4: It's About Time
مطلبی دیگر از این انتشارات
سیتکام، آره یا نه؟