نویسندگی: موقعیت، تجربه، خلاقیت؛ حرکت! + ۲ ایده + ۶ تجربه و یک تمرین



در پستی با عنوان «ننویس! زندگی کن و اگر خواستی آن را بنویس!» به نقش تجربه، ماجراجویی و درک شخصی و لمس از نزدیک رویدادها در نویسندگی اصیل پرداختم. این پست مورد توجه شما عزیزان قرار گرفت. با این حال احساس می‌کنم، بحث اصلی این پست به حاشیه رفت و به نوعی حق مطلب ادا نشد. بنابراین تصمیم گرفتم از زاویه‌ای دیگر و این بار با رویکردی مصداقی‌تر و نمونه‌محور، بدون آنکه جانبِ فرضیه‌ای را بگیرم این بحث را پیش ببرم.

توجه کنید که این پست و بخشِ کامنتِ آن یک تمرین نویسندگی عالی هم برای شما خواهد بود. تمرینی که در گران‌ترین کلاس‌های نویسندگی نیز مطرح نمی‌شود...

اما چطور؟ روند کار به این صورت است که من مانند یک کار پژوهشی یک فرضیه را مطرح می‌کنم و بعد آن را در عمل محک می‌زنیم و کامنت‌های شما نیز در رد یا تایید این فرضیه نقش مهمی خواهند داشت.

فرضیه اما این است: تجربه و درگیری مستقیم با یک رویداد، در توانایی نویسنده برای خلق متنی زنده و منحصربه‌فرد درباره‌ی آن موضوع و توصیف آن، به طور معناداری موثر است.

که خلافش می‌شود: تجربه و درگیری مستقیم با یک رویداد، در توانایی نویسنده برای خلق متنی زنده و منحصربه‌فرد درباره‌ی آن موضوع و توصیف آن به طور معناداری موثر نیست.

اما این رد یا تایید چگونه انجام می‌شود؟ من از شما می‌خواهم در یک کامنت ۲ موقعیت را در قالب یک کامنت توصیف و خلق کنید: یکی موقعیتی که مستقیما تجربه کرده‌اید و دست اول است. دیگری موقعیتی که بر مبنای شنیده‌ها، کتاب، فیلم و سریال و یا تخیل صرف، توصیف می‌کنید و دست به ساخت آن می‌زنید. نتیجه آن است که هم من و هم شما به عنوان ارزیاب، این دو موقعیت را بررسی می‌کنیم؛ آیا نوشته‌های متکی بر تجربه دست اول، برتر و اصیل‌ترند یا میان آن‌ها و نوشته‌های متکی بر تجربیات دست دوم، (شنیده‌ها...) تفاوتی نیست؟ شما حتی می‌توانید برای جذاب‌تر شدن این آزمون، مشخص نکنید که کدام نوشته مربوط به موقعیتی است که شخصا تجربه کرده‌اید و کدام نوشته مربوط به موقعیتی است که یک تجربه‌ی دست دوم یا تخیلی را توصیف می‌کند و این را به عهده من و سایر مخاطبان بگذارید... بفرمایید! این گوی و این میدان!

همچنین برای آنکه نحوه‌ی این تمرین را بهتر متوجه شوید و خودم هم در این آزمون مشارکتی داشته باشم، انجام آن را از خودم شروع می‌کنم:


موقعیت‌هایی که من تجربه نکرده‌ام

۱. سربازی

من طرح رمانی را در ذهن می‌پرورانم، در بخشی از این رمان زندگی یک سرباز در یک سربازخانه شرح داده می‌شود. خب مسئله آن است که من به سربازی نرفته‌ام! ایده‌ی من برای ساختن فضا و مناسبات مربوط به سربازخانه، دقت در رمان‌های سال‌های سگی ماریو بارگاس یوسا، بیابان تاتارها از دینو بوتزانی و فیلم سرباز‌های جمعه مسعود کیمیایی بوده است. البته که ممکن است منابع دیگری شامل داستان و فیلم به این ایده‌ها اضافه شوند. شما چه ایده‌ای برای توصیف سربازخانه برای کسی که سربازی نرفته است دارید؟

۲. معاشرت با درویشان کرمانی

در همین رمان، گذر شخصیتی به خانقاه‌های کرمان و آشنایی و معاشرت با درویشان کرمانی می‌افتد. این شرایط از نظر من آنقدر ناآشنا و خاص است که اگر بخواهم آن را خلق کنم، ایده‌ام تنها به این محدود می‌شود که دو هفته در کرمان با این افراد معاشرت و به خانقاه‌هایشان آمد و شد کنم. شما چه ایده‌ای برای خلق و توصبف فضای خانقاه و روابط درویشان برای کسی که این فضا را تجربه نکرده است دارید؟

موقعیت‌هایی که من تجربه کرده‌ام

۱. مصاحبه با روسپیان!

در یک پروژه دانشگاهی که مربوط به درس «ارتباطات تصویری» و با موضوع مشاغل کاذب بود، من خواستم کاری کارستان کنم! دوستی بود که با او به کلاس زبان می‌رفتم، او یک پژوی ۲۰۶ فیروز‌ه‌ای هم داشت. این دوست ما عادت داشت، بعد از کلاس زبان ما را به انواع سوپرمارکت‌ها و ساندویچی‌ها ببرد و ناگهان یادش بیاید که پولی همراهش نیست و لاجرم مهمان ما شود! از او خواستم در این پروژه به من کمک کند و از این طریق شکم‌چرانی‌هایش به حساب من را جبران کند! قرار بود با نهایتا ۱۰ روسپی مصاحبه کنم و از حرکت دست‌ها و صدایشان فیلم ضبط کنم. روند کار این بود که این دوست ما در قالب مشتری! جلوی پای این افراد ترمز می‌زد و پیشنهاد آن‌ها را هر چه بود می‌پذیرفت و بعد که فرد وارد ماشین می‌شد و ما چند صد متری با ماشین حرکت می‌کردیم، من که عقبِ ماشین نشسته بودم، قصد اصلی را برملا می‌کردم و با درخواست پرسیدن چند سوال و اجازه گرفتن برای ضبط صدا و فیلم‌برداری از دست‌ها، شانس خود را امتحان می‌کردم. گاه لازم می‌شد تا یک سوم مبلغِ کار اصلی‌شان را به آن‌ها بپردازیم، که خب اگر احساس می‌کردم که ارزشش را دارد، قبول می‌کردم.

نکته طنز و حتی مضحک این ماجرا این بود که ما در محلی این کار را می‌کردیم که محل زندگی‌مان بود و مشخصا مادربزرگ، عمه و پسرخاله‌ها و خاله‌ پدرم در این منطقه زندگی می‌کردند! بنابراین از یک سو اضطراب مواجه شدن با این روسپیان بعضا ترسناک را داشتم، از یک سو ترس اینکه مبادا آشنایی ما را ببیند و «آش نخورده و دهان سوخته شویم!» خلاصه من این تجربه را کسب کردم و الان می‌توانم یک شخصیت روسپی، مبنی بر تجربیات شخصی خودم را وارد یک داستان کنم.

۲. پریدن در سطل آشغال شهرداری!

جوانتر که بودم عادت به پیاده‌روی‌های شبانه، طولانی و سربه‌زیر داشتم. شبانه که می‌گویم، منظورم حداقل یازده شب به بعد است، از طولانی منظورم ۲ ساعت به بالاست و از سربه‌زیر، منظورم آن است که پیش رویم را نگاه نمی‌کردم، این که کجا می‌روم و چطور می‌روم. بی‌مقصد می‌رفتم و حتی ممکن بود گم شوم!

یک شبِ احیایی بود، من ساعت ۲ نصفه شب پیاده‌روی را شروع کردم! این بار می‌دانستم که مقصد امام‌زاده صالح است! رفتم، رسیدم و داشتم به خانه برمی‌گشتم. ساعت از ۳ نیمه شب گذشته بود و هر چه به خانه نزدیک‌تر می‌شدم، همه جا خلوت‌تر می‌شد. بنا به عادت از جایی سرم را زیر انداختم و چند صدمتر جلوتر که سرم را بالا آوردم، خودم را در یک محله‌ی نه چندان خوش‌نام که حتی روزِ روشنش هم امنیت کاملی ندارد، یافتم! بد به دلم راه ندادم تا اینکه در تاریکی فرد گنده‌ای را دیدم که روی یک موتور سی جی ۱۲۵، يَله کرده بود و با هر قدم من، مردمک چشمش در آن تاریکی بیشتر برق می‌زد. به غریزه خطر را حس کردم، پس قدم‌هایم را تندتر کردم که صدایی را پشت سرم حس کردم که می‌گفت: «بیا اینجا ببینم!»

این را که شنیدم قدم‌هایم تبدیل به دو و ضربان قلبم دو برابر شد. وخامت کار وقتی بیشتر شد که همزمان با دویدن من، صدای استارت موتور نیز به گوشم رسید. پس بدون آنکه برگردم متوجه شدم که او مرا دنبال می‌کند.

با آخرین سرعت و بیشترین توان از چند کوچه پس کوچه انداختم، موتوری با سماجت به دنبالم بود، گام‌هایم کند می‌شد و نفس‌هایم به شماره افتاده بود، خطر را حتمی و بیخ گوشم حس کردم. اصلا گم شده بودم! موقعیت خودم را نمی‌دانستم و همچنان صدای ویراژ موتوری را می‌شنیدم که به دنبالم بود. تمام ترسم این بود که در یک بن‌بست گرفتار شوم. به هر کوچه‌ای که می‌پیچیدم این ریسک بیشتر می‌شد. نهایتا به جایی رسیدم که صرفا یک راه به طرف راست داشت، به همان سمت رفتم. در میانه این کوچه جدید که به یک دوراهی در راست و چپ ختم می‌شد، یک سطل آشغال بزرگ شهرداری به چشمم خورد. بلندتر شدن لحظه به لحظه‌ی صدای موتور نشان می‌داد که او چند لحظه دیگر وارد این کوچه می‌شود. خودم را به داخل سطل پرت کردم! موتوری آمد. صدایش را در چند متری‌ام می‌شنیدم که بلندتر از هر زمانی بود. چند لحظه‌ای مردد ماند و گاز داد و صدایش دورتر و دورتر شد. نجات پیدا کرده بودم! و حالا می‌توانم یک صحنه‌ی هیجان‌انگیز واقعی در داستانی احتمالی خلق کنم!

۳. دستیاری یک شرخر!

دانشگاهی که دوره‌ی لیسانس را در آن می‌گذراندم، جایی خفن بود! همین باعث شد بدن‌سازی را بیشتر جدی بگیرم و علاوه بر تردمیل و دوچرخه از وزنه‌ها و دستگاه‌های قدرتی باشگاه هم استفاده کنم. به زودی هیکلم گنده شد! البته من هیچ‌وقت فردی دعوایی نبودم، ولی اصولا بنا بر ظاهرسازی بود تا کسی کار به کارم نداشته باشد. قرار بود گول هیکل ما را بخورند که خب می‌خوردند! اما داستان این مورد اصلا ربطی به آن دانشگاه کذایی ندارد. ماجرا آن است که یکی از بستگان ما در کرج، یک تیمسار پیر زمان شاه را که وضع مالی خوبی داشت و پس از سال‌ها زندگی در فرنگ به ایران برگشته بود، پیدا کرده بود و تقریبا تمام کارهای او را که فردی ناتوان، بیش از حد اروپایی ماب و ساده و پاستوریزه بود انجام می‌داد و دستمزد خیلی خوبی هم می‌گرفت. یک روز این فامیلِ ما که فردی زرنگ، اما لاغر مردنی بود با من تماس گرفت و گفت فلانی! این تیمسار در ازای فروش یک ماشین کلکسیونی، چکی گرفته است که این چک نقد نمی‌شود! خانه‌ی فردی که چک را داده بود در یک منطقه‌ی بسیار بدنام کرج بود و خود آن فرد هم ظاهرا آدم ناجوری بود. این فامیل ما میگفت تو که به قول خودت گولاخ‌های ورامین و اسلام‌شهر و شهر ری ازت حساب می‌برند، هیکلت هم که مانند فرامرز خودنگاه است! (داوری قوی‌ترین مردان ایران) و خیلی خوب هم فیلم بازی می‌کنی. بیا مردانگی کن و نقش دکور را بازی کن تا این چک را نقد کنیم. اصلا بخشی از مبلغ چک و انجام بعضی از کارهای تیمسار که خوب پولی هم توش هست برای تو! تو فقط با من بیا و یک گوشه وایستا!

رفتیم! به پیشنهاد خودم یک تیشرت پلنگی پوشیدم، و یک شلوار شش جیبِ فاق بلند! از زمان قبول این پیشنهاد صورتم را اصلاح نکردم و بند سفت کننده‌ی کمرِ یک شلوارک ورزشی را هم برای تکمیل کار، دور انگشت‌های دستم پیچیده و آن دست را مشت کرده بودم. شهلای مستی بودم که تبدیل به چنگیز می‌شد!

رفتیم! کوچه‌ها متداخل و هر کوچه‌ای از کوچه‌ی قبلش باریک‌تر و ناآبادتر می‌شد. می‌رفتی جلو و یکهو می‌دیدی که یکی در حال تزریق مواد است. در گوشه‌هایی دیگر می دیدی که چندتایی گعده ای تشکیل داده و با هم صحبت می‌کنند، جیب‌هایشان را می‌گشتند و گاهی صحبت‌هایشان در گوشی می‌شد، بعد می‌دیدی که سر برمی‌گردانند و تو را خصمانه نگاه می‌کنند و همزمان به جوریدن جیب‌هایشان ادامه می‌دهند.

به در خانه فرد موردنظر رسیدیم، فامیل ما گفت تو ۱۰ متر از ما فاصله بگیر، سرت را پایین بینداز و گه گاهی از آن نگاه‌های مخصوص خودت به او بنداز! طرف آمد. یکی بود مثل همان‌ها که گعده گرفته بودند، فامیل ما هر از چندگاهی صدایش را بلند می‌کرد و با دست مرا نشان می‌داد. انگار که بگوید: یا پول یا لولو! من هم که نخ ماجرا را ته گرفته بودم، هر وقت با دست مورد اشاره قرار می‌گرفتم، از نگاه‌های زَهره‌ ترک‌کن خودم دریغ نمی‌کردم! نهایتا فهمیدم بخشی از پول در آن شب وصول شد! حالا من می‌توانم چنین صحنه‌ی دلهره‌آوری را بنویسم!

۴. عبور از کوچه‌ی جنی!

در ولایت پدری من یک معبری وجود دارد که محلی‌ها از آن به عنوان کوچه مردآزما، یاد می‌کنند. اعتقاد قوی دارند که این معبر تاریک، شب‌ها سکونت‌گاه اجنه می‌شود و سال‌هاست که بعد از غروب آفتاب کسی از آنجا عبور نمی‌کند. علاوه بر این خانه پدری من در آنجا به شکلی واقع شده که شما برای رسیدن به آنجا باید یک بیشه تاریک را که رسما از آن صدای گرگ و جانوران وحشی می‌آید هم پشت سر بگذارید. اگر شانس شنیدن صدای گرگ از دیدنش بیشتر است، مواجه شدن با گراز و شغال و حتی مار، در آن بیشه، کاملا طبیعی خواهد بود. من اما در کسالت بی‌امکاناتی روستا و در فشارِ حوصله‌ای که از این وضع سر رفته بود؛ دو پسر عمه‌ی خود را راضی کردم که ساعت ۱۰ شب با عبور از بیشه، به کوچه مردآزما برویم و از اجنه نفس‌کش بطلبیم! آن‌ها هم با دریافت وعده وعیدهایی از من و از ترسِ ترسو خطاب شدن! بلاخره قبول کردند.

رفتیم. مسیر با خنده‌های سرخوشانه‌ی ما و مسخره‌بازی طبیعی شروع شد. از جایی این خنده‌ها و مسخره‌بازی‌ها شکل کاذب و مصنوعی به خود گرفتند. می‌خندیدیم و شوخی می‌کردیم تا ترس خود را پنهان کنیم. گاه از ورای درخت‌هایی که کج شده یا افتاده بودند، سایه‌هایی می‌دیدیم... باد در میان علف‌ها می‌دوید و ما جنبشی را در زیر آن‌ها و در چندمتری خود حس می‌کردیم. هوهوی بادی که در علف‌ها می‌پیچید و درخت‌ها را تکان می‌داد، با صدای جانورانی که از دور و نزدیک به گوش می‌رسید، می‌آمیخت و آمبیانسی عجیب ایجاد می‌کرد. گاه در برکه‌هایی که جابه‌جا و بر اثر بارش باران و پستی بلندی زمین ایجاد شده بود، انعکاس چیزی را می‌دیدیم که معلوم نبود، درخت است، حیوان است یا... یا جن است! در آن لحظات یاد قسمت دوم فیلم هری پاتر افتاده بودم که شبانه از مدرسه خارج می‌شد و به جنگل تاریکی رفت که در آن ولدمورت انتظارش را می‌کشید.

ما به کوچه جنی رفتیم از آن گذشتیم و کمی جیغ و داد کردیم، مسیر بیشه از خود کوچه ترسناک‌تر بود و مسیر بازگشت از مسیر رفت. هنگامی که از کوچه جنی در مسیر بازگشت، عبور کردیم، ترسی ناشی از یک هتک حرمت و عمل توهین‌امیز که در انتظار عقوبت است به جانمان افتاد. انگار که زنگ خانه‌ای را زده باشیم و سکنه آن را از خواب بیدار کرده باشیم و حالا آن‌ها عصبانی به دنبال ما افتاده باشند! تمام مسیر برگشت را ترس‌آلود دویدیم!

حالا من می‌توانم چنین صحنه‌ی مرموزی را بنویسم.

۵. مصاحبه با همجنس‌گرایان!

خب من خودم روانشناسم، مباحث مربوط به اختلالات جنسی، مشکلات ترنس‌ها و همجنس‌گرایی، نحوه‌ی برخورد با آن، اصولا حیطه‌ای بسیار تخصصی و خاص در حوزه‌ی روانشناسی هستند. با این حال به شما بگویم که ملاقات و صحبت کردن با خود این افراد از ده‌ها کلاس تخصصی برای شناخت این افراد موثرتر است.

کتمان نمی‌کنم که من به همجنس‌گرایان احساس خوبی ندارم. یعنی معتقدم شما یا مردی یا زن و اگر مردی زن‌نما یا زنی مردنما هستی باید با عمل جراحی تکلیف خودت را روشن کنی. مثلا فرد در قالب مرد، پدر ۳ بچه بوده و ناگهان زن شده است! خب تو اگر زن بودی، چطور پدر ۳ بچه هستی؟ چرا هوس‌های انحرافی‌ات را توجیه می‌کنی؟! بگذریم! من زمانی زیاد به استخر می‌رفتم. یک روز در استخر دو ظاهرا مرد را دیدم که احوالاتی کاملا زنانه داشتند. دیدن آن دو نفر آن هم در محیط استخر، جایی که همه طبیعتا مرد هستند و ۹۰ درصد بدنشان برهنه است، با آن اطفارها و اداها و آن حالت اندام... جوری بود که همه انگار که زامبی دیده باشند از آن‌ها فرار می‌کردند. من اما با حس درونی خودم که بسیار منفی و شدید هم بود مقابله کردم و با آن دو فرد هم‌صحبت شدم، حلا می‌توانم در یکی از داستان‌هایم به شکلی واضح و طبیعی یک شخصیت همجنس‌گرا را وارد قصه کنم.

۶. کودکان پلید کلاغ معصوم را سنگسار می‌کنند!

همیشه اعتقاد داشته‌ام جنایت، خباثت و پلیدی، قرینه‌ی جهالت، نادانی و ناآگاهی و به عبارتی بدوی بودن و فاقد شعور بودن هستند. به خصوص عملی که خودم در آن شریک جرم بودم این مسئله را به من یادآوری می‌کند. این ماجرا همچنین یادآوری می‌کند که سمبل‌ها چقدر احمقانه و نامربوط هستند. مثلا کودکان سمبل پاکی و معصومیت هستند و کلاغ‌ها نماد اهریمنی و شیطانی بودن! به نظر من بزرگترین خباثت‌ها از کودکان برمی‌آید و بزرگترین بلاهت‌ها از بزرگسالانی که مغز و شعورشان در حد یک کودک باقی مانده است. و البته که حیوانات و از جمله کلاغ، معصوم‌ترین‌ها و بی‌گناه‌ترین‌ها هستند.

باری! در این ماجرا من و دوستم، کودکانی سوم دبستانی بودیم که یک روز عصر به پارک قیطریه رفتیم. روزی بود پاییزی و ساعت از ۴ بعد از ظهر گذشته بود. بارقه‌های خورشید که نارنجی می‌شد، خبر از نزدیک بودن غروب و زمان بازگشت به خانه می‌داد. برگ‌های نارجی پاییزی که در زیر پایمان خورد می‌شد در زمینه‌ی چمن‌های همچنان سبز به پارک که در آن وقت از آدم‌ها خلوت بود، حالتی برزخی می‌داد. کلاغ‌ها مانند تماشاچیان یک مسابقه گُله به گُله روی شاخه‌ی درخت‌های بلندترِ پارک نشسته بودند. توپی آورده بودیم که بازی کنیم، اما این راضی‌مان نکرده بود. وقت تنگ بود و غروب نزدیک. دوستم یک کلاغ لنگ را در قسمتی از چمن‌ها دید. من گفتم: بگیرش! کلاغ را گرفتیم. دوستم گفت: گودالی کوچک بکنیم، کلاغ نگون‌بخت را از سر در خاک کنیم و او را سنگسار کنیم! (ظاهرا در آن زمان شایعه‌ها یا فیلم‌هایی از سنگسار یک زن در جامعه پیچیده بود و این بچه این شایعات یا این فیلم کذایی را دیده بود)

من که هاج و واج مانده بودم مخالفتی نکردم. گودال کنده شد و کلاغ سرنگون. دوستم با سنگ و کاج چند تایی به کلاغ زده بود که ناگهانِ آسمانِ ورم کرده و دم کرده از غروب، پر از کلاغ‌هایی شد که بالای سر ما پرواز می‌کردند و گاه ارتفاعشان را به چند متری بالای سر ما فرو می‌کاستند. به طور مدور پرواز می‌کردند و در آسمانِ بالای سر ما دور می‌زدند. هماهنگ و خشمگین غار غار میکردند تا همنوعشان را آزاد کنیم. بعدها این صحنه را مشابه با ماجرای پرندگان ابابیل و فیلم پرندگان آلفرد هیچکاک یافتم. کلاغ را از ترس و از عذاب وجدانی زودرس آزاد کردیم.

این تجربه‌ای بود از سر بچگی و نادانی و چیزی نیست که به آن ببالم، اما مفهوم شر و خباثت، زمینی بودن و حتی ریشه‌های معصومانه و کودکانه‌ی آن را به هیچ نحوی بهتر از این نمی‌توانستم متوجه شوم. همچنین سورئال‌ترین و آخرالزمانی‌ترین پدیده‌ای که در زندگی با آن روبه‌رو شده‌ام....




حالا نوبت شماست! بنویسید! در کامنت. موقعیت‌های ذهنی و دست دوم یا موقعیت‌هایی عینی و دسته اول؟ می‌توانید مشخص هم نکنید و تشخیصش را به دیگر مخاطبان و من واگذار کنید...