پس هدف زندگی من چیه؟!

هدف زندگی تو همون چیزیه که به رفتارهات جهت میده. همون چیزی که خود تو، امیالت، انتخاب‌هات، گاها ظاهرت، نحوه گزینش اطرافیانت و تقریبا تمام ویژگی های اکتسابیت رو به دنبال خودش میکشونه و به یک نقطه خاص میبره. هدف همون چیزیه که صبح ها بابتش بیدار میشی و شب ها در انتظار شروع یک روز دیگه به خواب میری. ایکیگای تو.

生き甲斐, lit. a reason for being

من این روزها خیلی زیاد دچار سردرگمی شدم، ترکیب سنین نوجوونی و فکر کردن همیشه به همین نقطه ختم میشه. سردرگمی؛ اینبار بابت اینکه هدف من توی این زندگی چیه؟ میخوام به کجا برم؟ به چی برسم؟ چه رشته دانشگاهی رو انتخاب کنم؟ کجا کار کنم؟ بازار کار داره؟ میتونم پولدار بشم؟ میتونم خوشحال باشم؟ در آینده چطور؟ حالا اگه انتخابش کردم میتونم مطمئن باشم که دل‌زدم نمیکنه؟ اصلا از پسش برمیام یا اینهم به همون رویای ملکه شدن هفت-هشت سالگیم میپیونده؟

و البته درکنار این سردرگمی یه حس غبطه خوردن خیلی عمیق هم به وجودم راه پیدا کرده بود. میدیدم آدم های همسن و کوچیک‌تر از خودم رو که چقدر راحت مسیر زندگیشون رو پیدا کردن، از خودشون مطمئنن، براش میجنگن و از اعماق وجود از مسیرشون لذت میبرن. کسایی که تونستن همون حالت شناوری رو تجربه کنند و توی مسیری که پذیرفته شده با تمام قوای فکر و جسمشون قدم بردارند.

طبق گفته‌ی روان‌شناسان فلو (یا همون شناوری) یک حالت روانی است که باعث ایجاد احساس هیجان، انرژی و تمرکز کامل نسبت به انجام کار می‌شود. حالت فلو با اعتماد به نفس و احساس سرسپردگی کامل نسبت به کاری که در حال انجام آن هستید همراه است. شما در حین انجام کار حالت فلو را تجربه می‌کنید ملزم به تمرکز یا اجتناب از حواس‌پرتی نیستید.

کسانی که با نوشتن درش غرق میشن و اتفاقا استعداد خوبی هم دارن؛ اون شاگرد درس خون های مدرسه که تمام کتاب های تستشون رو دوره کردن و الان با بی صبری منتظر شروع شدن سال تحصیلی جدیدن؛ اون روانشناسی که هر روز ساعت پنج صبح با انگیزه از خواب بیدار میشه، به مطبش میره و توی راه سعی میکنه که چیز جدیدی هم یاد بگیره؛ اون معلمی که از عشق تدریس به دانش‌آموزهاش ساعت چهار و نیم از خونه میزنه بیرون و سمت روستایی در دور دست ها روانه میشه. تمام آدمهایی که با وجود سخت بودن کارشون اون رو ادامه میدن، ازش لذت میبرن، پشیمون نیستن و رشد میکنند. تمام آدمهایی که چیزی دارند که تعریف و متمایزشون میکنه.




یه زمانی با دیدن این آدمها اینطور بودم که: وای که خوشابحالشون؛ ملت این همه هدف و آرزو و حس خوب دارن؛ تو هم بین اینکه الان تلگرام رو باز کنی یا واتساپ و یا اینکه رنگارنگ بخوری یا نانی موندی. این همه هدف داری و در واقع هیچی نداری. یه عده هم هستن از اون بیرون نگاهت میکنن و با خودشون میگن "این آتنا عجب آدم با انگیزه و هدفیه". اما تهش چی میشه؟ هم خودت و هم اونارو ناامید میکنی، بدبخت. من مطمئنم تو هرررر رشته‌ای رو هم که انتخاب کنی تهش پشیمون میشی. ببین کی گفتم!!

خلاصه که ملامت و ناامیدی در دل بنده خانه کرده و هر روز زندگی مایه عذاب این جسم و روح بود. تا اینکه اون بعد منطقی وجودم بعد از چندین هفته نگاه کردن با حالت اون آقاهه بهم، بالاخره از دستم عاصی شد و بعد از خوابوندن دو تا چک زیر گوشم این جمله متحول کننده رو توی گوشم زمزمه کرد:

تو تنها نیستی!

مدارک خیلی خیلی زیادی وجود دارن که نشون میدن تعداد آدمهایی که از کودکی مسیر زندگیشون رو پیدا کردن و با سرسختی همون رو ادامه دادند نسبت به امثال من و عده‌ای از شما خیلی خیلی خیلی کمه. رسانه ها با تحریف داستان افراد موفق و جداسازی بخش های خارق‌العاده، گاها تصنعی و جذاب‌تر اونها، این باور رو به ما القا کردند که تنها رمز موفقیت پیدا کردن استعداد و علاقه و ادامه دادن همون مسیر از سنین کودکی، نوجوانی و نهایتا جوانیه.

هرچند که برای آدمهای عادی، اکثریت جمعیت کره و زمین و حتی همون افرادی که داستان زندگیشون کوتاه شده، قضیه کاملا متفاوته.

ما انسان‌ها هم سردرگم میشیم و هم به هنگام اطمینان شخصیتمون تغییر خواهد کرد. این دو ویژگی رو میشه توی تقریبا نود درصد گونه ما به وضوح مشاهده کرد.

عدم اطمینان، پدیده‌ای کاملا عادی و نرماله. هیچ مسیر صددرصد درستی وجود نداره و متاسفانه در وجود اکثریتمون استعداد منحصربه‌فردی هم نهاده نشده. شاید این حرف ناامید کننده باشه، اما دست از اضطراب کشیدن بابت اینکه نمیتونی اون مسیر و هدفی که شخصیت های داستانی و مخصوصا انیمه‌های ژاپنی یک روز طی یک اتفاق ناگهانی متوجه میشن که دقیقا براش ساخته شدند و بعدهم تا آخر عمر از هیچ تلاشی برای محقق شدنش دریغ نمیکنند رو پیدا کنی، بردار. چنین چیزی وجود خارجی نداره و متعلق به همون دنیای فانتزی خودشه. البته که آدمها در نهایت کار و یا کارهایی رو پیدا خواهند کرد که تا آخر عمر ادامه بدن؛ اما داشتن نقشه و برنامه برای تک تک اون کارها از سنین پایین یک جورهایی غیرممکنه.

علاوه بر اون، ما آدمها در مسیر بزرگتر شدن و جلو رفتن تغییر خواهیم کرد. من شونزده ساله مثل من هشت ساله فکر نمیکنه و من سی ساله هم تفکری شبیه به من شونزده ساله نخواهد داشت. این ویژگی و موهبتیه که انسان ازش برخورداره. همون چیزی که باعث شده برخلاف باقی موجودات روی کره زمین، انسانها به این حجم از رشد و پیشرفت دست پیدا کنند.

چیز دیگه ای که دوست دارم بدونید اینه که همون جسم ملقب به مغز انسان تا سن بیست الی بیست و پنج سالگی حتی کامل هم نشده. چه برسه به اینکه بخوای باهاش تصمیمی رو بگیری و تا آخر عمرت پاش وایستی.

یه زمانی از صمیم قلب دلم میخواست یه لاکپشت نینجا باشم که توی شبکه فاضلاب زندگی میکنه.
یه زمانی از صمیم قلب دلم میخواست یه لاکپشت نینجا باشم که توی شبکه فاضلاب زندگی میکنه.

بعد از اینکه با این حقیقت مواجهم کرد، سرش رو نزدیک گوش دیگم برد و لب زد: آفرین.

حالا که این رو فهمیدی باید چیکار کنی؟

خب قطعا ترجیح میدم که دو روز اول رو با افسردگی و ماتم به سقف اتاقم زل بزنم و برای آرزوهای برباد رفتم سوگواری کنم. اما بعدش چی؟ اگه واقعا قرار نیست که بتونم هدفی داشته باشم پس باید چیکار کنم؟ چطور به زندگی ادامه بدم؟

همه کاری رو امتحان کن

چه اشکالی داره؟ بزار پشیمون بشی! بزار فکر کنی وقتت هدر رفته.

من نمیگم که بدون فکر کردن تصمیم بگیر و خودت رو با کله بنداز تو چاه و نگون بخت کن. اما وقتی که هیچ کاری برای انجام دادن نداری و یه ایده نه چندان بد، مثل یادگرفتن نقاشی، تهیه کارهای دستی، یادگرفتن یه زبان و آموزشش، نوشتن یه داستان، دوختن یه لباس و امثالش به سرت میزنه فقط بلند شو و انجامش بده!!

اگه کاری انجام ندی یه آدم بی حوصله و گیج میمونی و اگه انجامش بدی تبدیل به یه آدم بی حوصله و گیج میشی که یه هنر و یا کاری رو بلده. سادست.

توی زندگیت ریسک کن. اگه موضوع کلاس یا انجمنی حتی ذره‌ای توجهت رو جلب کرد و وقت خالی داشتی از شرکت کردن درش نترس. شاید اصلا همون هدفی که قراره توی زندگیت بهش پایبند باشی رو یک جایی لابه‌لای فعالیت هایی که شرکت درشون از ذهنت گذر هم نمیکرد پیدا کردی.

موقع گرفتن تصمیم های مهم زندگیت نترس. آره، ممکنه که پشیمون بشی، وقتی میخوای سر چنین چیزهایی ریسک کنی، احتمال پشیمون شدن از احتمال رضایت حتی کمی بیشتر هم هست. اما تو، در اون لحظه، با سطح دانش، فکرت و اطلاعاتت اون انتخاب رو برتر میبینی. انتخاب کردن با عدم اطمینان از دست و پا زدن توی سوالات، شبهه ها و شک ها، چند هیچ جلوتره. نهایتا ده سال دیگه متوجه اشتباهت میشی و مسیرت رو عوض میکنی!

به جای برنامه و هدف، به عادت‌ها بچسب.

انداختن فرمون تو مسیر یه هدف شاید خیلی سخت باشه اما به وجود آوردن عادت‌هایی که همواره باعث رشد کیفیت زندگیت میشن، احتمالا اونقدرها هم دور از دسترس نیست.

عادت‌هایی مثل سحرخیز بودن، دوری از اخبار ناگوار و بی اهمیت‌های سوشال مدیا، سالم خوردن، خوب خوابیدن، اختصاص دادن ساعت و یا دقایقی از روز برای مطالعه، گوش دادن به پادکست ها و کتاب‌های صوتی وقتی که توی مسیری، زمان گذاشتن برای یادگیری چیزی جدید مثل ساز، از هنرهای دستی، زبان، کار با برنامه های کامپیوتری و امثالش.

همه اینها و چندین هزار عادت خوب دیگه توی این دنیا وجود دارند که میتونند بهتون کمک کنند زندگی بهتری داشته باشید.

اینکه در حال حاضر هدف و مسیری برای رفتن ندارید دلیلی بر نیست که کلا قید رشد و پیشرفت رو بزنید و در انتظار بهتر شدن زندگی دست روی دست بگذارید. رشد دادن عادت‌های خوب از شما آدم خوبی میسازه و برای آدم خوب بودن لازم نیست که حتما جایگاه خاصی توی این دنیا داشته باشید. میتونید بی هیچ چشم‌داشت بلندمدتی هر روز صبح ساعت شش از خواب بیدار بشید، کمی ورزش کنید، یه کتاب خوب برای خوندن انتخاب کنید، یه نوشیدنی جدید برای خودتون تهیه و باقی روز رو هم صرف یاد گرفتن چیزهایی کنید که شاید برای رسیدن به اهدافی منسجم بدردبخور نباشند اما حس خوبی بهتون بدن.

بی هدفی دلیل لذت نبردن از زندگی نیست.

_و اگر رویایی ندارید، اینهم اشکالی نداره. ممکنه که هدفی نداشته باشی. خوشحال باش، این چیزیه که اهمیت داره.

از تغییر نترس.

یه مسیر خیلی خوب رو پیدا کردی؟ چقدر عالی.

داری درش قدم برمیداری؟ خیلی خوبه.

ازش لذت میبری؟ چی از این بهتر.

یک لحظه به این فکر افتادی که ممکنه این هدف اصلیت نباشه؟ خب عوضش کن!

نترس. از تغییر و از از دست دادن داشته هات. ترسیدن همون چیزیه که فرصت تجربه کردن، شکست خوردن، یادگرفتن، رشد کردن و در نهایت زندگی کردن رو از تو خواهد گرفت.

بپذیر که زندگی ما پر از پشیمونیه، اما نگذار که پشیمونیت رنگ حسرت بگیره. هر لحظه و هرجا که فکر کردی جای بهتری برای خودت پیدا کردی و نسبتا از این قضیه مطمئنی، همونجا مسیرت رو عوض کن.

آره، سخته، شروع از اول سخته، عادت کردن به فضا و طرز فکر جدید خیلی سخته. اما موندن توی مسیری که حالا دیگه برای تو نیست از تمام اینها سخت تره. به فردا فکر نکن. سالهای بعد رو ببین. لحظه مرگت؛ اینکه از کرده هات راضی‌ای و یا ای‌کاش گویان خواهی مرد.

تغییر و رشد کردن بخش هایی جداناپذیر از زندگی انسانند و تمایل به موندن در مسیری که خیلی وقته برات کهنه شده، فرصت طی کردن مسیر اصلی رو از تو میگیره.

لابه‌لای روزهای زندگیت به دنبال معنا بگرد، نه خطوط کتاب‌ها.

هممون میدونیم، مدرسه جای مضخرفیه؛ شاید دانشگاه هم. یک سری کتاب که دروسی به دور از واقعیت رو با عنوان "درس زندگی" بهمون تحمیل کردن.

هیچوقت کسی بهمون نگفت که اینا فقط یک سری کلمه بیشتر نیستن و قرار نیست تو باهاشون تعریف بشی، کسی بهمون نگفت که دنیای واقعی خیلی بزرگتر از اونیه که بشه با نوشته‌ها توصیفش کرد، کسی نشونمون نداد که اشتباه کردن مهم نیست، تکرار نکردنش مهمه. ما جایی رشد کردیم که تمام تعریفش از موفقیت نمره های بالا بود؛ اگه مطالب توی کتاب رو حفظ نکنی شکست خوردی و اگر اینکار رو بکنی تو یک انسان موفقی.

چیزی که به ما یاد دادن، شبیه هم بودن بود. از کتاب‌هایی مثل نگارش گرفته (که توانایی آدمها برای خلق کردن رو با یک قالب بتنی سفت و سخت انداز میگرفت، اگه جا میشدی، تو توانایی ادبی خیلی خوب و استعداد نویسنده شدن داشتی و اگر نه؛ خداحافظ احمق) تا کتاب‌هایی مثل تفکر و سبک زندگی و مدیریت خانواده که محتواشون رو میتونید از اسامیشون به یاد بیارید.

ادبیات ما پر بود از داستان آدمهای موفقی که سفت و سخت به درس و یا ورزشی چسبیدند و نام‌آور شدند، داستان های تعریف شده از زبان معلم هامون هم. "فلانی روزی پنجاه تا تست میزد الان ببینید چه وضعی داره" "آلبرت انیشتین حسابی درس خوند تا به اینجا رسید" "اگه میخواید موفق بشید نباید برای هدفتون کم بگذارید، نباید رهاش کنید!" "آدم موفق اونیه که میچسبه به کتابای درسیش، هنر و اینجور کارایی که شما وقتتون رو باهاشون هدر میدید هیچ آینده‌ای نداره!" این تمام چیزی بود که ما در مدرسه آموختیم.

مارو ترسوندند، پیروزمندانه هم اینکار رو انجام دادن. از اکثر ما آدمهای سردرگمی ساختند که جرعت ابراز کردن خودشون به خودشون رو هم ندارن. بی اشتیاق و انگیزه در مسیری که براشون ترسیم شده قدم برمیدارند و ناامیدانه به انتظار روزین که به موفقیت تعریف شده از دیدگاه سیستم آموزشی برسن. آدمهایی که از تغییر میترسن، از متفاوت بودن، از در مسیر نبودن، از رها کردن تحصیل و بی‌خیال شدن شغل دولتی با درآمد ثابت، از رویا پردازی. آدمهایی که انتظار دارن روزی زندگی خودشون هم لا به لای همون خطوط تعریف بشه.

مشکل فقط مدرسه نیست، این روزها کتاب‌های زرد زیادی روانه بازار شدن، کتابهایی که بهت القا میکنند فقط یک راه برای موفقیت هست و اون‌ هم بیدار شدن هر روز ساعت پنج صبح، راه ندادن احساسات به زندگی، شق و رق بودن و قدم برداشتن در مسیر سرمایه‌گذاری و کسب ثروته. کتابهایی که اونها هم همون قالب بتنی رو اینبار با ظاهری متفاوت از مدرسه در اختیارت خواهند گذاشت و از تو میخوان که قسمت‌هایی رو جدا و خودت رو "هم شکل قالب" کنی.

اما اصل زندگی، اصل خوشحالی، اصل لذت و آرامش چیزهای ثابتی نیستن که با مطالعه صرف بشه بهشون دست پیدا کرد. انیشتین انیشتینه، ابوعلی سینا ابوعلی سیناست، بیل گیتس بیل گیتسه و تو تویی. نمیگم که از آدمها و داستان هاشون یاد نگیر؛ اما فراموش نکن که تو و مسیر تو با اونها متفاوت خواهند بود و قرار نیست یک طور به شادی و سعادت برسید. زندگی کن و در بین زندگی کردن مسیر خودت رو پیدا کن، رویات رو، معنات رو، هدفت رو و خودت رو. متاسفم اما قرار نیست که همه چیزهایی که یاد گرفتی درست باشند.


هرکسی برای خودش زندگی‌ای داره؛ قرار نیست مثل هم باشیم.
هرکسی برای خودش زندگی‌ای داره؛ قرار نیست مثل هم باشیم.


یاد بگیر.

آدم وقتی واقعا رشد میکنه که ذهنش رشد کنه. وقتی انتخاب‌های درست تری رو جلوی خودش میگذاره که دانش بیشتری داشته باشه و وقتی معناها رو عمیق تر درک میکنه که قوه فهمش تقویت شده باشه. پس دست از یاد گرفتن برندار!

همونطور که طی این متن بارها گفتم، فرصت مطالعه کردن کتابها و سایت‌های معتبر رو به خودتون بدید. شده رمان بخونید و جهان بینی شخصیت ها رو درک کنید؛ پادکست گوش بدید، چه از مطالبی با ارزش علمی، چه از پرونده ها و داستان‌هایی که گوش به گوش نقل شدند و چه از خاطرات آدمها. هنرهای جدید، زبان‌ها و مهارت‌ها هم میتونند شما رو با دنیاهای متفاوت آشنا کنند و طرز فکر جدیدی رو براتون به ارمغان بیارند.

شاید بین همون یاد گرفتن ها موضوعی توجهت رو به خودش جلب کرد و باعث شد که ده سال دیگه متخصصی توی همون زمینه باشی. شاید هم چنین اتفاقی نیافته اما با گسترش دادن دامنه اطلاعات و تفکرت قطعا میتونی درک بیشتری از جهان اطرافت داشته باشی و موقع انتخاب کردن قضاوت‌های درست‌تری انجام بدی. از من درونت آگاهی عمیق تری پیدا کنی و علاوه بر سنجیدن نکات مثبت و منفی قضایا بتونی بفهمی که آیا اون کار، کار تو هست یا نه.




در کل میخواستم بهتون بگم که نترسید و نگران آینده نباشید، آینده با بی رحمی تمام به سمتتون میاد و شما بارها تغییر میکنید. بی هدف بودن مسئله‌ای کاملا عادیه اما بهونه ای برای عقب نشینی نیست؛ میدونم که سخته اما طاقت بیارید، مبازره کنید و جلو برید. عادت‌های خوب برای خودتون به وجود بیارید، کارهایی که براتون جالبن رو امتحان کنید، خودتون رو محدود به قالب های کلیشه نکنید، از تغییر نترسید و در آخر اینکه همیشه دنبال یاد گرفتن و پیشرفت دادن مهارت‌های خودتون باشید. پشیمونی و حسرت ممکنه که به وجود بیان اما سعی کنید زندگیتون رو شجاعانه زندگی کنید.

+توی فضای مملو از خشم، درد، ترس و سردرگمی این روزها مراقبت از خودتون رو فراموش نکنید.

+یکی از متن هایی که امروز دیدم و دوستش داشتم:

سنین 16 17 18 19 20 21 و 23 سالگی آسون نیستند. شما توی این سن دوستهاتون رو از دست میدید، اشتباه میکنید، عاشق میشید، شکست میخورید، متوجه چیزهای اطرافتون میشید، با واقعیت ها مواجه میشید(؟) خودتون رو گم میکنید و قوی‌تر میشید؛ و تمام اینها بهترین سالهای زندگیتون هم هستند.
سنین 16 17 18 19 20 21 و 23 سالگی آسون نیستند. شما توی این سن دوستهاتون رو از دست میدید، اشتباه میکنید، عاشق میشید، شکست میخورید، متوجه چیزهای اطرافتون میشید، با واقعیت ها مواجه میشید(؟) خودتون رو گم میکنید و قوی‌تر میشید؛ و تمام اینها بهترین سالهای زندگیتون هم هستند.



ممنونم از بابت ایده پست.