در تلاش برای «ایستادن بر روی شانه غولها» | Mo3Beh@
چند نمای متفرقه
چند وقتی بود دلم میخواست چیز هایی بنویسم .....ولی وقتی بهشون نگاه می کردم واقعا دارای ارزش خاصی نبودن ؛ اما از اون ور دلمم نمی اومد ننویسمشون...پس جمع کردم تا در چند نما (پلان) انتشار بدم.
نمای اول
من قلب شکسته جک ام [1]
نمی دونم برای شما هم پیش اومده یا نه : ولی وقتی بخوای بین چند نفر باشی یهو بهت دست پس بزنن و بگن نمیخوان تو رو در صمیمتشون داشته باشن؛ یا اونقدر ساده باشی که حرف های دلیت رو به هر بنی بشری بزنی که بعدا راحت بتونه با همون نقطه ضعف هات بهت ضربه بزنه یا بخواد بعدا با همون ها تو رو مسخره کنه یا هزار کار دیگه ی که بهت بفهمونه چقدر احمق بودی که اصلا حرفات رو بهش زدی....و این چرخه هی در حال تکرار باشه که دوباره یک دوست جدید ولی اتفاق های قدیمی...
نمای دوم
شروع یک پایان
درحقیقت دو نوع مرگ داریم : اگر خوش شانس باشی بعد یک عمر طولانی بدنت از کار کردن وا میسته وتموم؛ ولی اگر خوش شانس نباشی ، آروم آروم می میری، دوباره و دوباره....تاوقتی که می فهمی خیلی دیره...
بعد تموم کردن خیلی کار ها به این نتیجه میرسی که اون کار واقعا ارزش وقت گذاشتن نداشته. بیشتر اعصاب خورد کنیش سر اینه که هی یادت میاد میتونستی این حجمه از وقت رو سر چیز های دیگه بذاری و هی افسوس میخوری. ولی یه سوال که همیشه ذهن من رو درگیر میکنه اینه که اگر به نتیجه برسی زندگی ارزش وقت گذاشتن نداشته ، قراره برای چی وقت بذاری ؟ یعنی اگر من نخوام زندگی کنم صرفا نابودی مرگ تنها گزینه ای که دارمه ؟ شاید زندگی، شروع یک پایانی برای هممون باشه...
نمای سوم
چرایش را در ادامه درخواهی یافت.
ساعت دو و بیست دقیقه بامداد به مدرسه میرویم و ساعت پنج صبح دیپلم میگیریم. حالا یک نوجوان شاداب هستیم. یعنی باید یک نوجوان شاداب باشیم. امّا برای همه، ماجرا این گونه پیش نمیرود. چرایش را در ادامه درخواهی یافت.
-نامه آقای دست انداز
بیشتر ما وقتی می خواهیم کاری شروع کنیم از خودمون می پرسیم "چرا ، چطور ، برای چی ؟" یا شاید وقتی قرار باشه کاری رو انجام بدیم هی بهش فکر می کنیم و هی دلایل و اشتیاق و روش های انجام کار رو چندباره وارسی می کنیم....یکی نیست به ما بگه خود انجام عمل بهتر از هر چیز دیگه ای میتونه به سوالمون جواب بده ؟
چرا نمیشه وقتی یک کار خوب پیدا می کنم مثل بچه آدم انجامش نمیدم و هی به حاشیه هاش فکر می کنم ؟
نمی دونم ، شاید این بدترین اما دقیق ترین جوابی باشه که میتونم بدم
نمای چهارم
آنقدر باده بنوشم که شوم مست و خراب __________نه دگر دوست شناسم نه دگر جام شراب
به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. . انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را میخوانم. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است.....
ژنرال گفت: چه میکردی؟ گفتم: عبادت میکردم؛ در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهرهای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را امضا کرد.
-خاطرات شهید بابایی
در دنیا مستی های زیاد هست ؛ صرفا همشون هم بد نیستن : بعضی وقتا نیاز داریم مست بشیم که غم محیط بیرونی فراموش کنیم و مشغول رقص مستانه خودمون باشیم. واقعا زندگی به اندازه کافی سخت هست که اگر مست کارمون نباشیم به راحتی کم میاریم و ول می کنیم. وقت مست کارت باشی از تک تک لحظه ها لذت می بری تا عمقش انجام میدی...
نمای اخر
قراره چی بشه ؟
یک جایی خوندم که: در زندگی لزوما نیاز نیست قوی باشی ولی مهمه که احساس قوی بودن کنی!
-Into the wild
هر چیزی هم که بشه ، هر اتفاقی هم که بیوفته در این سفر انتهای ما مشخصه ؛ ما مزد تلاشمون رو بگیریم یا نگیریم باز هم تک تک اون چیزی که داریم رو به نابودی میره . پس چه قوی باشیم یا نباشیم نیاز داریم که تصور کنیم قوی هستیم تا بتونیم دووم بیاریم !
مطلبی دیگر از این انتشارات
معرفی کتاب : بیمار خاموش
مطلبی دیگر از این انتشارات
تصمیمات بزرگ!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرسشنامه غرق شدنی!