برسد به دست دوست خوبم پروکسیما...(میم را)ی عزیز

بنام خالق لوح و قلم.

دوست خوبم پروکسیما... (میم را) یا آقای بهنام‌فرِ عزیز سلام. امیدوارم حال جسمی و روحی‌ خودت و عزیزانت خوب و خوش باشد.

معلوم است که در ریا کردن، موفق عمل کرده‌ام! خودم را جوری در ویرگول جلوه داده‌ام که دوستی چون شما گمان بُرده در حدّی هستم که می‌توانم دیگران را نصیحت کنم. پس ای خدای عزیز خودت تا جایی که کرمت اجازه می دهد به من رحم کن!

از نصیحت کردن دیگران می‌ترسم. چه بسا کسانی که مرا نصیحت کردند ولی چیزی نگذشت که معلوم شد خودشان به آنچه مرا نصیحت کردند باور نداشتند! از کجا معلوم همین بلا عاقبت گریبان مرا نگیرد و زندگی مرا در نوردد؟! از کجا معلوم که تا الان درنوردیده باشد؟!

شاید خیلی‌ از دوستانم که این نوشته را می‌خوانند، بگویند: «امّا خیلی از چیزهایی که تاکنون نوشته‌ای از طعم گس نصیحت بی‌بهره نبوده‌اند!» باید در جواب بگویم: «آری، اینگونه بوده است. ولی خدای بلندمرتبه را شاهد می‌گیرم که خطاب این نصیحت‌ها قبل از هر کسی، اول خودم بوده است و نه هیچ احد دیگری. این نصیحتها صرفاً برای جلوگیری از بیراهه رفتن خودم بوده است و نه هیچ عزیز دیگری.»

امّا مگر می‌توان درخواست دوست عزیزی همچون شما را با این بهانه‌ها بی‌پاسخ گذاشت. هر چه اندیشیدم دیدم از پس نصحیت کردن بر نمی‌آیم ولی می‌توانم یکی از دلنوشته‌هایم را در قالب نامه‌ای به شما تقدیم کنم. هر چند می‌دانم که لیاقت شما خیلی بیشتر از این دلنوشته است. پس به کرم خودتان قبول کنید.

دوست خوبم! چند روز پیش بود که به خودم گفتم تصوّر کن هر آدمی تنها یک شبانه‌روز، یعنی ۲۴ ساعت، عمر می‌کند. اگر میانگین عمر آدمهای امروز را در خوشبینانه‌ترین حالت ۷۲ سال در نظر بگیریم، با گذشت هر ساعت، سه سال از عمر هر آدمی می‌گذرد.

یک ثانیه بامداد به دنیا می‌آییم و پس از یک ساعت، سه سالمان تمام شده است. حالا به کمک پدر و بیشتر مادر، حرف زدن و راه رفتن را آموخته‌ایم. همه از دیدنمان ذوق می‌کنند. برای کوچکترین کلمه‌ای که از زبان جدیدالتاسیس ما در می‌آید، برایمان سوت و کف می‌زنند.

ساعت دو و بیست دقیقه بامداد به مدرسه می‌رویم و ساعت پنج صبح دیپلم می‌گیریم. حالا یک نوجوان شاداب هستیم. یعنی باید یک نوجوان شاداب باشیم. امّا برای همه، ماجرا این گونه پیش نمی‌رود. چرایش را در ادامه درخواهی یافت.

ساعت شش صبح، ساعت جوانی است. حوالی همان ساعتی که قرار است آفتاب طلوع کند و صبح زندگی ما نفس بکشد.

ساعت هفت صبح ساعت عشق و عاشقی و شور و هیجان جوانی است. حول و حوش ساعت هشت صبح ازدواج می‌کنیم و حوالی ساعت نه صبح صاحب یک فرزند می‌شویم. ساعت ده صبح سرسخت تلاش می‌کنیم تا بلکه بتوانیم اسب سرکش زندگی را رام کنیم. سعی می‌کنیم بهترین زندگی‌ای که می‌توانیم را برای همسر و فرزند یا فرزندانمان فراهم کنیم.

امّا حتماً دیده‌ای صبح‌هایی را که گویی خورشید توان طلوع کردن ندارد و صبح توان نفس کشیدن ندارد. همان صبح روزهای غبارآلود، مه آلود یا طوفانی. اگر دیدی کسی به جوانی رسیده و هنوز طلوع نکرده و آن طور که باید نفس نمی‌کشد بدان که غباری، مهی و یا طوفانی زندگی‌اش را درنوردیده است!

ساعت دوازده فرا می‌رسد. اکنون ظهر است و آفتاب چشم را می‌زند. آدمیزاد در این ساعت در میانه‌ی عمرش قرار دارد و در اوج درخشندگی.

اگر کسی در ظهر عمرش به سر می‌برد و نمی‌درخشد یعنی ابری در زندگی‌اش وجود دارد که جلوی درخشش او را گرفته است. او یک یا چند جای کارش می‌لنگد. یک لکّه ابر بزرگ یا یک لکّه دود بزرگ و تیره می‌تواند جلوی خورشید را جوری بگیرد که همه تصور کنند ساعت هفت عصر است. حال آن که هفت عصر، برای پنجاه و هفت سالگی است نه سی و شش سالگی! پس اگر کسی را دیدی که در سی و شش سالگی همچون پنجاه و هفت ساله‌ای به نظر می‌رسد بدان و آگاه باش که لکّه‌ی ابر بزرگی در زندگی‌اش وجود دارد که جلوی درخشش زندگی‌اش را گرفته است.

امّا همانطور که می‌دانی آدمها خیلی پیچیده‌اند. آدمها یکجور فکر نمی‌کنند، یک‌ جور هم زندگی نمی‌کنند، یکسان نیستند و در زمان یکسانی به سر نمی‌برند. روزهای زمستانی کوتاه هستند و روزهای تابستانی بلند. آن که در جوانی پیر می‌شود و پا به کهولت سنّ می‌گذارد یادآور روزهای پُر سوز زمستانی است و آن که در سنّ کهنسالی همچنان شور و شوق دارد و می‌درخشد، یادآور روزهای بلند و پر تلالوی تابستانی است. تقدیر اینگونه رقم خورد که اکثر هم نسلی‌های بنده، یادآور روزهای زمستانی باشیم. بنابراین از صمیم قلب آرزو می‌کنم که شما و تمام هم نسلی‌های پرامید شما، تا زمانی که روزگار باقی است، یادآور روزهای بلند تابستان باشید و خورشید زندگی‌تان هر روز بیشتر از دیروز بدرخشد.

ساعت سه بعد از ظهر که همان سنُ چهل و پنج سالگی باشد. ساعتی است که باید لختی بیاساییم تا برای عصر انرژی داشته باشیم. امّا الان دیگر کمتر کسی در این ساعت و در این سن و سال می تواند بیاساید و بیارامد. روزگار جوری شده است که شبانه‌روز باید بدوی و حرص و جوش بخوری تا شرمنده‌ی همسر و فرزند و در مراتب بعدی دوستان و آشنایانت نشوی.

وَالْعَصْر. و "عصر" فرار می‌رسد. وای به حال کسی که به ساعت شش بعد از ظهر یعنی پنجاه و هفت سالگی برسد و ببیند که روزش که بخش عمده‌ای از عمرش بوده است را به باطل گذرانده و خرمن عمرش را بیهوده به باد داده است. وای به حال آن کسی که«إِنَّ الْإِنْسَانَ لَفِي خُسْرٍ» در عصر عمرش، تفسیر شود. بیهوده نیست که سعدی نیز این چنین نهیب می‌زند: ای که پنجاه رفت و در خوابی، مگر این پنج روزه دریابی. و بعید نیست که آن کارگردان فقید یونانی در حوالی همین ساعت از عمرش، این جلمه را گفته باشد: «گاهی فکر می‌کنم به سال‌های سپری شده، هنگامی که به تغییر باور داشتیم. آن وقت‌ها آسمان در دسترس بود، اما دستمان نرسید ستاره‌ها را بچینیم و بخت از کف‌مان رفت.»

غروب شده است. غروب ساعتی است که باید به کارهای روزمان سر و سامان بدهیم. وقت تنگ است. غروب پراضطراب‌ترین و پر تپش‌ترین لحظات عمر است. غروب، ساعت خستگی است. غروب، ساعتی است که دلمان سخت برای نشاط صبح زندگیمان تنگ می‌شود.

هنوز به خودت نجنبیده‌ای که شب فرار می‌رسد. شب زمانی فرا می رسد که شصت یا هفتاد سالگی را پشت سر گذاشته‌ایم. شب، برخلاف تصور خیلی‌ها، ساعت خفتن نیست. شب، راس ساعت پرواز شاپرک‌هاست! اکثر ما آدمها هم در حوالی همین ساعت پرواز می‌کنیم. پرواز به سوی اوئی که بی آنکه خود بدانیم همیشه در کنج قلبمان بی‌تاب و مشتاق دیدارش بوده‌ایم.

امّا خودت خوب می‌دانی که برخی از آدمها مانند پروانه‌ها در روز پرواز می‌کنند! آنهایی که سعادت یارشان می‌شود و قبل از این که انبان زندگیشان پر از گناه شود و ساعت زندگی‌شان به شب برسد، پرواز می‌کنند. بین خودمان باشد، حدسم این است که او پروانه‌های روزپرواز را بیشتر از شاپرکهای شب‌پرواز دوست دارد!

پروکسیما... (میم را)ی عزیز و تمام نوجوانان و جوانانی که در اینجا می‌نویسید و می‌خوانید، آرزو می‌کنم صبح زندگی‌تان، پُر نفس، ظهر زندگیتان، پُر درخشش، عصر زندگی‌تان، بدون خُسران، غروب زندگی‌تان، آرام و شب زندگی‌تان پُر نور باشد. ان‌شاءاللّه

یا حق.

مطلب قبلیم:
https://virgool.io/dastanke/%D9%85%D9%88%D8%B6%D9%88%D8%B9-%D8%A7%D9%86%D8%B4%D8%A7%D8%A1-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-hqjg7t3ebktm
شما امتحانش کردید؟!
https://virgool.io/Trying/%D8%A7%D9%85%D8%AA%D8%AD%D8%A7%D9%86%D8%B4-%DA%A9%D9%8F%D9%86-%DB%8C%DA%A9-ffq1vlitpy64
اگر وقت داشتید به نوشته‌های هشتگ «حال خوبتو با من تقسیم کن» سر بزنید و اگر خودتان حال خوبی برای تقسیم داشتید، لطفاً دست دست نکنید و آن را با این هشتگ بین دوستان خودتان تقسیم کنید. بِسم‌ِ‌الله.
دوستان علاقه‌مند به "نوشتن"، به ماهنامه شماره هجده، سر بزنند و برای موضوعات مطرح شده در آن مطلب بنویسند و در صورت برنده شدن، کتاب جایزه بگیرند.
https://virgool.io/@Jalal-Mohseni-Sh/%D9%85%D8%A7%D9%87%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D8%AF%D8%B3%D8%AA-%D8%A7%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DB%B1%DB%B8-tyb8gakx8bqm
حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/apc2e/%D8%A7%D8%AC%D8%B1%D8%A7%DB%8C_%D8%B2%D9%86%D8%AF%D9%87_%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%82%DB%8C_%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85_%D8%A7%D8%A8%D8%AF%DB%8C%D8%AA_%D9%88_%DB%8C%DA%A9_%D8%B1%D9%88%D8%B2_-_%D8%A7%D9%84%D9%86%DB%8C
یک خواهش:

کتابهای دوستانی که کتاب به عنوان جایزه درخواست داده بودند را ارسال کردم. این عزیزان لطفاً چنانچه کتابها را دریافت کردند، اطلاع بدهند تا خیالم راحت شود. (تا الان فقط دو نفر از دوستان اطلاع دادند.) از چند نفری هم که باقیماندند خواهش می‌کنم جایزه خودشان را تعیین و تکلیف کنند. سپاسگزارم.