آزفنداک?

وقتي کودک بودم...

باغي کوچک داشتيم

کوچک اما پر از صفا و معرفت داشتيم

دم هر صبح ، کلاغي قاصد خبر از مهر و محبت ميداد...

بلبل روي درخت توت هم نغمه اي سر ميداد...

تک درخت وسط باغ کمي کهن و فرتوت بود...

ليکن اطرافش از سرتاسر چمن و گل و نهال توت بود...

چشمه هايي که از آغوش زمين در ميان سبزه ها جوشيدند...

اينک از رحمتشان درميان سبزه ها غنچه ها روييدند...

غنچه هايي که فضاي باغ را مملو از عطر محبت کردند...

آزفنداکي را به تماشاي بهشتي کوچک به درون باغ دعوت کردند...

رقص پروانه اي خوش نقش و نگار به فضاي باغ جان ميبخشيد...

آسمان آبي ابر رحمت باريد به بهشت کوچک عطر خالق بخشيد...



انتهاي آن باغ، خانه اي کوچک بود...

نرده هاي چوبي...پله هاي سنگي...

روي ايوان بزرگ خانه بود شمعداني رنگارنگي...

خاطرات خوش خردسالي من توي صندوقچه اي توي خانه بود...

ليکن آن صندوقچه بي کليد مانده بود...

روي ديوار ،کنار پنجره بود يک عکس قديمي و بزرگ...

عکسي خانوادگي روي پله ي حياط خانه ي مادربزرگ...

بي هوا ،ياد خاطرات گم گشته ي خود ميافتم...

دست روي قاب عکس...چشم روي کودک مظلوم بيگناه عکس...

ياد ايام غريب کودکي ميافتم...

کودکي اي که گذشت...گم شد...

رفت بين خاطره هاي يتيم بيشمار...


وقتي کودک بودم...

همه چيز رنگين بود...

ليکن...افسوس...عاقبت دنيا...

خالي از عشق و محبت اما

مملو از سکوتي سنگين بود...