من يک مهاجرم، از رويايى به رويایى ديگر:)
دانشکده فنی مهندسی
ترم ۷ دانشکده فنی مهندسی بودیم بچه ها میگفتن برای کار پدرش به دانشگاه ما انتقالی گرفته بود . .
پسر جذابی بود و میشد گفت چشمِ اکثر دخترایِ دانشکده دنبالش بود، چند باری برای جزوه و انجام پروژه بهم پیام داده بود و کم کم رابطمون صمیمی تر شده بود و یه جورایی دوست اجتماعی شدیم که کاش هیچ وقت همچین دوستی هایی مد نمیشد . .
انگار همه چیز داشت تغییر میکرد ؛ همهی گروهامو رو حالت سکوت گذاشته بودم که وقتی ازش پیامی میاد متوجه بشم ولی خب دوستِ اجتماعی بودیم و قرار نبود هرروز هرروز به هم پیام بدیم . .
و این انتظار برای من دیوونه کننده بود . .
تمام کارم خیره شدن به گوشی شده بود و اگه خیلی فاصله میافتاد بین پیام دادنش خودم به یه بهانهای پیش قدم میشدم ؛ دوست داشتم فکر کنم هیچ حسی بهش ندارم و یه وابستگی سادهاست که خیلی زود از بین میره ولی وقتی تو یه جمعی چیزی پشت سرش میگفتن و من برای دفاع ازش پیش قدم میشدم به احساسم بیشتر مطمئن میشدم ؛ هربار که پیام میداد دعا میکردم چیزی غیر از درس باشه ولی همه ی حرفش همین بود کلاس استاد فلانی چهارشنبه تشکیل میشه ؟
یه موقع هایی هم یه کارایی میکرد که مطمئنم میکرد به یه حس دو طرفه و من تمام شب رویا بافی میکردم . .
اما فردا تو دانشکده تو پیام دادناش طوری حرف میزد که از طرز فکر و حماقت خودم خجالت میکشیدم . .
میخواستم بگم دوستتدارم ولی اگه با خودش فکر میکرد چقدر بی جنبهام چی ؟ اگه همین رابطه هم تموم میشد چی ؟
اصلا اون اینقدر دور و برش شلوغ بود که هیچ وقت منو نمیدید پس صلاح میدیدم خودمو سبک نکنم . .
و من هیچ وقت حرفی نزدم و جواب تمام پیام واحوالپرسی هاشو بر عکس حس باطنیم با سردی میدادم و هربار که به شوخی میگفت : پیر شدم و سینگل موندم . .
بر خلاف اینکه از درون یه حسِ حسادت داشت خفم میکرد با لبخند دخترای دانشگاه رو بهش پیشنهاد میدادم . .
یه بار هم همینطور به شوخی یکی از به قولِ خودش نُنُر ترین دختر دانشگاهو بهش پیشنهاد دادم و در کمالِ تعجب قبول کرد . .
خداروشکر دانشگاه تموم شده بود و من شاهد دست تو دست بودنشون نبودم از خودم متنفر بود از اون بیشتر و در عین حال دوستش داشتم . .
از اون ماجرا دو سال گذشت و شنیده بودم با اون دختر به هم زده بود و برای ادامه تحصیل به خارج رفته بود . .
چند روز پیش یکی به موبایلم زنگ زد خودش بود . .
از استرسی که گرفته بودم فهمیدم خودشه در نهایت ِتعجب گفت " که چقدر دوستت داشتم ولی از بس سرد و بی روح بودی فکر میکردم با کسی تو رابطهای . . "
گفتم " تو خیلی راحت پیشنهاد دوستی با اون دختر قبول کردی . . "
گفت " وقتی یه زن به جای احساس مالکیت و حسادت دوستاشو تعارف میزنه به یه پسر یعنی اصلا امیدی نیست . . "
گفتم " اون فقط یه امتحان بود . . "
خندید و گفت " امتحان ؟ فصل امتحان نبود . . "
نمیتونستم چیزی بگم بغض داشت خفم میکرد ولی باید سریع تر برایِ ناهار فکری میکردم ؛ به همسرم قول داده بودم براش فسنجون درست کنم . !
#همینقدرغمگین:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترسناک ترین مکان های ایران را بشناسیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
منبع آرامش:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
روی دیواره